eitaa logo
##کلام بزرگان
201 دنبال‌کننده
24هزار عکس
22.1هزار ویدیو
196 فایل
سلام وخوش آمد گوی به عزیزان بزرگ منش (کلام بزرگان مایه رحمت وسلامت جسم وجان ماست.) کار گروه فرهنگی منتظران مهدی(ص)شهرستان قروه فعال در فضای مجازی وپخش کالای فرهنگی. ارسال پیام بدونه لینک مجاز است باذکر صلوات بر محمد وال محمد اللهم صلی علی محمدا وال محمد
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 فرماندهی علی گونه در شب عملیات کربلای ۴ دقایق اول عملیات بنده به همراه همرزمانم از جمله برادر عزیز و بزرگوارم بر قایق موتوری جهت انجام عملیات سوار شدیم که متاسفانه بدلیل تاخیر در شروع عملیات آب نهری که ما می‌بایست از آن عملیات را شروع کنیم پایین رفته و همچنین قایق موتوری نیز خراب شد . در اثنا حرکت بسوی خروجی شهر قایق در گل نشست ، در همان حال و با وضعیت آب و هوای عملیات و تیر اندازی‌های پی در پی دشمن بعثی متوجه شدم که قبل از اینکه کسی از برادران بسیجی بتوانند فرصت ورود به آب و حرکت دادن قایق را پیدا کنند برادر بزرگوار خود را به آب انداخته و با آب و هوای سرد با توجه به فرمانده بودن ایشان بدون هیچ تکبر و بزرگ منشی به درون آب رفته و قایق را حدود ۱۰ دقیقه با تمام فشار و سنگینی قایق و هوای سرد تا مدخل خروجی نهر هل میداد و تحمل سختی و سرمای آن شب را در راه معبود خود بجان می‌پذیرفت نشان از فرماندهی علی گونه و امام گونه وی بود که اکنون می بایست الگوی مدیریت اسلامی جامعه باشد . راوی : جانباز_و_آزاده علی_سلطان_پناهی 🌹 سالروز_شهادت🌹 روحش_شاد یادش_گرامی راهش_پر_رهرو 🌺 @kalameb
📖 جذب به مسجد و نماز 🍃 وقتی محمد شهید شد ، یڪی از همسایه‌ها ڪه مغازه‌دار بود و از نظر ایمان ڪسی رویش حساب باز نمی‌ڪرد آمد و گفت : شما نمی‌دانید چه ڪسی را از دست داده‌اید . گفتم : چطور ؟ گفت : محمد آقا مبلغ ڪمی ڪه از بسیج می‌گرفت را به من می‌داد و می‌گفت : صبح جمعه با این پول صبحانه‌ای تهیه ڪنید و به مسجد ببرید برای آنهایی ڪه دعای ندبه می خوانند . این پول مال خودم است و چون می‌دانم حلال است برای این ڪار خیر به شما می‌دهم . با این ڪارش می‌خواست ڪه این آقا را به سمت مسجد گرایش دهد و همسایه ها نسبت به این آقا نظر خوبی پیدا ڪنند . شهید_محمد_ملازاده_مقدم 🕊 ✍ : اطلاعات دریافتی از ڪنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استانهای خراسان 🌺 @kalameb
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود : ... خيلي برايم عجيب بود . بزرگتر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود . بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم . مامان زنده اند . سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم : خدايا ! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده . مي دانستم دنبال بود . هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت . مهدي همه زندگي ام بود . شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا . صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد . مي گفتم خسته مي شي بخواب . مي گفت مامان آدم با صفا مي كند . به ما هم مي گفت هر چه مي خواهيد از بگيريد . من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت : خدايا شفاي مامان را بده ! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد ... هميشه كه از در خانه داخل مي آمد صدا مي زد سلام سردار ... سلام مولا ... روحش_شاد یادش_گرامی راهش_پر_رهرو
🔮 عاشقانه های همسر 🌸 حدودا بیست و دوسال پیش بود که فرزند اولمان را باردار بودم😅☺️ حاج حسین با شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شد که میخواست بال در بیاورد.🕊 خیلی در این دوران مراقبم بود💓 کمتر دیده بودم مردی در زمان بارداری همسرش آشپزی کند،خانه را تمیز کندو... و مدام هم حرف های محبت آمیز به من میزد.که آرامش بیشتری به من دهد.😍😌 و در این مدت هرموقع که در روز بیکار میشدیم، با صوت زیبایش میخواندیم. خوب ما اوایل ازدواج مشکل مالی داشتیم و من هم باردار بودم،اما هیچوقت نگذاشت به من سخت بگذرد. جالب تر اینکه در این 9ماه تمام میوه های هر فصل را هم خوردم😅 با اینکه گرون بود و ما از پس هزینه اش در آن زمان بر نمی آمدیم،ولی حاج حسین مثلا برایم یک مشت آلوچه میاورد.یا یه دونه هلو!🍑🍒🍇 در این 9ماه با اینکه مشکل مالی داشتیم، ولی از هیچ کاری برای من دریغ نکرد.😊 زمانیکه به سوریه رفت،دیگر همه چیز داشتیم.خانه،ماشین،شغل و درآمد خوب... سختی ها را باهم گذرانده بودیم.الان همه چیز هست اما من ندارم.😔 چون حاج حسین را از دست داده ام...😭 تمام دارائی من همسرم بود.😍😔 دوست دارم به همان زمانهایی برگردم که هیچ چیزی نبود اما حاج حسین در کنارم بود😔🙏 (قابل توجه و 😔که مشکل مالی دارند.خداوند روزی رسان است😍☺️) "" شادی روح شهدا صلوات "" 🌹 شهید مدافع حرم سردار حاج حسین رضایی
🇮🇷🌹🕊🥀🕊🌹🇮🇷 وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست . گفتم : شما نخست وزیرید ، شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند ، لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود ، وانگهی هر چند انقلاب شده و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمی شناسد و ... که فکر می کرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نگران و نافذ گفت : من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند! من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام! نه برادر! من بامحرومیت انس و عادت دارم ، دوست دارم وقتی شب سر به بستر می گذارم ، نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم ... شادی روح و
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 کار تفحص را از محور قلاویزان، فکه، شلمچه و طلائیه شروع کرده ، ادامه دادم در این مدت ۲ خطر جدی مرا تهدید کرد.... یک بار به همراه سرهنگ غلامی و برادران تفحص لشکر مستقر در فکه ، صبح قرار گذاشتیم تا برای ظهر عاشورا که می خواستیم در مقتل مراسمی برگزار کنیم منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی بعد از زیارت عاشورا آنجا را کنترل کرده و سرکشی کنیم. ساعت از ۶ گذشت حرکت کردیم ، به مقتل که رسیدیم معبر حالتی پیچ مانند داشت و من خواستم از راه دیگری رفته زودتر برسم . به قول معروف پیچ پیچید، من نپیچیدم ، در ۸ متری ما راننده دستگاه بیل مکانیکی که از بچه های ۷۷خراسان بود در جایش روی زمین نشست و تکان هم نمی خورد . پرسیدم : قضیه چیست؟! گفت : آرام پایت را از روی زمین بردار و اصلاً آن را نچرخان. وقتی پایم را برداشتم یک مین والمری که کلاهک آن تکان نخورده و فقط شاخکهایش شکسته بود را دیدم ولی گویا لیاقت نداشتم. یکبار هم هنگامی که در منطقه شلمچه برای بچه های تفحص لشکر ، محور و معبر باز می کردیم در پاسگاه مرزی شلمچه نزدیک کانالی که هر ۶ متر به ۶ متر یک مین T.X.50 قرار داشت ، مأمور پاکسازی شدیم من به منطقه آشنایی کافی داشتم یک روز قرار شد نحوه پاکسازی و وضعیت محل بررسی شود زمانی که بیست متر از نقطه شروع معبر دور شدم احساس کردم دومتر به هوا پرت شده به زمین افتادم. وقتی بلند شدم دیدم یکی از همان مینها که به خاطر وزن تقریباً سه کیلویی اش بچه هابه آن مین بطری می گفتند آن طرف تر از من افتاده و بچه ها هم مرا نگاه می کنند گویا پایم به آن خورده و چاشنی اشتعالی آن عمل کرده، ولی چاشنی انفجاری عمل نکرده بود. این دومین خطری بود که به خیر گذشت . راوی : خود 🌹 🕊 شادی روح و
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو بگیر راحت بخواب.» با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی. شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند. آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم 📚 کتاب یادت باشد https://eitaa.com/kalameb
🌹 کمر درد شدیدی داشت. بعد از فیزیوتراپی و درمان، رفت بیت‌الزهرا. میهمان‌ها که می‌آمدند، مدت زیادی سر پا می‌ایستاد. جلوی پای میهمان‌ها تمام قد می‌ایستاد و به همه خوش آمد میگفت‌.😊 گفتم: با وضعیتی که شما دارید، صلاح نیست اینقدر سر پا بایستید و جلوی هر کسی که وارد میشود، از روی صندلی بلند شوید... گفت: همه‌ کسانی که می‌آیند اینجا، میهمان مادر هستند. 😍❤️ مگر میشود برای میهمان مادر از جایم بلند نشوم؟!🍀 یک پسربچه‌ی چهار ساله وارد شد؛ جلوی پای او هم بلند شد، ایستاد و خوش آمد گفت.😳 گفتم: حاج آقا، این بچه که متوجه احترام شما نمیشود. ایستادن جلوی او که ضرورت ندارد. گفت: اگر این بچه احترام من را ببیند، همیشه به اینجا می‌آید و روضه‌خوان مادرم خواهد شد.😭😭 🌸 شادی روح شهدا صلوات 🌸 https://eitaa.com/kalameb
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 یکی از همرزمانش از در خاطراتش با وی می گوید: به ندرت لباس فرم سپاه را می‌پوشید و اکثر وقت‌ها لباس خاکی بسیجیان بر تن داشت. روزی در قرارگاه با فرماندهان عالی رتبه جنگ مانند محسن رضایی و علی شمخانی جلسه داشت. مشاهده کردم که با همان لباس خاکی بسیج می رود تا در جلسه شرکت کند. گفتم بهتر نیست تا لباس فرم سپاه را بپوشید ؟ در جوابم گفت : فرزندم ! من این لباس را دوست دارم و به آن افتخار می کنم و از خدا می خواهم که همین لباس را کفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم کفنم شود و در آن روز بزرگ که همه در پیشگاه محبوب سرافکنده می ایستیم در قافله پر شور شهیدان سربلند بر حریر خویش مباهات کنم.
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 سید احمد شب عاشورا همه بچه ها را جمع کرد و گفت: حُرّ وقتی توبه کرد، امام حسین (ع) بخشیدَش و در جمع اصحابش راهش داد. بیائد ما هم امشب حُرّ امام حسین (ع) شویم . به پیشنهادش پوتین ها را از پا در آورده به هم گره زدیم. داخل آنها خاک ریخته، به گردن مان آویختیم. چند ساعتی در بیابان های کوزران(از توابع کرمانشاه) راه می رفتیم و عزاداری می کردیم.
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 در شب عملیات بستان کار پیشروی بچه­ها به میدان وسیعی از مین خورد که بازکردن معبری از داخل آن میدان گسترده به زمان زیادی نیاز داشت و اگر بچه­های تخریب می خواستند معبر مورد نظر را باز کنند حتما سپیده سر می­زد و معلوم بود عراقی­های سنگر گرفته و پشت تیربارهای آماده در روز چه به حال و روز بچه ها می­آورند. فکری به ذهن فرمانده رسید. از رزمندگان گردانش خواست برای اینکه کار به صبح نکشد و با دمیدن آفتاب جان بسیاری از فرزندان امام بخطر نیفتد گروه­های پنج نفره ای برای پریدن بر روی میدان مین داوطلب بشوند. فوری و بدون کمترین تردیدی گروه­های متعدد پنج نفره­ای آماده شدند و با ذکر یا حسین و یا زهرا خود را بر روی میدان مین می­انداختند. بعضی از آنها در همان خیز اول در اثر انفجار مین یا مین­هایی به شهادت می­رسیدند و بعضی در خیزهای بعدی توفیق وصل نصیبشان می­شد. تو گویی کربلا تکرار شده بود. هفده گروه پنج نفره با پیکرهایی تکه تکه شده در مقابل چشم گریان دوستانشان در میدان مین افتاده بودند که نوبت به آخرین گروه رسید. این گروه هرچه خود را به میدان مین پرت کردند و دوباره و سه باره برخاستند و ذکر گویان خود را به میدان مین زدند هیچ خبری از شهادت نبود. هرچند ملائک الهی درِ جنت را موقتا به روی آنها بسته بودند اما بعضی از همین گروه در همان عملیات به دوستان شهیدشان ملحق شدند و به جنت لقای حق بار یافتند .