🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
حدیثی از پیامبر
احب الله تعالي عبدا سمحا اذا باع وسمحا اذا اشتري وسمحا اذا قضي وسمحا اذااقتضي
خداوند بندهاي را كه به هنگام خريد و هنگام فروش و هنگام دريافت سهلانگار است دوست دارد.
نهج الفصاحه ، ص 15 ، ح 85
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌺🌸🌸🌺🌸🌸🌺
میانبر به پارتهای
رمان "عبور از سیم خاردار نفس"
https://eitaa.com/kalametalaei/17
پارت اول
https://eitaa.com/kalametalaei/481
پارت۵۰
https://eitaa.com/kalametalaei/1092
پارت۱۰۰
https://eitaa.com/kalametalaei/1580
پارت۱۵۰
https://eitaa.com/kalametalaei/2467
پارت۲۰۰
https://eitaa.com/kalametalaei/3834
پارت۲۵۰
https://eitaa.com/kalametalaei/4778
پارت۳۰۰
https://eitaa.com/kalametalaei/5823
پارت۳۵۰
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🎄🍀🎄🍀🎄🍀🎄🍀🎄🍀🎄🍀🎄🍀
حضرت عيسى عليه السلام : طُوبى لِلَّذينَ يَتهَجَّدونَ مِن اللَّيلِ ، اُولئكَ الّذينَ يَرِثونَ النُّورَ الدّائِمَ ؛ [ . تحف العقول ، ص 510 .]
حضرت عيسى عليه السلام :خوشا آنان كه پاسى از شب را به عبادت مى گذرانند ؛ آنان كسانى اند كه نورى ماندگار به ارث مى برند .
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
❤️می گویند
روزی را صبح ها
تقسیم می ڪنند😍
هرجا که هستید
"سهمِ امروزتون"
"یک بغل شادی و آرامش"❤️
#صبحتوون_عااالی😊
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗 #بادبرمیخیزد #قسمت135 ✍ #میم_مشکات وقتی سیاوش کاور کت و شلوار را توی ماشین گذاشت
🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮
#بادبرمیخیزد
#قسمت136
✍ #میم_مشکات
#فصل_سی_و_سوم:
دیدار غیر منتظره
محوطه پر شده بود. از همه رشته ها بودند. سیاوش، پدرش، راحله و سودابه دور هم حلقه زده بودند و همان طور که پذیرایی های مختصر قبل از شروع مراسم را میخوردند گپ میزدند. صادق هنوز نیامده بود. شیفت داشت اما قرار بود قبل از شروع مراسم خودش را برساند. سودابه پرسید:
-مراسم کی شروع میشه? خیلی زود اومدیم، نه?
سیاوش در حالی که سعی میکرد دلخوری اش را بابت آن شب پنهان کند که پدرش بو نبرد با سردی جواب داد:
-نمیدونم! قرار بود ساعت هفت شروع بشه
پدر دستی به شانه سیاوش زد:
-خب آقای دکتر، دیگه درست هم تموم شد. انگار دیروز بود که رفتی کلاس اول
راحله نگاهی به سیاوش کرد. تصور سیاوش با دندان های افتاده و سر تراشیده در لباس فرم مدرسه خنده ای روی لبهایش آورد. لابد از آن پسر بچه های سرتق و حرف گوش نکن بوده است! نگاهش که هنوز همان شیطنت را داشت. یکدفعه هیجان زده شد و دلش خواست لپ های سیاوش را بگیرد و تا میتواند بکشد! البته سیاوش شانس آورد که دور و برش شلوغ بود و راحله نتوانست نقشه اش را عملی کند. یکدفعه سیاوش با لحنی گرفته که راحله را از فکر و خیال خودش بیرون آورد گفت:
-آره... یادمه چقد سر کوتاه کردن موهام گریه کردم و مامان گفت اگ گریه نکنم برای تابستون برام اتاری میخره! کاش الان هم بود
سیاوش این را گفت و نگاه مغمومش در نگاه پدر گره خورد. راحله رو به سیاوش لبخند تسلی بخشی زد و بدون هیچ حرفی دستش را فشار داد. سودابه که هنوز هم، مثل بچگی، سیاوش را دوست داشت، توان دیدن نگاه ناراحتش را نداشت سعی کرد بحث را عوض کند:
-آخی، راست میگی! من یادمه دبستان میرفتی کچل میکردی و کیا سر به سرت میذاشت... کلا کیا همه رو اذیت میکرد. حتی گریه منم در میاورد. اما تو همیشه طرفداری منو میکردی
سیاوش با شیطنت گفت:
-البته کیا حق داشت تورو اذیت کنه. همیشه خوراکی هایی که مامانت براش میذاشت رو کش میرفتی
راحله که دوست نداشت بخاطر آن شب کدورتی باقی بمان ترجیح داد با صحبت کردن و دوری نکردن از جمع حساسیت ایجاد شده را از بین ببرد و همه چیز را عادی نشان دهد، برای همین پرسید:
-خب پس چرا طرفداری سودابه رو میکردی?
سیاوش خنده کنان گفت:
-آخه خوراکی هارو میاورد میداد به من
همه خندیدند و سیاوش ادامه داد:
-البته من کلا آدم دل رحمی بودم. طاقت گریه کسی رو نداشتم برا همین با وجودی که گاهی از کیا که ازم بزرگتر بود، کتک میخوردم بازم طرف سودابه رو میگرفتم
پدر خنده کنان گفت:
-شایدم بخاطر اینکه بازم اون خوردنی ها گیرت بیاد حاضر بودی کتک بخوری
راحله که در دلش قند اب میشد از این سوپر من بازی های سیاوش کوچولو نیشگون دیگری را هم به لیست اضافه کرد تا در موقعیتی مناسب نقشه شومش را عملی کند و حساب لپ های سیاوس را برسد! بعد گفت:
-خب پس فقط نسبت به من سنگدل بودی که فرستادیم جلوی همه ازت معذرت خواهی کنم?
سیاوش خندید و سودابه همانطور که با حسرت قهقهه های سیاوش را نگاه میکرد گفت:
-البته وقتی بچه بودی! الان که دیگه خیلی این چیزا برات مهم نیست!
سیاوش برای لحظه ای احساس کرد اشک در چشمان سودابه حلقه زده است. یعنی سودابه هنوز هم دوستش داشت? لابد جریان ان شب هم من باب همین علاقه بود. دلش سوخت. هرچند او هرگز کاری نکرده بود که سودابه خیالاتی به سرش بزند و چند سال قبل هم اب پاکی را روی دست سودابه ریخته بود. سودابه را دوست داشت اما تنها مثل یک دختر عمه، نه بیشتر. اما حالا احساس کرد با همه ناراحتی که از سودابه دارد دلش نمیخواهد اینطور ازرده و اشفته ببینتش. راحله هم همین حس را داشت. نگاه سودابه همه چیز را فاش میکرد و راحله نیز همچون سیاوش دلش به درد امد. میدانست اینکه عاشق کسی باشی که نخواهدت یعنی چه! با خودش فکر کرد شاید اگر او هم جای سودابه بود و اینقدر عاشق سیاوش همین حال را داشت از دیدن مردی که دوستش دارد ولی در کنار زنی دیگر راه میرود برای همین کمی از سیاوش فاصله گرفت. دوست نداشت نمک روی زخم سودابه بپاشد. پدر که از سر پا ایستادن خسته شده بود گفت:
-بریم یه جایی که بشه نشست. شما جوونین، فکر ما پیر و پاتال ها هم باشین
میخواستند به سمت صندلی ها بروند که صادق از راه رسید. البته تنها نبود. دختری چشم و ابرو مشکی، که کامل و سفت و سخت رویش را گرفته بود همراهش بود!!
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮 #بادبرمیخیزد #قسمت136 ✍ #میم_مشکات #فصل_سی_و_سوم: دیدار غیر منتظره محوطه پر شده
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸🌸💮🌸💮
#بادبرمیخیزد
#قسمت137
✍ #میم_مشکات
سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه به پیشانی اش چسبیده بود گفت:
-به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه
صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت:
- پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن?
بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت:
- بفرمایید خانم صبوری!
و رو به جمع ادامه داد:
-ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسی های بنده هستن
خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد. دختری با چشمانی شفاف و گیرا، پوستی صاف، بینی ظریف و لب هایی کشیده. دختری که زیبایی خدادادی اش حتی از پس آن رو گرفتن کامل هم پیدا بود. اصلا میشود گفت آن قاب مشکی، زیبایی اش را بیشتر کرده بود. مهری در چهره اش بود که به دل مینشست و تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.
چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد?!!
سودابه کمی اخم هایش را در هم کشید. با خودش فکر کرد:" یکی ش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم"
و عنق رویش را برگرداند.
سیاوش سلام علیکی با خانم صبوری کرد و جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره? و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد:
-کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه?
صادق با ان چشم های قهوه ای روشن و نافذش، نگاهی عاقل اندر سفیه به سیاوش انداخت و گفت:
-حدس میزدم به مغز کپک زده ت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه، گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه!
سیاوش لب هایش را به هم فشار داد:
-هممم، خب این که درست ولی اون وقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه? اونم یه همچین خانمی! نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم!
و خندید. رفیقش را می شناخت. میدانست سید اهل چنین در خواست هایی از کسی که صرفا همکلاسی اش باشد نیست. لابد این وسط خبرهایی بود. سید لبخندی زد:
- نمیخواد کت و دامن بپوشی جناب هرکول*، نه که هیکلت خیلی ظریفه! زیادی شکیل و دلبر میشی پسرای مردم پشت سرت هی غش میکنن! نگاش کن، چه به خودش هم رسیده!
و همانطور که دست هایش را به رسم ادا اطوار های تئاتری تکان میداد و سعی میکرد ادای سبک (به قول خودش لوس) حرف زدن فرانسوی هارا در بیاورد، لب هایش را غنچه کرد و همانطور که این ادا اطوارها اصلا به آن همه ریش و پشم نمی آمد، ادامه داد:
- پس "لو نو پاپیو" نت کو?
و دوباره به لحن جدی و تمسخر امیز خودش برگشت و اضافه کرد:
- استایل بلک تای* تون ناقصه که!
سیاوش سرخوش از کشف راز دوستش گفت:
-به فرموده جناب علیا مخدره، گفتیم غربی ماب لباس نپوشیم
و رو به سایرین ادامه داد:
-شما که از این درس های زن ذلیلی خودت بهتر بلدی!
این را گفت و نگاهش را چرخاند روی خانم صبوری. سیاوش تیز بود و صورت برافروخته خانم صبوری همه چیز را لو میداد. با خودش فکر کرد:" خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب زیر کاه!"
حالا که اینطور شد امشب باید از ته و توی قضیه سر در میاورد. اما قبل از اینکه سیاوش بتواند شرلوک هلمز بازی در بیاورد بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند.
پ.ن:
* هرکول، قهرمان غول پیکر یونانی که به جرم اهانت به خدایان محکوم شد، اومفال، ملکه لیدیه، او را به عنوان برده خرید و مجبورش کرد لباس زنانه بپوشد...
*به فرانسه: پاپیون
Le noeud papillon
*بلک تای( black tie): اشاره به تیپی که در آن از کت و شلوار رسمی( اسموکینگ) و پاپیون مشکی استفاده می شود
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
أجملوا في طلب الدنيا فإن كلا ميسر لما خلق له
در طلب دنيا معتدل باشيد و حرص نزنيد ، زيرا به هر كس هر چه قسمت اوست مي رسد.
سنن ابن ماجه، كتاب التجارات ، ح 2133
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖🎖
اهرام مصر یکی از اسرارآمیزترین بناها و سازههایی که تا به امروز ساخته شده است.
یکی از اصلیترین مواردی که ساخت این اهرام را به موجودات فرازمینی نسبت میدهند، این است که در ساخت این اهرام از سنگهایی استفاده شده است که حتی تا فاصلهی ۳۰۰ کیلومتری از این اهرام هم سنگهایی از این جنس دیده نشده است.
با توجه به حجم و وزن این سنگها، آنها باید با وسایل مدرنی حمل میشدهاند که در آن زمان و با ابزار محدود آن زمان امکانپذیر نبوده است....
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....