کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_90 چند روزی از اومدن الناز به کلبه مارال و رها میگذشت ،،، من تص
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_91
نفسمو آه مانند بیرون دادم و گفتم
-- بعدشو که دیگه خودت درجریانی
پارمیدا سرتاسفی برام تکون داد و گفت
-- این همه سختی بخاطر چی آخه ؟؟؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم
-- خودمم نمیدونم ،،، شاید ترس اون موقعم باعث شد که همچین تصمیم هایی بگیرم ولی الان پشیمونم ای کاش زمان برگرده به عقب تا شاید من راه درست ترو انتخاب کنم
اصلا نفهمیدم چرا این حرف آخرو زدم ،،، پارمیدا با شنیدن این حرفم لبخند شیطونی زد و گفت
-- یعنی چی ؟؟؟ یعنی تو الان به فرهاد علا......
سریع پریدم وسط حرفش و با چشای گرد شده ای گفتم
-- اصلنم همچین چیزی نیست پارمیدا خانم
ولی پارمیدا دست بردار نبود و هرلحظه لبخند روی لبش پهن تر میشد
-- باور کن منظورم این حرف تو نبود
-- من چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم عزیزم
حرفاش عصبیم کرده بود ،،، اخم کردم و کشدار اسمشو صدا زدم
-- پارمیدااااا
با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و مثل من کشدار جوابمو داد
-- جااااان پارمیدا ؟؟؟
سر تاسفی براش تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم که آروم از سرجاش بلند شد ،،، با تعجب نگاش کردم و گفتم
-- میری بخوابی ؟؟؟؟
نگاهشو بهم داد ،، نمیدونم چرا یهو مضطرب شد .... اضطرابو میشد به راحتی از توی صورتش خوند هول زده لب زد
-- نه ..... نه ،،، اِممم چیزه یه کاری دارم الان برمیگردم
رفتار مضطربش کنجکاوم کرد ولی نباید دخالت میکردم شاید یه کار شخصی داره .... سرجام نشستم و رفتم توی فکر بابام و بی اختیار لب زدم
-- یعنی الان بابا داره چیکار میکنه ؟؟
نور صفحه گوشی پارمیدا که کنارم بود روشن شد و باعث شد که از فکر کردن به بابا دست بردارم و نگاه متعجبمو به گوشی پارمیدا که سایلنتش کرده بود و داشت زنگ میخورد دادم ،،،، گوشی رو برداشتم و رفتم سمت اتاقی که پارمیدا رفته بود توش .... در اتاق باز بود و پارمیدا پشتش به من بود و متوجه وارد شدن من به اتاق نشد
-- پارمیدا جون گوشیت داره زن.....
پارمیدا هول زده برگشت سمتم و منم با دیدن دستپاچگی پارمیدا ادامه حرفمو قورت دادم ،،،، نگام به دستش افتاد که پشتش قایمش کرده بود .... آروم جلو رفتم وقتی به چند قدمیش رسیدم با لحن سوالی و متعجبی گفتم
-- پارمیدا اون چیه که قایمش کردی ؟؟؟
-- ه هیچ ی
صدای هول زده و لرزون پارمیدا کنجکاوترم کرد ،،، دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و آروم جلو آوردم ولی با دیدن بیبی چکی که دستش بود چشام از فرط تعجب گرد شد ،،، یعنی پارمیدا باردار بود ؟؟؟ اون که از این زندگی راضی نبود پس چرا ؟؟؟؟
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....