#کلامشهدا☘
شهید علیعباس حسینپور🥀
خدایا احساس میکنم که اعضای تنم میلههای زندانی هستند که مرا به اسارت خویش درآوردهاند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بیفایده است مگر به لطف و رحمتت.
خدایا مرا در صف شهیدان قرار ده و توفیقی عطا کن تا هر چه زودتر جانم را نثار درگاهت گردانم.
حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختۍ
داردڪھیكروز؎شھداآرزومیڪنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشھیدشوند❤️
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
#حاجقاسم🕊
از خُدا خواسته ام همیشـه جیبم پُر پول
باشد تا چند گره از مشکلاتِ مردم بگشائیم !
هر کس به خدا توکل کند خداوند هزینه او را کفایت میکند و از جایۍ ڪه گمان نمیبَرد به او روزۍ میدهد...🌿
#بخوانیم_از_او
#شهید_ابراهیم_هادی
1_1252760152.mp3
5.58M
اذان باصدای ملکوتی شهید ابراهیم هادی
@kanalkhabari_shahid_gasemi
فصل دوم صدای انقلاب(بخش دوم)
♦️حاج اقا ترابی یا در مسجد جمع مان می کرد یا خانه اش . کلای تفسیر و اخلاقش را از زنگ های تفریح مدرسه بیشتر دوست داشتم . هر جمعه از هول کلاس ، آخرین لقمه ناهار را قورت نداده ، می دویدم حاضر می شدم . روی پله های کوچه خانه حاج آقا میانجی منتظر جعفر می نشستم . همیشه اولین نفر سر کلاس حاضر می شدیم . در خانه حاج آقا ترابی باز بود . پرده برزنت را کنار می زدیم . دو اتاق کوچک و یک آشپز خانه نقلی . بی سر و صدا در اتاق کنار آشپزخانه می نشستیم تا دیگران برسند . سرو کله حضرات ، یکی یکی پیدا می شد . یا اللهی می گفتند و اتاق را منور می کردند . ابراهیم زارع با دیدن ما کلاه بافتنی اش را بر می داشت . به موهای چربش که به سرش چسبیده بود دستی می کشید و باز کلاه را تا ابروهایش پایین می آورد . پشت سر ابراهیم صورت تخس منصور باقری از لای در سرک می کشید . با آن هیکل ریز و نی قیلانش آن قدر آتش می سوزاند که مطمئن می شدی نصف بیشترش زیر زمین است . لب هایش از خنده کش می آمد و چشم هایش بسته می شد . منصور بیشتر اوقات با سید حسین رکن الدین می آمد . همسایه دیوار به دیوار بودند . هر چه منصور تخس ، حسین نقطه مقابلش بود . صدای پر و مردانه اش به هیکل لاغرش نمی آمد . حمید آوری فرد به منصور که می افتاد دیگر کسی حریفشان نبود . تا داخل می شد دنبال منصور چشم می گرداند و کنارش می نشست . نفر بعد اکبر شیر غلامی بود . با موهای پر پشت و ریش پر ، حکم پدر جمع را داشت . هرکس می آمد سر و صدایمان اوج می گرفت . به همدیگر حاج اقا و برادر خوش آمدید می بستیم . تا می آمدیم ساکت شویم سرو کله نفر بعد پیدا می شد . مجید ظهرابی پشت سر اکبر وارد می شد . مرتب و اتو کشیده . از همان موقع معلوم بود یک چیزی می شود . آخر هم دکتر شد . در جواب مزه پرانی های ما ، با لبخندی ، دندان های سفید و مرتبش را نشانمان می داد . برادران موسوی ، همیشه باهم می آمدند . صادق و کاظم . صادق از همه قد بلندتر بود . صورت سفیدش از تمیزی برق می زد . پشت سرش کاظم که کوچکتر بود می آمد . خلق و خو و ادبش از روی صادق کپی شده بود . سلان می کرد و لپ هایش گل می انداخت . چشم های هادی رزاقی ، قبل از خودش داخل می آمد . پشت عینک ریزشان می کرد و از لای پرده سرک می کشید . بی سرو صدا یک گوشه دو زانو می نشست . چشم های پف کرده ابوالفضل مرادی شبیه کسانی بود که تازه از خواب بیدار شده اند . سرک می کشید و داخل می شد . علی صالحی ، آخرین نفر می آمد . در راهم پشت سرش می بست . به تکاپو می افتادیم که بالای اتاق برایش جا باز کنیم . از همه بزرگتر بود . صورت استخوانی اش با آن ابروهای پیوندی و بینی کشیده همیشه جدی بود . با همه مان دست می داد و حالمان را می پرسید . نوجوان های دراز و کوتاهی که گفتم این ها بودند . جمعشان که جمع می شد حاج آقا ترابی درس را شروع می کرد . قاب بزرگ و قهوه ای عینک نصف صورتش را می گرفت . سوال هایم را قبل از این که بپرسم ، جواب می داد . انگار فکرم را می خواند . وسط درس مزه می پراندیم و ریز می خندیدیم . دستی به تارهای موی چسبیده به کف سر می کشید . نگاه مهربانش را مساوی بینمان تقسیم می کرد . با لبخند منتظر می شد آرام بگیریم و حرفش را ادامه می داد . در خانه آقای ترابی این قدر بهمان خوش می گذشت که رفتن مان با خودمان بود ، برگشتن مان با خدا . بوی خوشمزه غذا خودش را از آشپزخانه به اتاق می رساند و شکم مان را صابون می زدیم که شام دور هم هستیم .
ادامه دارد ...
💌 #کــلامشهـــید
🌱آنچه تلخ و اسفبار است این است که شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است ؛ چه ناجوانمردانه بریدن از مولا برایش عادت شده است. چه بیمعرفتیم ما که اصل کل خیر برایمان فرعی شده است.
شهید#حجتالله_رحیمی🕊🌹
ظهور
اتفـاٖقمیافتد
ولیمهمایـناسـتکهمـآ
کجايایـنظهـوربـاشیـم..
#شهیدانه🕊
#امام_زمان🌱
🌱‹المُقَدمُالمَامُول..›
یکی از نامهای امامزمان است
یعنی خواستناو، ترجیح دارد به هر آرزوی دیگری..
#امام_زمان ♥️
#مثلِ_ابراهیم
ابراهیمبهتنهاچیزیکهفڪرنمیڪرد
مادیاتبودوهمیشهمیگفت:
روزۍراخدامیرساندبرڪتپولمهماست
ڪاریهمکهبراۍخداباشد
برڪتدارد..
شجاع کسی نیست ك نترسه!
کسیِ ك میترسه و میگه خدایا ببین من می ترسم!
ولی با وجود ترسم میرم جلو ...
چون تو رو دوست دارم و بهت ایمان دارم :)
-شهیدمصطفیصدرزاده-
🌱خیلی به پاک بودن و حلال بودن متعلقاتش اهمیت میداد. از مهمترین ویژگیهای اخلاقیاش چشم پاکیاش بود. گاهی اوقات من و مادرم تو خیابان از کنارش رد میشدیم و اصلاً متوجه ما نمیشد.
برای ازدواج یکی از مشاورهای اصلیاش بودم. به اخلاق هم آشنا بودیم و ملاکهای هم را میشناختیم. خیلی به حجاب اهمیت میداد، به نجابت و اخلاق هم همینطور.
شهید مدافع حرم
#حمید_اسداللهی
#مولایمنمهدیجان ❤️
مـا همـانیـم ڪہ از
عشـق تـو غفلـت ڪردیـم🥀
بـا همہ آدمیـان غیـر
تـو خلـوت ڪردیـم💔
سـال هـا مے گـذرد،
منتظـرے بـرگـردیـم 🌤
و مشخـص شـده
مـاییـم ڪہ غیبـت ڪردیـم🍂
#امام_زمان
❁﷽❁
🔸🔹دعای عصر غیبت🔹🔸
دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
🔹 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
🔹 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
🔹 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🌟 دعای غریق
✨ دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان
یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ
🔹یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ 🔹
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
🔰اخلاق نیکو
🔹علی یک اخلاق قشنگی داشت. اگر متوجه می شد غریبه ای هم مشکل دارد، قلبا افسوس می خورد. انگار که رفیق خودش است. می گفت: ای خدا کاش می شد برایش یک کاری کنیم. اگر خودش نمی توانست کمکی کند، با اطرافیان صحبت می کرد...
شهید#علی_خلیلی🕊🌹
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
در انتخاب دوست خیلی سفارش داشت. بسیاری از دوستانم کسانی بودند که اگر دوستیام را با آنها ادامه داده بودم، قطعا در زمینههای مختلف سقوط کرده بودم. خدا را شکر که استاد مجید کمک کرد و من تمامی دوستان سابق خود را که اهل همه نوع خلافی بودند کنار گذاشتم و الحمدلله در کنار دوستان جدید توانستم در زمینههای ورزشی و درسی و ... موفق باشم.
#شهید_مدافع_حرم_مجید_صانعی
از شهید آوینی پرسیدند:شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟
گفت:یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد...
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
سال 60 بود . قد و بالایم از بابا هم بالا زده بود . هر روز صبح باید یک لیوان شیر را سر می کشیدم و بیرون می دویدم . روی پله های خانه آیت الله میانجی می نشستم . تا بند کفشم را ببندم جعفر میآمد. هر روز صبح کارم همین بود. تا سر خیابان را با هم میرفتیم . اومیرفت دبیرستان صدوق و من دبیرستان رجایی. آن روز هرچه روی پلهها نشستم جعفر نیامد از ترس اینکه حاج خانم خواب باشد زنگ نزدم و به سمت دبیرستان راه افتادم . تا مغرب که به مسجد بروم از جعفر خبری نشد . هیچ کس نمیدانست کجاست نمیفهمیدم یعنی چه یک شبه که غیب نمیشود از نبودنش خسته شدم . گوشهای نشستم. فکرم به جایی قد نمیداد همیشه هر کجا بود شب خودش را برای نماز و جلسه انجمن به مسجد میرساند . بعد از نماز سراغ حاج آقا ترابی رفتم
. آب پاکی را روی دستم ریخت دهانم از تعجب باز ماند جعفر به جبهه رفته بود
چرا مرا نبرد__
انتظار داشتم آقای ترابی این سوالم را هم جواب بدهد فکر میکردم جعفر هر جا رفت باید دست مرا بگیرد و با خودش ببرد کم مانده بود زیر گریه بزنم . هرچه بیشتر میپرسیدم بیشتر بغض میکردم . با آقای پورگلستانی فرمانده یکی از محورهای دشت ذهاب به جبهه رفته بود پورگلستانی را چند بار در مسجد دیده بودم می گفتند جعفر را به واحد تبلیغات برده است شنیده بودم در تبلیغات بلندگو نصب میکنند ونماز جماعت را میاندازند . بالا و پایین میپریدم که
اینها را من هم بلدم چرا جعفر مرا با خودش نبرد_
جفت پایم را در یک کفش کردم که الا بالله میخواهم به جبهه بروم صبح صبحانه نخورده بیرون زدم که به سپاه قم بروم ساختمانش سر سه راه بازار بود. با اعتماد به نفس پلهها را بالا رفتم گول قد بلندم را خورده بودم فکر میکردم اسم و فامیلم را که بگویم یک تفنگ دستم میدهند که به جبهه بروم علاوه بر اسم و فامیل سنم را پرسیدم ۱۵ سال داشتند مسئول قد بلند ثبت نام پاهایش را به زور زیر میز جا داده بود . نگاهی حواله ام کرد که فهمیدم بدون چک و چانه باید به سراغ بروم . جنگ که بچه بازی نیست . با لب و لوچه آویزان و دست از پا دراز تر راهم را کشیدم و بیرون آمدم . به ام برخورده بود . می خواستم بروم بجنگم . اما گفته بودند بچه ای . فقط دوسال از جعفر کوچکتر بودم . حسرت جا ماندن از او جانم را پر کرد . ز دست خودم حرص می خوردم . گفته بود شاید برود جبهه اما حرفش را جدی نگرفتم .حالا جعفر رفته بود و من کاسه چه کنم چه کنم دستم بود بی حوصله سمت دبیرستان پا میکشیدم . غم عالم روی دلم سنگینی میکرد فکر کردم الان جعفر کجاست ؟چه کار دارد میکند ؟تفنگ هم دارد یا نه ؟ناگهان فکری مثل برق از وسط کلهام گذشت کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم . اگر کمد رویم میافتاد حتماً زیرش جان میدادم روی پنجه کش آمدم بقچه شناسنامهها را از آن بالا در بغلم کشیدم بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد خیلی وقت نداشتم بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم کسی خانه نبود شناسنامه را باز کردم با سلام و صلوات دم شش را به سمت راست کشیدم و ۴ شد تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم حالا هم سن جعفر بودم به همین راحتی کله صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم پشت در برای صدمین بار روی جیب سینهام دست گذاشتم قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین میپرید آب دهانم را قورت دادم و داخل شدم ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود از شانسم مسئول ثبت نام همان مرد قد بلند بود نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی به من نفس عمیقش را که یک دنیا از عصبانیت پشتش مهار کرده بود بیرون داد شناسنامه را جلویم گذاشت
اینجا را یا یادت رفته درست کنی__
زیر انگشتش را نگاه کردم تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم جا خوردم شش لنتی با دندانهها و نقطههایش به من دهنی کجی میکرد سنگ رو یخ شدم نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم گوشهایم گر گرفته بود تا خانه سنگینی نگاه مسئول ثبت نام را حس می کردم چند قدم یک بار خیس عرق میشدم من مانده بودم و یک شناسنامه دستکاری شده که نمیشد زیاد دستم بماند همین روزها برای گرفتن کوپن سراغش را میگرفتند یکی نبود بگوید پدرآمرزیده لااقل یک بار در کپی شناسنامه تمرین میکردی. یک جوهر پاک کن برداشتم و به جان شش و دمش افتادم از بس محکم پاک کردم برگه شناسنامه سوراخ شد گریهام گرفت دم شش که هیچ خود شش هم نابود شده بود با شناسنامه سوراخ نه تنها جبهه را هم نمیدادند بلکه بابا هم از خانه بیرونم میکرد.
ادامه دارد …
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱حاج حسین یکتا
حاج قاسم دوتا تربیت داشت:
🔸یه تربیت مامان و بابا، لقمه حلال، شیر پاک، رفیق خوب، دوست خوب، احمد کاظمی، مهدی باکری بود
🔹یه تربیت هم از وقتی که شد فرماندهی سپاه قدس و با آقا برو و بیاش زیاد شد، نَفَس آقا بهش خورد و تربیت ولایی شد
#حاج_قاسم_سلیمانی(ره)