1_1252760152.mp3
5.58M
اذان باصدای ملکوتی شهید ابراهیم هادی
@kanalkhabari_shahid_gasemi
دیدم پاهاش زخمی و خونی شده
بهش گفتم کفشهات کو؟؟؟؟
گفت دادم به اون بسیجی که کفشش پاره بود و نمی توانست تو ورزش صبحگاهی
همپای دیگران بدود
گفتم پس خودت چی؟
پاهات رو ببین خونی و زخمی شده
گفت اشکال نداره
گفتم یعنی چی؟
گفت اگه از یک کفش نتونم بگذرم
چطور از جونم بگذرم ...
#شهید_ماشاالله_رشیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نشانههای آخرالزمان در روایات
📖 دعاهایی که سفارش شده در دوران غیبت بخوانیم...
🔻ببینید و نشر دهید👌
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
enc_16243240125896622282927.mp3
3.19M
خونهیامیدمه،حرم..🌱
#شهادت_امام_رضا
تاقیامتسرِسربندتوبیبیجاندعواست
معنیاینسخنمرا #شهدا میفهمند!! :)
با سلام
به اطلاع برادران بسیجی میرساند عزیزانیکه کارت فعال دارند ویا درحال طی مراحل دریافت کارت فعال هستند همچنین افرادی که کارت عادی دارند وتمایل به تبدیل عضویت خود می باشند وشرایط استفاده از امتیازات این کارت را دارند لازم است حداقل ارتباط هفتگی خود را با پایگاه برقرار نمایند تا در بحث دریافت کارکرد فصلی خوددچار مشکل نشوند واز امتیازات کارت فعال خود بهره مند گردند.
نیروی انسانی پایگاه شهید قاسمی
فصل اول صدای انقلاب(بخش سوم)
♦️مثل فشنگ از جا در رفتم . اولین صدای انفجار که بلند می شد سمت عکاسی شاهرخ می دویدم . کل روز گوش هایم تیز بود که همین صدا را بشنوم . عکاسی به دستور ساواک اسم شاه را از سر در مغازه اش برداشته بود . شده بود شباهنگ . از پشت پنجره اش می توانستم همه خیابان خاکفرج را ببینم . سرو صدا های کوچه مثل من نبودند که بشود پشت در نگهشان داشت . سروصدای بازی بچه ها نه ، سرو صدای انقلاب . این خاصیت صدای انقلاب است . پشت هیچ دری نمی ماند . مخصوصا پشت در خانه دو نبش ما وسط خیابان خاکفرج . از در خانه که بیرون می آمدی در دل درگیری انقلابی ها و نظامی ها پا می گذاشتی . تا سرو صدای درگیری بلند می شد پله های کنار بقالی حسن آقا را با سر بالا می رفتم . خودم را به پشت پنجره عکاسی می رساندم . با چشم های گرد شده از هبجان نگاه می کردم . انقلابی ها پشت ماشین ها و سیم خاردار هایی که تا وسط خیابان کشانده بودند سنگر می گرفتند . جوانکی بطری ای رت سمت جیپ های پر از سرباز پرت می کرد . با زمین خوردن بطری آتش زبانه می کشید . بدو بدو تا عکاسی آمده بود که همین کوکتل مولوتف را ببینم . اسمش را هم دوست داشتم . گرد بود و طور خاصی در دهانم می چرخید . محو خیابان و شلوغی هایش می شدم . با سنگینی دست عکاس باشی مهربان روی شانه ام به خودم می آمدم :
__مامانت نگران نشه !
باز سمت پله ها می دویدم . نرسیده به پله ها وسوسه می شدم . راه کج می کردم سمت در همیشه قفل اتاق بالای بانک . تنها اتاقی که بابا به کسی اجاره اش نداده بود . اتاق اسرار آمیز . دوست داشتم دنیای پشت در بسته اش را ببینم . دنیایی خیالی پر از آدم ها و وسایلی که برایم جدید بود . کمی به قفل ور می رفتم و باز نمی شد . مثل همیشه دست از پا دراز تر پله ها را پایین می آمدم . خانه مان بین بقالی و بانک صادرات بود . همه چیز داشتیم . عکاسی ، بقالی ، بانک و دندانپزشکی . مثل یک مرکز تجاری دو طبقه . روی حساب اجاره ای که هر کدام به بالا می دادند همه جا سرک می کشیدم و جولان می دادم . یازده سال داشتم و در خانه بند نمی شدم . مامان اجازه می داد بضی روز ها همراه بابا به مغازه بروم . می نشستم پشت دخل تریکو اطمینان و رفت و آمد مردم را در خیابان نگاه می کردم . هرکس به میدان آستانه می رسید رویش را سمت گنبد حرم می کرد ، دست روی سینه می گذاشت ، سرو شانه هایش را مودبانه پایین میداد و سلام می کرد . اسم این میدان را میدان سلام گذاشته بودم . دوست داشتم ببینم و بشمارم از صبح تا شب چند نفر این جا سلام می دهند . همراه بابا گه به مغازه می آمدم کارم همین بود . اگر شانسم می گفت ، پسر های حاج قدرت آمپول زن هم همراهشان می آمدند . با دیدنشان دیگر در مغازه بند نمی شدم . تزریقاتی حاج قدرت انتهای کوچه بن بست کنار مغازه بود . همیشه بوی الکل و آمپول می داد . از بویش دلشوره می گرفتم . رضا و حسن و حسین را از سر کوچه جلوی در مغازه صدا می زدم . آن قدر بازی می کردیم که نمی فهمیدیم کی شب شد . قسم خورده بودیم سر تا ته خیابان ارم را متر کنیم . می دویدیم و مسابقه می دادیم .
15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قصه خون
🔹کلیپ «زوم بینهایت» روایتی از آنچه در روزهای اغتشاشات ۱۴۰۱ بر سر این سرزمین آمد
فصل دوم جنگ که بچه بازی نیست(بخش اول)
♦️__اگر میخواهی بچه ات برای خودت باشد ، نگذار با پسر من بپرد
مادر جعفر با این حرف آب پاکی را روی دست مامان ریخته بود . شوخی کرد ، اما واقعیت همین بود . جعفر الگویم شده بود . تا دیر می کردم مامان سراغم را از حاج خانم میانجی می گرفت . حق هم داشت . سرو ته ام را می زدی خانه شان بودم . جعفر مجوز همه کارهایم شده بود . هر جا که تا دیروز ممنوع بود با جعفر می رفتم . اولینش هم رودخانه . رودخانه را سالن سینما کرده بودیم . بچه ها جمع می شدند آن جا که برایشان فیلم پخش کنیم . جعفر و اکبر شیر غلامی یک ویدئو و تلویزیون از سازمان تبلیغات گرفته بودند . هن و هن کنان تا وسط رودخانه می کشیدیمشان . ویدئو که هیچ ، آن روزها تلویزیون هم در خانه ها پیدا نمی شد . اکبر با آن ریش پر و توپی خیلی بزرگتر از ما نشان می داد . بچه ها از او حساب می بردند . صدا از کسی در نمی آمد . طفلی ها به همان فیلم های بدون کیفیت راضی بودند . گوش تیز می کردند و به تلویزیون چشم می دوختند که کلمه ای را از دست ندهند . یک خاکفرج بود و یک مسجد صاحب الزمان . ما که خودمان را صاحب عله می دانستیم . هر وقت دلمان می خواست به هوای انجمن اسلامی به مسجد می رفتیم . همین انجمن هر کدام مان را از گوشه ای به مسجد کشانده بود . من ، جعفر ، اکبر ، منصور ، و کلی نوجوان دراز و کوتاه دیگر . مسجد و انجمن ، مدرسه دوم مان شده بود . درس و مشقمان را همان جا می نوشتیم . بعضی وقت ها شانسم می گفت و حاج آقا ترابی ، مسوول انجمن ، در مسجد بود . اول کفش هایم را در جا کفشی می گذاشتم . بعد می رفتم یک گوشه ای که در دیدش باشم ، دفتر کتابم را پهن می کردم . به ذوق اینکه بالای سرم بیاید ، کتابم را کمی ورق بزند ، دستخط خرچنگ قورباغه ام را برانداز کند و با لهجه اصفهانی اش تحسینم کند :
بارک الله ! خوب درس بخوان .
ادامه دارد ...
#کلامشهدا☘
شهید علیعباس حسینپور🥀
خدایا احساس میکنم که اعضای تنم میلههای زندانی هستند که مرا به اسارت خویش درآوردهاند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بیفایده است مگر به لطف و رحمتت.
خدایا مرا در صف شهیدان قرار ده و توفیقی عطا کن تا هر چه زودتر جانم را نثار درگاهت گردانم.
حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختۍ
داردڪھیكروز؎شھداآرزومیڪنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشھیدشوند❤️
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
#حاجقاسم🕊
از خُدا خواسته ام همیشـه جیبم پُر پول
باشد تا چند گره از مشکلاتِ مردم بگشائیم !
هر کس به خدا توکل کند خداوند هزینه او را کفایت میکند و از جایۍ ڪه گمان نمیبَرد به او روزۍ میدهد...🌿
#بخوانیم_از_او
#شهید_ابراهیم_هادی
1_1252760152.mp3
5.58M
اذان باصدای ملکوتی شهید ابراهیم هادی
@kanalkhabari_shahid_gasemi
فصل دوم صدای انقلاب(بخش دوم)
♦️حاج اقا ترابی یا در مسجد جمع مان می کرد یا خانه اش . کلای تفسیر و اخلاقش را از زنگ های تفریح مدرسه بیشتر دوست داشتم . هر جمعه از هول کلاس ، آخرین لقمه ناهار را قورت نداده ، می دویدم حاضر می شدم . روی پله های کوچه خانه حاج آقا میانجی منتظر جعفر می نشستم . همیشه اولین نفر سر کلاس حاضر می شدیم . در خانه حاج آقا ترابی باز بود . پرده برزنت را کنار می زدیم . دو اتاق کوچک و یک آشپز خانه نقلی . بی سر و صدا در اتاق کنار آشپزخانه می نشستیم تا دیگران برسند . سرو کله حضرات ، یکی یکی پیدا می شد . یا اللهی می گفتند و اتاق را منور می کردند . ابراهیم زارع با دیدن ما کلاه بافتنی اش را بر می داشت . به موهای چربش که به سرش چسبیده بود دستی می کشید و باز کلاه را تا ابروهایش پایین می آورد . پشت سر ابراهیم صورت تخس منصور باقری از لای در سرک می کشید . با آن هیکل ریز و نی قیلانش آن قدر آتش می سوزاند که مطمئن می شدی نصف بیشترش زیر زمین است . لب هایش از خنده کش می آمد و چشم هایش بسته می شد . منصور بیشتر اوقات با سید حسین رکن الدین می آمد . همسایه دیوار به دیوار بودند . هر چه منصور تخس ، حسین نقطه مقابلش بود . صدای پر و مردانه اش به هیکل لاغرش نمی آمد . حمید آوری فرد به منصور که می افتاد دیگر کسی حریفشان نبود . تا داخل می شد دنبال منصور چشم می گرداند و کنارش می نشست . نفر بعد اکبر شیر غلامی بود . با موهای پر پشت و ریش پر ، حکم پدر جمع را داشت . هرکس می آمد سر و صدایمان اوج می گرفت . به همدیگر حاج اقا و برادر خوش آمدید می بستیم . تا می آمدیم ساکت شویم سرو کله نفر بعد پیدا می شد . مجید ظهرابی پشت سر اکبر وارد می شد . مرتب و اتو کشیده . از همان موقع معلوم بود یک چیزی می شود . آخر هم دکتر شد . در جواب مزه پرانی های ما ، با لبخندی ، دندان های سفید و مرتبش را نشانمان می داد . برادران موسوی ، همیشه باهم می آمدند . صادق و کاظم . صادق از همه قد بلندتر بود . صورت سفیدش از تمیزی برق می زد . پشت سرش کاظم که کوچکتر بود می آمد . خلق و خو و ادبش از روی صادق کپی شده بود . سلان می کرد و لپ هایش گل می انداخت . چشم های هادی رزاقی ، قبل از خودش داخل می آمد . پشت عینک ریزشان می کرد و از لای پرده سرک می کشید . بی سرو صدا یک گوشه دو زانو می نشست . چشم های پف کرده ابوالفضل مرادی شبیه کسانی بود که تازه از خواب بیدار شده اند . سرک می کشید و داخل می شد . علی صالحی ، آخرین نفر می آمد . در راهم پشت سرش می بست . به تکاپو می افتادیم که بالای اتاق برایش جا باز کنیم . از همه بزرگتر بود . صورت استخوانی اش با آن ابروهای پیوندی و بینی کشیده همیشه جدی بود . با همه مان دست می داد و حالمان را می پرسید . نوجوان های دراز و کوتاهی که گفتم این ها بودند . جمعشان که جمع می شد حاج آقا ترابی درس را شروع می کرد . قاب بزرگ و قهوه ای عینک نصف صورتش را می گرفت . سوال هایم را قبل از این که بپرسم ، جواب می داد . انگار فکرم را می خواند . وسط درس مزه می پراندیم و ریز می خندیدیم . دستی به تارهای موی چسبیده به کف سر می کشید . نگاه مهربانش را مساوی بینمان تقسیم می کرد . با لبخند منتظر می شد آرام بگیریم و حرفش را ادامه می داد . در خانه آقای ترابی این قدر بهمان خوش می گذشت که رفتن مان با خودمان بود ، برگشتن مان با خدا . بوی خوشمزه غذا خودش را از آشپزخانه به اتاق می رساند و شکم مان را صابون می زدیم که شام دور هم هستیم .
ادامه دارد ...