کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وششم بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_وهفت
آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و بلند می شوم...
هانیه خانم تعارف می کند که منصرفم کند ، اما خوب می دانم رفتنم بهتر است چشمم می افتد به عکس طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم ، قلبم می ریزد ....
همان چشمان مهربان و اشنا، همان پیـرمرد ! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود ، او اینجا در خانه ای که حامد زندگی می کند !؟
راستی چقدر نگاه او وحامد وهانیه خانم شبیه هم است ! نمی توانم به نتیجه ای برسم ، جز اینکه نسبتی باهم دارند ....
اما نمی فهمم چرا ان پیرمرد باید به خوابم بیاید ، به ذهنم فشار می آورم تا نامش به خاطرم بیاید ، مداح دیشب چه گفت؟ عباس ، عباس قریشی !....
به طرف آشپزخانه می روم ، چندان تجربه کار خانه ندارم ، باخجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می ایستم و به خانمی که فکرکنم دختر هانیه خانم باشد می گویم:
-ببخشید کمک نمی خواین ؟
خانم که سی ساله به نظر می اید جلو می اید و دستش را برای مصافحه دراز می کند:
-سلام عزیزم ، شما باید حورا خانم باشی درسته؟
چقدر شبیه مادرش است ، لبخندش ، نگاهش ، حتی اندوه چهره اش ، دست می دهم ، خودش را نرگس معرفی می کند ...
وقتی اصرارم برای کمک را می بینید ، می گوید کمکش لیوان هارا آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم ، برای اینکه راحت تر باشم ، توصیه می کند چادرم را دربیاورم و اطمینان می دهد که مردها داخل نمی آیند ...
مشغول می شویم و نرگس از درس و زندگی ام می پرسد ، من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است ، چندان تمرکز ندارم ، مخصوصا که حس می کنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند تند میزند ...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @kanonmontzerjvanan
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_هشت
نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه ؟
- خوبم چیزیم نیست!
باخودم کلنجار می روم که درباره آن شهید بپرسم یانه ، که صدای مردانه ای می آید :
-نرگس خانوم ! این استکانام تو حیاط بود ، زحمتشو بکشید...
حامد است که بایک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده ، دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی می کند به سمت چادر می روم و اوهم دستپاچه ترازمن بر می گردد ...
بامعذرت خواهی کوتاهی به حیاط می رود ، نرگس ام رنگش پریده اما خودش را جمع وجور می کند و با پر روسری اش عرق از پیشانی میگیرد :
-توکه حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-می دونم ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینتم ...
چهره اش حالتی محزون به خود گرفته وگفت:
- اقاحامد پسردایی منن ، پدرشون دایی عباس ، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن ، بامادرم زندگی می کنند .
حواسم به حرفهایش نیست ، می گویم : اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است ، اون آقای مسن ...خیلی آشنان ....
- گفتم که ! دایی عباسمن ...
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام ، کارمان تمام می شود ، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و می گوید : فک کنم حامد رفته باشه بیرون ....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @kanonmontzerjvanan
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_نهم
نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای ودرخت انگورشان نشدم ؟
چقدر این منظره آشناست ، گویا قبلا اینجا بوده ام ....
چیزهایی که تا الان دیده ام باعث می شود همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم ...
روی میزی که با نرگس نشسته ایم ،چندقاب عکس کوچک گذاشته اند ، نمی دانم چرا نرگس مضطرب است....
قبل از این که به قاب ها نگاه کنم ، همراهم زنگ می خورد ، عموست که می گوید تا پنج دقیقه دیگر می رسـد ...
به زن عمو می گویم اماده باشد ودرحالی که چادر سرم می کنم به عکـس ها خیره می شوم..
یکی از عکس ها به چشمم آشنا می آید : مردی چهارشانه و قدبلند ، با محاسن مرتب و کوتا وچشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده...
ودرحیاطی به سبک خانه های قدیمی ، زیر درخت انگور نشسته ! دخترکی یکساله....
دخترکی که مطمئنم حورا نام دارد ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @kanonmontzerjvanan
••♡••
•✰نَسُوااللهفَنَسیَهُم✰•
خدارافراموشڪردند
پسخدانیزآنانرافراموشنمود؛
«توبه،۶۷»
|اگرماهۍدریارافراموشڪند
اتفاقۍبراۍدریانمیافتدولۍ ↓
واۍبهحاݪماهۍآنوقتۍڪهدریااورا
فراموشڪند! 🥺
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
سلام عاشقان دلسوخته🌷
صبح و ظهرتون مهدوی 🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
┄═✧❁🦋❁﷽❁🦋❁✧═┄
#حدیث_روز🌹
#خدای_مهربون_دلم💚
#پیامبر_اسلام✨(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)✨ فرمودند:
-پس از ایمان به خداوند سرآمدتمام اعمال عاقلانه،بشر دوستی و نیکی به همه مردم است خواه خوب ودرستکار باشندیا فاسق وگناهکار.
📚 کتاب مستدرک جلد2 صفحه67
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🌷🌷
┄═✧❁🦋❁♡❁🦋❁✧═┄
🌺 بدون اصلاح نفس به جایی نمیرسیم 🌺
🔺 باید بدانیم که علاج ما اصلاح نفس است در همه مراحل؛ و از این مستغنی نخواهیم بود و بدون آن، کار ما تمام نخواهد شد. با اعتراف به اینکه عمل خود ما است که بر سر ما آمده و میآید.
🔺 تا خودمان را اصلاح نکنیم و با خدا ارتباط نداشته باشیم و با نمایندگان خدا ارتباط نداشته باشیم و #صداقت و درستی در رفتار و گفتارمان نداشته باشیم کارمان درست نمیشود.
📗 در محضرآیت الله بهجت
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
AUD-20201223-WA0010.
13.34M
🎙چطور نمازم سکوی پروازم باشه؟
🌸🌸🕊🕊🍀🍀
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌈
#سکوی_پرواز
⏱ انتظار عشق واقعی الهی ⏱
🕊سکوی پرواز🕊
شماره ۶۸
🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹
❤️یه جور نماز بخون که دیگران رو هم عاشق نماز خوندن کنی❤️
یادت بمونه 👈تا خوب ها خوبتر نشوند؛
بدها خوب نمی شوند...
✅شمای نمازگزار مسئولیت مهمی به عهده داریا
حواست باشه‼️
🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹
چطور نمازم،سکوی پروازم باشه؟👇
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#سکوی_پرواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌تمرین کن با نمازت اوج بگیری😇
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🎞چهل چراغ نماز و خانواده
👈از خود شروع کنیم
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌈
#سکوی_پرواز