#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتم
هرچه به ذهنم فشار می اورم نمی توانم بفهمم دور و برم چه می گذرد ، مجهول بودن موقعیتم برترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمان های نمیه ویران ، صدای رگبار و تیراندازی و انفجار ، بوی دود وخون و باروت وهرم آفتاب و گرما تشنگی امانم را بریده ، اینجا کجاست که سر دراوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده ام؟
صدا از گلویم خارج نمی شود ، صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم را روی گوش هایم می فشارم و با چشمان کم سویم دور وبر را درجست وجوی پناهگاه یا فریاد رسی می کاوم.
پاهایم سست می شود و برزمین گرم زانو می زنم، روی خاک هایی که با گلوله وخمپاره شخم خورده اند، دستان بی جانم را ستون می کنم که صورتم زمین نخورد ، بازهم چشمانم را در اطراف می چرخانم، همه جا تار شده ، آخرین رمق هایم تحلیل می رود و سرم به زمین نزدیک می شود که ناگهان ، با دیدن شبح انسان جان میگیرم . صدا ازگلویم خارج نمی شود که کمک بخواهم؛ او به طرفم می آید و من امیدوارانه نگاهش می کنم.
می رسد بالای سرم ، جان می گیرم. چهره اش واضح ترشده ، پیرمردیست قد بلند و چهارشانه؛ بالباس سبز سپاه ، سربلند یا ابلفضل العباس به سرش بسته و لبخند میزند ، ازچشمانش مهربانی می بارد، خستگی و تشنگی یادم می رود، این پیرمرد نورانی به قدیس می ماند تا رزمنده ؛ ومگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته اند؟
آرام می پرسم:شما کی هستین؟
کنارم زانو میزند:تشنه ای دخترم؟
بی آنکه منتظر جوابم شود قمقمه اش را به لبانم نزدیک می کند: بیا دخترم ، همین الان از فرات برداشتم ، حالتو خوب میکنہ .
فرات ؟مگر اینجا کجاست؟؟...
نویسنـده:خانم فاطمه شکیبا
♥️ @kanonmontzerjvanan
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هشتم
وزیر که مردی لاغر اندام بود و عبایی نازک با حاشیه های طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد.
مسرور ظرف انگورها را تعارف کرد. وزیر با دست اشاره کرد که دور شود.
--- حمام قشنگی داری ابوراجح!
ابوراجح سرش را به علامت احترام پایین آورد و گفت: لباستان را درآورید و برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا.
وزیر از ابوراجح روبرگرداند.
فرصت نیست. از اینجا می گذشتم، گفتم بیایم و این دو پرنده ی زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد.
--- همان گونه اند که تعریفشان را می کردند. گویی پرنده های بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام تو سر درآورده اند.
وزیر با بی حالی خندید و متوجه من شد.
--- این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است.
ابوراجح خواست مرا معرفی کند؛ که وزیر اشاره داد که ساکت بماند.
--- خودش زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم.
گفتم : من هاشم هستم. ابونعیم زرگر، پدربزرگ من است.
--- ابونعیم هنوز زنده است؟
--- بله، خدا را شکر!
--- دیدن تو و این قوهای باشکوه را باید به فال نیک بگیرم.
رو کرد به ابوراجح.
--- خداوند هرچند از زیبایی به تو نصیبی نداده، اما سلیقه خوبی به تو بخشیده. حمامی به این زیبایی با قوهایی به این قشنگی و مشتری هایی با این حُسن و ملاحت!
ابوراجح گفت: اجازه دهید بگویم شربتی گوارا برایتان بیاورند.
--- لازم نیست.
به قوها اشاره کرد.
فکر نمیکنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی وجود داشته باشد. راستش در خلوت سرای حاکم، حوضی است از سنگ یشم. این قوها سزاوار آن حوض اند.
دیروز نزد حاکمبودم که از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده است که از او بدگویی می کنی. مبادا راست باشد! بعد شخصی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم گفت: اگر چنین زیبا و تماشایی اند، سزاوار است که به حوض یشم کوچ کنند.
وزیر خندید.
--- چه سخن نغزی! حال بر تو منت نهاده ام و با پای خویش آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی.
ابوراجح کنار حوض نشست. قوها به سویش رفتند. گفت: اینها همدم من هستند. بهشان عادت کرده ام. مشتری ها هم به قوها علاقه دارند. باعث گرمی کسب و کارم شده اند.
وزیر با بی حوصله گی گفت: یکی از دو راه را انتخاب کن. یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را بگیر.
--- چرا به بازرگانان سفارش نمی دهید که چند جفت از این پرنده ها را برایتان بیاورند؟
--- ابله نباش، ابوراجح! این کار چند ماه طول میکشد. حاکم دوست دارد همین امروز این یک جفت قو را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو بگذرد. به همان کسی که اینها را آورده بگو بار دیگر هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است.
سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که میخواست از آنجا وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد.
--- بسیار خوب، من قبول کردم. قوهایم را به حاکم هدیه می دهم.
وزیر با خرسندی گفت: شنیده بودم که مرد زیرکی هستی. اکنون دریافتم که چنین است.
--- وقتی من از قوهایم می گذرم، شایسته است که حاکم هم هدیه ای در خور مقام و بخشندگی اش به من بدهد.
--- چه می خواهی ؟
--- دو تن از دوستانم را که بی گناه به سیاهچال انداخته اید، آزاد کنید.
وزیر درحالی که تلاش می کرد خشم خود را بروز ندهد، برخاست.
--- بهتر بود که خودم نمی آمدم و سرباز خشنی می فرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد.
--- من که حرف بدی نزدم. سعی کنید آرام باشید. این تنها یک پیشنهاد است.
--- دیگر چه میخواستی بگویی؟ با وقاحت تمام ادعا می کنی دو تن از دوستانت را بی گناه به سیاهچال انداخته ایم. می دانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از اینکه در حال حاضر هم سزاوار سیاهچال هستی.
--- شما میتوانید ثابت کنید که آنها واقعا" گناهکار و مجرم اند؟ همه می دانند که آنها بدون محاکه، راهی سیاهچال شده اند.
وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی حواله اش کرد. صدای سیلی در فضای زیر گنبد پیچید و ابوراجح که بنیه ی ضعیفی داشت، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد.
--- دهانت را ببند، بوزینه ی بدریخت! کاش به اینجا نمی آمدم. راست می گفتند که زبان تلخ و گزنده ای داری و مردک خطرناکی هستی.
به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. ابوراجح با بی باکی گفت: اگر سرباز خشنی را می فرستادی تا این دو پرنده را با خود ببرد. بدتر از این نمی توانست رفتار کند. من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه می فروشم. من گفته ام که رفتار شما با شیعیان بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان دارید و می بینی که راست گفته ام.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@kanonmontzerjvanan
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیها) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@kanonmontzerjvanan
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 #ریلز
⚪️ از اثرات عجیب تکرار این آیه خاص قرآن
⚪️ میگویند سلمان خدمت امیرالمؤمنین عرضه داشت که ذکر یا عملی تعلیم فرمایند به جهت ماه مبارک، حضرت فرمودند بر تکرار این آیه، مداومت کن.
✨یادنامه آیت الله حسن حسن زاده آملی
✨مهمان آقای دکتر اسماعیل منصوری
🚨 #قسمت_هشتم #فصل_ضیافت
✨برنامه تلویزیونی راز
🔗 @Raz_ofoghTV