eitaa logo
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
170 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
6.8هزار ویدیو
111 فایل
عشق الهی رو در جان و دلمان عمیق کنیم لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم ارتباط با مدیر 👇🏻 @Zeynad_313 #امام_زمان #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم کپی با ذکر صلوات💚 گروه دوستانه برای ظهور https://eitaa.com/joinchat/160170072Cb335968527
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @kanonmontzerjvanan صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @kanonmontzerjvanan صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
✍️ گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @kanonmontzerjvanan صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در
✍️ یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @kanonmontzerjvanan صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب ر
✍️ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @kanonmontzerjvanan صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بله...رسانه ها دست شماست... اما قلب ها دست خداست... شیطان یاران سیاه دلش را فراخوانده و خداوند قلب ها و فطرت های پاک را... 🇮🇷🇮🇷بصیرت افزایی @kanonmontzerjvanan ⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅🏴🏴🏴
2.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اقا پدر شهید منصور اخرین شهید اعلامی حزب الله است میگه این کرامتی از سمت خدا برای منه بعد خندون میگه جوونا خوش اومدید و پسر دیگه اش رو میبینه و میگه بعدی ان‌شاءالله یا تویی یا من 🇮🇷🇮🇷بصیرت افزایی @kanonmontzerjvanan ⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
💎«روزه» چه اثر و فایده اى براى انسان دارد؟ (بخش اول) 🔸 در سه بخش از زندگى انسان تأثیر گذار است: ۱) آثار تربیتی؛ ۲) آثار اجتماعی؛ ۳) آثار بهداشتی و درمانی. 1⃣آثار تربیتى 🔹 ابعاد گوناگونى دارد، و از نظر و در وجود انسان مى گذارد، که از همه مهم تر بعد اخلاقى و آن است. از فواید مهم این است که را ، و انسان را ، و او را تعدیل مى کند. باید در حال روزه با وجود گرسنگى و تشنگى از غذا و آب و همچنین لذت جنسى چشم بپوشد، و عملاً ثابت کند او همچون حیوان، در بند اصطبل و علف نیست؛ 🔹او مى تواند زمام را به دست گیرد، و بر و شهوات خود مسلط گردد. در حقیقت، بزرگترین فلسفه همین اثر و آن است. انسانى که انواع غذاها و نوشیدنی ها را در اختیار دارد و هر لحظه تشنه و گرسنه شد به سراغ آن مى رود، همانند درختانى است که در پناه دیوارهاى باغ بر لب نهرها مى رویند. این درختان نازپرورده، بسیار کم مقاومت و کم دوامند، اگر چند روزى آب از پاى آنها قطع شود پژمرده مى شوند، و مى خشکند. 🔹اما درختانى که از لابلاى صخره ها در دل کوه ها و بیابان ها مى رویند، و نوازشگر شاخه هایشان از همان طفولیت طوفان هاى سخت، و آفتاب سوزان، و سرماى زمستان است، و با انواع محرومیت ها دست به گریبانند، محکم و با دوام و پر استقامت و سختکوش و سخت جانند!. نیز با و انسان همین عمل را انجام مى دهد، و با محدودیت هاى موقت به او ، و با حوادث سخت مى بخشد؛ و چون را کنترل مى کند، بر انسان و صفا مى پاشد. 🔹خلاصه، انسان را از عالم حیوانیت ترقى داده و به صعود مى دهد، جمله «لَعَلَّکُمْ تَتَّقُون»؛ (باشد پرهیزگار شوید) اشاره به همه این حقایق است. و نیز حدیث معروف: «الصَّوْمُ جُنَّةٌ مِنَ النّار»؛ [۱] ( سپرى است در برابر )، اشاره به همین موضوع است. در حدیث دیگرى از (عليه السلام) مى خوانیم: از (صلی الله علیه و آله) پرسیدند: چه کنیم از ما دور شود؟ فرمود:  🔹«الصَّوْمُ یُسَوِّدُ وَجْهَهُ، وَ الصَّدَقَةُ تَکْسِرُ ظَهْرَهُ، وَ الْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْمُواظَبَةُ عَلَى الْعَمَلِ الصّالِحِ یَقْطَعُ دابِرَهُ، وَ الإِسْتِغْفارُ یَقْطَعُ وَتِینَه»؛ [۲] ( روى را سیاه مى کند؛ و انفاق در راه خدا، پشت او را مى شکند؛ و دوست داشتن به خاطر خدا، و مواظبت بر عمل صالح دنباله او را قطع مى کند؛ و استغفار رگ قلب او را مى برد!». در «نهج البلاغه» به هنگامى که امیرمؤمنان (عليه السلام) را بیان مى کند، به که مى رسد چنین مى فرماید:  🔹«...وَ الصِّیامَ ابْتِلاءً لإِخْلاصِ الْخَلْق»؛ [۳] (خداوند را از این جهت تشریع فرموده که در مردم پرورش یابد). و نیز در حدیث دیگرى از پیامبر (صلی الله علیه و آله) مى خوانیم: «إِنَّ لِلْجَنَّةِ باباً یُدْعَى الرَّیّانُ لایَدْخُلُ فِیْها إِلاَّ الصّائِمُون»؛ [۴] ( درى دارد به نام ریان (سیراب شده) که تنها از آن وارد مى شوند). مرحوم صدوق در «معانى الاخبار» در شرح این حدیث مى نویسد: انتخاب این نام براى این درِ ، به خاطر آن است که بیشترین زحمت از ناحیه عطش است؛ هنگامى که از این در وارد مى شوند چنان مى گردند که بعد از آن هرگز تشنه نخواهند شد. [۵] ... پی نوشت‌ها: [۱] وسائل الشيعه، ج ۱۰، ص ۳۹۵ و ۳۹۷ (چاپ آل البيت)؛ [۲] همان، ص ۳۹۶ و ۴۰۵؛ [۳] نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره ۲۵۲؛ جامع الأخبار، ص۱۲۳ (انشتارات رضى)؛ [۴] بحار الانوار، ج ۹۳، ص۲۵۲؛ [۵] معانى الأخبار، ص۴۰۹ (انتشارات جامعه مدرسين) 📕تفسیر نمونه، آيت الله العظمى مکارم شیرازی، دارالكتب الاسلاميه، چ ۵۵، ج ۱، ص ۷۰۸ منبع: وبسایت آیت الله العظمی مکارم شیرازی 💦💎💦
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم فوق‌العاده العاده را ببینید زندباد ایران ـــــــــــــــــــــــ 🚨پایگاه خبری 💠 @passdar
24.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکار و عملیات خارق العاده حزب الله لبنان در اراضی اشغالی اسرائیل// تصویربرداری موفق، دقیق و همراه با جزئیات حزب الله توسط پهپاد «هدهد» از عمق اراضی اشغالی// صدها هدف استراتژیک به بانک اهداف حمله حزب‌الله اضافه شد! حزب‌الله لبنان اعلام کرد: پهپاد هدهد آن‌ها خبرهای خوشی آورده و ضمن موفقیت‌آمیز بودن عملیات و بدون شناسایی توسط پدافند هوایی اسرائیل به‌سلامت به سرزمین‌های لبنانی بازگشته است! جنبش حزب‌الله لبنان با انتشار ویدیوی فوق که به وسیله پهپادهای خود، از همه مناطق حساس و مخازن شیمیایی و نفت و بندر حیفا واقع در شمال فلسطین اشغالی تصاویر و فیلم گرفته که جزو بانک اهداف این جنبش در این منطقه است. / / 📣┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄  به جمع🇮🇷🇮🇷بپیوندید @kanonmontzerjvanan ┄┅┅❅🇵🇸 🇵🇸 ❅┅┅┄       
🔰 الیمن سید القول و الفعل... ◽این روزها شاهکار حوثی‌هاست که دل را آرام می‌کند، آن هم وقتی که با تیتر تکراری؛ «انصارالله کشتی اسرائیلی را مورد هدف قرار داد» مواجهه می‌شویم. 🔸به این فکر می‌کردم که فقیرترین کشور عربی چگونه واژه را به شکل دیگری معنا می‌کند؟ به خیلی‌ها معنای «دفاع مشروع بازدارنده» را یاد داد و نشان داد اعتقادی به صبر استراتژیک ندارد. 🔹آنها به دنیا با ۹ ماه محاصره دریایی، کوبیدن بنادر رژیم صهیونیستی و غرق کردن کشتی‌ها آموزش دادند که جنایتکار را قبل از عادت به تسلیم شدن، ابتدا باید تحریم کرد. 🔸از زمان ورود به جنگ غزه فقط دو شناور توانسته‌اند در بندر ایلات پهلو بگیرند، ماهانه بین ۶ تا ۱۰ میلیون شِکِل به رژیم اسرائیل زیان می‌رسد و ۸۵ درصد فعالیت اقتصادی این رژیم تحت تاثیر قرار گرفته است. 🔹این داستان زمانی زیباتر می‌شود که خبر از به گِل نشستن کشتی‌های حامل کالا برای در اثر طوفان در دماغه امیدنیک می‌آید، کشتی‌هایی که مجبورند به دور زدن کل قاره آفریقا، و قرار گرفتن در مسیری که محل حضور دزدان دریایی کارائیب است. 🔸آری لشکریان مرئی و نامرئی خداوند به خط شده‌اند تا معادله‌ای را رقم بزنند که در آن زیان محضی برای و نمایان است. معادله‌ای که غربی‌ها را نیز نگران تغییرات جغرافیای تجاری منطقه کرده است. 🔹مانور قدرت بازدارندگی به وضوح قدرت گرو‌ه‌های مقاومت را در ژئوپولیتیک منطقه به نمایش گذاشته است، درواقع برد موشک‌های انصارالله از دریای مدیترانه تا اقیانوس هند همان چیزیست که از محور مقاومت انتظار می‌رفت. 🔸حوثی‌ها ثابت کردند تاکنون پیروزی برای بوده و حتی آنجایی که آمریکا و تمام متحدانش وارد این جنگ شدند، نه تنها کشتی‌های اسرائیلی را نجات ندادند، بلکه ناوهای جنگی و تجاری‌شان نیز در آتش سوخت و غرق شد و همچنان «وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»‏. 🔹چه کسی فکرش را می‌کرد حوثی‌های پابرهنه این‌گونه کمر اقتصاد اسرائیل را بشکنند؟ جهان باید به احترام مردمانی از که سال‌ها مظلومانه در سخت‌ترین محاصره و تحریم‌های سیاسی و اقتصادی بودند اما درنهایت با موشک‌ و پهپادهایشان برای دفاع از نسل‌کشی در غزه به پاخاستند، بایستد. 🔸حالا تنها منبع تأمین رژیم غاصب، مصر و اردنی است که آنها هم با واسطه و افزایش چند برابری قیمت، کالاها را به دست اسرائیلی‌ها می‌رسانند. 🔹زندگی برای کسانی که زنان و کودکان بی‌گناه را در قتل‌عام می‌کنند سخت شده است، آن هم به لطف همین استراتژی جنگ آبراه‌ها با سبک متفاوت یمنی: «این‌گونه که اگر یک اسرائیلی مالک بخشی از یک کشتی باشد آن کشتی اسرائیلی است. اگر یک اسرائیلی کشتی را اجاره کرده باشد آن کشتی اسرائیلی است. اگر یک اسرائیلی در کنار یک کشتی عطسه هم کرده باشد آن کشتی اسرائیلی است.» این بازی منصفانه و سبک باید الگوی نظامی تمام کشورهای مسلمان باشد. 🔸اکنون این جنگ تمام عیار در دریای سرخ، برای محاصره بیشتر رژیم صهیونیستی باید به تقویت عملیات‌های نظامی در اقیانوس هند و دریای مدیترانه منجر شود تا شوک عظیم به و عمق امنیتی غاصب‌گران را تکمیل کند. 🔹اما در این میان، واجب‌تر از هر چیزی وظیفه خطیر و مهم رسانه‌های است که باید به میدان بیایند. میدانی که نشان دهد چه کسانی در برابر جنایتکاران ایستاده‌اند و چه کسانی با هزاران کامیون آنها را تأمین تسلیحاتی می‌کنند؟! 🔸اگر رسانه‌های مقاومت بدانند چگونه عمل کنند، همان ، و سایر کشورهای حاشیه خلیج فارس که با کمک به رژیم غاصب باد می‌کارند هم به زودی طوفان سنگین را درو خواهند کرد. ✍️ صابر شمس الدین
📱 توئیت حساب عبری KHAMENEI.IR: آمریکا و رژیم صهیونیستی نسبت به آنچه که در مقابل و جبهه انجام می‌دهند پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد. 📱 بله | ایکس | اینستاگرام | @resane_negar