eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی رضوان
418 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
393 ویدیو
2 فایل
مجموعه تربیتی آموزشی رضوان با محوریت خانواده مشهد میدان شهدا توحید۱۱ نبش رضویها ۱۱ پ۱۱۳ کمک به تجهیزکردن کانون 5029087001215147 محمد مهدی جلیلی جمشیدیان بانک توسعه تعاون ارتباط با مدیریت 09054111396 @mahdi_jalili2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا‌‌ نزدیک کاخ حاکم ستمگر یعنی عُبیدالله بن زیاد(لعنة الله علیه)👺 شدیم. دیدم مردی جلوی کاخ دارد کار می کند. تا چشمش به اسرای نورانی افتاد، شروع به گریه😭 کرد. انگار داشت گچ کاری می کرد. چون دستش حسابی گچی شده بود. سمت ما آمد. او از دیدن اسرای نورانی خیلی ناراحت شد. دیدم که بر سر و صورتش می زند😔 ناگهان دیدم امام علی بن الحسین(علیه السلام)☀️ رو به مردم فرمودند: ای مردم، روزی می رسد که هم ما و هم شما، در پیشگاه خدای مهربان✨ حاضر می شویم. بخاطر ظلم هایی که کردید چه جوابی دارید بدهید❓ مگر نمی دانید پیامبر مهربان☀️ پدر بزرگ من است❗️ شما ظلم بزرگی کردید😔 شما مردم کوفه باعث ناراحتی خدا و پیامبر مهربان☀️ شدید. من🕊 در آسمان شهر کوفه پرواز کردم. آدم های ظالم و ستمگر👺 اسرا و خانواده پیامبر مهربان☀️ را در شهر کوفه گرداندند. ابن زیاد ستمگر👺 در کاخش نشسته بود. او دستور داد تا اسرا را به کاخش ببرند. دست های خانم های نورانی و خانواده پیامبر مهربان☀️ را با طناب بسته بودند. آنها را به کاخ ابن زیاد ستمگر👺 بردند... ‌ ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ...دیشب براتون گفتم، در حالی که به گردن خانم ها و کودکان و امام سجاد عزیزمان☀️ طناب و زنجیر بسته بودند، آن عزیزان را وارد مجلس ابن زیاد ملعون👹 کردند. من هم پرواز کردم🕊 و همراه آنها داخل شدم. دوست نداشتم حتی لحظه ای آنها را تنها بگذارم. ابن زیاد سنگدل👺 روی تختش نشسته بود. اهل بیت پیامبر مهربان☀️ مقابلش ایستادند. ابن زیاد ملعون👹 آدم های زیادی را به این مجلس دعوت کرده بود. فکر می کرد که خودش پیروز شده است. برای همین می خواست جشن بگیرد. اما در آینده بهتون میگم که نه تنها ابن زیاد سنگدل👺 نتوانست جشن بگیرد، بلکه با سخنرانی امام سجاد(علیه السلام)☀️ و عمه مهربان، حضرت زینب(سلام الله علیها)☀️ حسابی رسوا شد. ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا .... براتون گفتم حضرت زینب مهربان و بقیه اُسرا☀️ وارد مجلس حاکم سنگدل👺شدند. عمه ی صبور☀️ ناشناس در گوشه ای از مجلس نشستند. بقیه خانم ها اطراف ایشان نشستند. من هم پرواز کردم🕊 و کنار رقیه سه ساله نشستم. ابن زیاد ستمگر ملعون👺 به عمه زینب مهربان اشاره کرد و گفت: این زن کیست که در گوشه ای نشسته است⁉️ کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید این زن کیست❓ باز هم کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید. یک نفر گفت: او زینب☀️ دختر امام علی(علیه السلام) است. ابن زیاد ستمگر👺 به عمه گفت: خدا را شکر که شما را رسوا کرد. ابن زیاد👺می خواست، یاد و نام امامان مهربان را از یادها ببرد. اما عمه زینب صبور فرمودند: خدا را شکر می کنم که پدر بزرگم، پیامبر مهربان☀️ است. خانواده ام اصل همه ی خوبی ها هستند. همانا تو دروغ می گویی. تو و خانواده ات اصل همه بدی ها هستید. دیدم🕊 ابن زیاد ستمگر👺 عصبانی شد. گفت: دیدی خدا با خانواده ات چه کرد. عمه ی مهربان☀️ فرمودند: من در کربلا فقط ✨زیبایی✨ دیدم. ابن زیاد ستمگر👺 خیلی عصبانی شد. از عصبانیت خواست عمه مهربان را به شهادت برساند😔 ترس تمام وجودم🕊 را فرا گرفته بود. اما عمه زینب مهربان اصلا نترسیدند. ترس برای ایشان معنا نداشت. عمه زینب فرمودند: تو امام خود را کشتی. خداوند خودش از تو انتقام می گیرد. ناگهان چشم ابن زیاد سنگدل👺 به امام سجاد مهربان☀️ افتاد. با عصبانیت گفت: این پسر، کیست❓ گفتند: علی پسر حسین(علیه السلام) دیدم🕊 که ابن زیاد سنگدل تعجب کرد و ️ترسید. گفت: مگر علی پسر حسین(علیه السلام)☀️ در کربلا به شهادت نرسید❗️ امام سجاد مهربان فرمودند: من برادری به نام ✨علی✨ داشتم. مردم او را در کربلا به شهادت رساندند. امام سجاد مهربان را می دیدم که مانند عمه مهربانش، هیچ ترسی نداشتند. تماما آرامش بودند. ابن زیاد👺 حرصش گرفت. به سربازانش دستور داد که امام سجاد مهربان☀️ را ببرند و ایشان را به شهادت برسانند. تا این را گفت، پرواز کردم. جلوی امام سجاد مهربان نشستم. خیلی ترسیده بودم... ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ... براتون گفتم ابن زیاد ستمگر👺 دستور داد، سربازانش امام سجاد مهربان☀️ را به شهادت برسانند. من دوست نداشتم به امامم آسیبی برسد. عمه زینب صبور☀️ تا این سخن حاکم سنگدل👺 را شنیدند، با شجاعت فرمودند: ای پسر زیادِ ستمگر و ظالم👺 تو همه مردان ما را کشتی. اگر می خواهی برادرزاده ام را بکشی، من را هم، با ایشان بکش... خیلی ترسیده بودم🕊 بال هایم از ترس می لرزید. اما سخن عمه زینب صبور☀️️ بهم آرامش می داد. گویا امام علی(علیه السلام) دوباره زنده شده بودند. وقتی عمه زینب مهربان و شجاع، این حرف را زدند، ابن زیاد ستمگر👺 ترسید. برای همین امام سجاد مهربان☀️ را رها کرد. نفس راحتی کشیدم. ابن زیاد👺 در اون جلسه شکست سختی خورد. حسابی حرصش در اومد. به سربازانش دستور داد، خانواده پیامبر مهربون☀️ رو به زندان کوفه ببرند. با بی رحمی طناب و زنجیر به دستان و گردن آنها بسته بودند. حتی به دختر سه ساله هم رحم نکردند. من هم از بالای سرشان پرواز کردم🕊 و خودم را به زندان رساندم. بعد از مدتی یزید سنگدل👺 به ابن زیاد👹 نامه نوشت که خانواده ی پیامبر☀️ را به سوی او بفرستند. ابن زیاد سنگدل👺 هم خانواده پیامبر مهربان☀️ را به سمت شهری به نام شام فرستاد. من هم🕊 همراهشان رفتم... کم کم خبر شهادت امام حسین(علیه السلام)☀️ به شهرهای مختلف پیچید. مردم بر سر و صورت خود می زدند و عزاداری🏴 می کردند... ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
🌈 طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ...تا اونجایی براتون گفتم که من به همراه خانواده پیامبر مهربان☀️ به سمت شهر شام راه افتادیم. اصلاً احساس خوبی نداشتم. چون می دیدم که به دست و گردن عمه زینب مهربان☀️ و بقیه خانواده پیامبر☀️ طناب و زنجیر بسته بودند. به آسمان نگاه کردم. انگار دلش خیلی گرفته بود. آسمان گفت: کاش بر زمین فرو میریختم و این روزها را نمی دیدم😔😭 آخه میدونید چیه دوستای من؛ آدم های ظالم👺 سرهای شهدای کربلا☀️ را روی نیزه گذاشته بودند و از جلوی چشم اسرا که در بین آنها رقیه سه ساله☀️ هم بود، حرکت دادند. خورشید🌞 هم تا مرا دید گفت: دلم خیلی گرفته😔 کاش من هم این روزها را نمی دیدم. دوستای خوبم راستش من هم دلم گرفته بود😔 گاهی پرواز می کردم گاهی می نشستم. با چشمان خودم می دیدم اگر هر کدام از خانم ها و کودکان☀️ گریه می کردند، سربازان ظالم👺 و ستمگر آن عزیزان را می زدند😭😔😭 رفتیم و رفتیم تا به شهری به نام قادسیه رسیدیم توی آسمان پرواز کردم تا ببینم آنجا چه خبر است🕊 دیدم آنجا پر از سرباز است. آنها سربازهای بدِ یزید ستمگر👺 بودند. تا چشم حضرت زینب مهربان☀️ به آنها افتاد، آهی کشیدند و فرمودند: ما دختران رسول خدا☀️ هستیم. ای مردم؛ شما با ظُلمی که به ما کردید، به رسول خدا☀️ بی احترامی کردید. شما خدا☀️ را ناراحت کردید. با خودم گفتم این مردم چطوری میتوانند جواب خدا و رسولش را بدهند😔🤔 بعد از مدتی سربازان ظالم👹 خانواده پیامبر مهربان☀️ را به شهری به نام دیر الأَعْوَر بردند و مدتی هم آنجا بودیم. همینطور شهر به شهر میرفتیم.. امام سجاد مهربانم☀️ را می دیدم که در طول راه با هیچ کسی هم صحبت نمی شدند. فقط با خانواده☀️ و عمه زینب مهربان☀️ دردودل می کردند و آنها را آرام می کردند. 🕊 ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ...🕊 به اینجا رسیدیم که همین‌طور شهرها را یکی پس از دیگری می‌رفتیم. به شهری رسیدیم که اسمش تَکریت بود. سربازان ظالم👺 مأموری را به سمت شهر فرستادند تا برود و از حاکم آن شهر، برای دام‌های آنها علوفه🌾 و غذا بگیرد. حاکم شهر دستور داد تا شهر را چراغانی💡 کنند. با تعداد زیادی از مأمورانش به استقبالِ سربازان ظالم👺 آمدند. مردم فکر می‌کردند که اسرایی که سربازان👹 با خودشان آورده اند، آدم‌های بدی هستند. برای همین خودشان را آماده کرده بودند تا جشن بگیرند. سربازان ظالم👹 گفته بودند که آنها خارجی هستند. یک مردی را دیدم که داد می زد. می گفت: ای مردم، این‌ها خارجی نیستند. اینها فرزندان پیامبر مهربان☀️ هستند. اینها خانواده ی امام علی(علیه السلام) هستند😔😭 من🕊 دیدم، وقتی مردم سخنان آن مرد را شنیدند، برای امام حسین(علیه‌السلام)☀️ و اسرای کربلا بر سر و صورت خود ‌زدند و عزاداری کردند...🏴 سپس همه با هم متحد شدند. می‌خواستند، در برابر افراد جنایتکار بایستند. آنها اجازه ندادند که لشکریان ابن‌زیاد ستمگر👺 به شهرشان وارد شوند. لشکریان ابن‌زیاد ستمگر👺 هم که دیدند مردم آنها را به شهرشان راه نمی‌دهند، مسیر خود را به شهر دیگری در پیش گرفتند... من در آسمان دلگیر پرواز می‌کردم. شتران هم که روی زمین بودند، غمی دیگر داشتند😔 آنها هم در غم از دست دادن امام حسین مهربان☀️ و اسیر شدن خانواده‌ی رسول خدا☀️ گریه می‌کردند. رفتیم تا به شهری به نام حله رسیدیم. آنجا صداهایی شنیدم. پرواز کردم و جلوتر رفتم🕊 دیدم فرشته‌ها✨ لباس سیاه به تن کرده‌اند و برای امام حسین مهربان☀️ عزاداری می‌کنند کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ....🕊براتون گفتم، در اون شهر فرشته ها✨ رو دیدم که برای امام حسین(علیه السلام) ☀️ عزاداری می کردند. فقط من و اسرا آنها را می دیدیم. ما هم همراه آنها عزاداری کردیم☀️🏴 بعد از مدتی کاروان را به سمت شهر دیگری حرکت دادند. 🕊من هم از بالای سرشان پرواز می‌کردم. رفتیم و رفتیم تا به شهری به نام لَبنا رسیدیم. لشکریان ابن‌زیاد ستمگر👺 می‌خواستند وارد این شهر شوند. اما مردم شهر که امام حسین(علیه‌السلام)☀️ را خیلی دوست داشتند، اجازه ندادند که قاتلان امامشان به شهر وارد شوند. آنها همه با هم بر پیامبر مهربان☀️ و امام علی‌(علیه‌السلام)☀️ صلوات فرستادند. همه یک‌صدا گفتند: ای یزید👺 ای ابن‌زیاد👹 و ای لشکریان ابن‌زیاد👿 لعنت خدا بر شما باد. لشکریان ستمگر و آدم های بد👺 تا این را شنیدند، حمله کردند و از خانه‌های مردم🏚 دزدی کردند و خانه‌های مردم را خراب کردند. اما مردم همچنان بر پیامبر خدا☀️ و امام علی(علیه‌السلام)☀️ صلوات می‌فرستادند. بعد از آن آدم‌های ستمگر که یکی از آنها شمر سیاه‌دل👺 بود، خانواده‌ی پیامبر مهربان☀️ را شهر به شهر ‌بردند و من هم همراه آنها حرکت می‌کردم. دلم برای رقیه سه ساله☀️ می سوخت. او نور دیده بابا حسینش☀️ بود. همیشه بابا حسین مهربانش☀️ او را روی دوشش می گذاشت و با او بازی می کرد. اما آدم های ظالم و ستمگر👺 به این دختر کوچک هم رحم نمی کردند... ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
طوقی 🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا🕌 ... داشتم از خاطرات شام براتون می‌گفتم. هر موقع از شام می‌گویم، قلبم❤ آتش می‌گیرد. چون با چشمان 👀خودم مصائب و مشکلات خانواده‌ی پیامبر ⚡مهربان را دیدم. یادم است که آن موقع که پیامبر مهربان زنده بودند، بارها به مردم فرمود: حسین نور دیده‌ی من است. هر کسی حسینم را اذیت کند، من را اذیت کرده و هر کسی من را اذیت کند، خدای مهربان را اذیت کرده است. در مجلس یزید ملعون، رقیه‌ی 3ساله را دیدم که گوشه‌ای نشسته بود. خیلی دلش برای بابا حسینش⚡ تنگ شده بود. به عمه زینبش⚡ که نگاه می‌کرد، دلش آروم می‌گرفت. درد کشیدن رقیه⚡ سه ساله من را خیلی آزار می‌داد. پرواز🕊 کردم و رفتم کنار یکی از کبوترانی🕊 که آنجا بود نشستم. دیدم او هم ناراحت است و اشک می‌ریزد. نگاهش را به سمت من کرد و گفت: یادم است که پیامبر⚡ مهربان به مردم بی وفا می‌فرمود: خداوند نام پسرانم حسن و حسین(علیهماالسلام) ⚡را در آسمان‌ها☁️ نوشته است. کبوتر🕊 نگاهی به رقیه‌ی⚡ سه ساله کرد و به من گفت: ببین این آدم‌های زشت👺 و ستمگر حتی به این دختر سه ساله هم رحم نکردند. ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا‌ ‌‌ ....داشتم از رقیه☀ دختر سه ساله امام حسین(علیه السلام)☀ براتون می گفتم. بعد از اتفاقات کربلا و شهادت امام حسین(علیه السلام)☀ دختر کوچولوی امام مهربان☀ بهانه ی بابایش را می گرفت. دلش برای بابایش خیلی تنگ شده بود😔 یادمه اون موقع ها وقتی امام حسین(علیه السلام)☀ می خواستند نماز بخوانند، رقیه سه ساله، سجاده ی بابا حسینش☀ را پهن می کرد و کنار سجاده ی بابایش می نشست. بابا حسین ☀ نماز می خواند. رقیه خانم هم می خندید و به نماز خواندن بابایش نگاه می کرد. بابا حسین او را در آغوش می گرفت و دخترش را می بوسید. رقیه زندگی خیلی خوبی رو داشت. اما اون روز توی مجلس یزید ملعون👺رقیه سه ساله یک گوشه ای نشسته بود و فقط به خاطرات خوبش با بابا حسینش فکر می کرد. دلش می خواست یک بار دیگه بابا حسینش را ببیند. بسیار گریه می کرد. اما آدم های ظالم و ستمگر👺 امام حسین مهربان را به شهادت رسانده بودند...😭 ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹
طوقی 🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ‌‌ 👆...آدم‌های ظالم و ستمگر خانواده‌یِ پیامبر مهربان را به خرابه‌ی شام بردند. 😟 یادم است روز سه‌شنبه بود. حضرت رقیه سه ساله در کنار عمه‌ی مهربانش نشسته بود. 🕊من هم پرواز کردم و رفتم کنار آنها نشستم. هوا سرد بود. دوست داشتم بال‌هایم را باز کنم تا سرما به این دو بانو نرسد.🌟 بچه‌ها در شهر رفت وآمد می‌کردند. رقیه‌ی سه ساله به حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) فرمود: عمه جان، این بچه‌ها کجا می‌روند⁉️ 🔅 عمه زینب صبور و مهربان فرمودند: اینها به خانه‌هایشان می‌روند. 🏠 حضرت رقیه سه‌ساله فرمود: عمه جان؛ پس خانه‌ی ما کجاست⁉️ مگر ما خانه نداریم ⁉️ 😔 عمه زینب فرمود: دخترم خانه‌ی ما در شهر مدینه است. وقتی عمه زینب، این را فرمود: رقیه به فکر فرو رفت. یاد خاطرات خوبش با بابا حسینش افتاد. دختر کوچولوی سه ساله فرمود: عمه جان، بابا حسینم کجاست ⁉️ عمه زینب فرمود: بابا حسین به سفر رفته است... 🥀 کمی بعد رقیه‌ به خواب رفت. 😴 عمه زینب را دیدم که بلند شدند تا نماز شب بخوانند. 📿 بعد از مدتی رقیه سه ساله یک دفعه از خواب پرید. به عمه فرمود: عمه بابا حسین را می‌خواهم. عمه بابا حسینم را می‌خواهم. 😭 اشک از چشمان همه جاری شد. من هم خیلی گریه کردم... 😢 ...
طوقی 🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ‌ ..... این حقش نبود. پیامبر و خانواده‌ ایشان از طرف خدای توانا برای هدایت مردم نادان آمده بودند.✨ آن‌ها کارهای خوب را به مردم یاد می‌دادند. مشکلات مردم را حل می‌کردند. اما در خرابه‌ی شام، همان مردم در حق خانواده‌ی پیامبر خیلی ستم کردند. رقیه‌ی سه ساله بهانه‌ی بابایش را گرفت. بلند بلند گریه کرد. 😭 👿یزید (که خدا لعنتش کند)، خواب بود. با صدای گریه‌ی رقیه خانوم از خواب پرید. گفت: من می‌خواهم بخوابم. این دختر بچه را آرام کنید 😠 سربازان یزید می‌دانستند که رقیه آرام نمی‌شود... 🕊پرواز کردم و به سمت کاخ یزید ستمگر و سنگدل رفتم. 🏛 دیدم یزید به سربازانش می‌گوید که سر بابا حسینش را برایش ببرید.😢 دوستان خوب کربلایی؛ دوست داشتم داد بزنم. دوست داشتم فریاد بزنم... با خودم گفتم کاش به دنیا نیامده بودم. این صحنه‌ها خیلی دردناک بود.😥 سربازان زشت و ستمگر 👹، سَر نورانی بابا حسین را برای دختر سه ساله‌اش بردند. رقیه تا سر بابا حسینش را دید، خودش را بر روی سر بابا حسین انداخت. صورت بابا را بوسید. با دست‌های کوچکش سر بابا را نوازش می‌کرد. 😭 شروع کرد با بابا حسینش دردودل کرد. فرمود: بابایی ❤️ چه کسی من را در این کودکی یتیم کرد⁉️ باباجون؛ چرا صورتت زخمی شده است ⁉️ بابای قشنگم؛ چرا پیشانی‌ات زخمی است ⁉️ بابایی... 😭 باباي قشنگم، چه كسي تو را به اين روز انداخته است⁉️ چرا موهايت خاكستري است⁉️ بابا چرا پيشاني‌ات زخمي است⁉️ چرا ريش‌هايت خوني است ⁉️ باباي من، چرا صورتت زخمي است⁉️ بابا جونم چرا رگهاي گردنت از پشت بريده شده است ⁉️ 😭😭😭 دیگر دلش طاقت نیاورد... 🥀 من در کنار ایشان نشستم. اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم.😢 ناگهان دیدم که رقیه‌ی سه ساله دیگر گریه نمی‌کند. 😟 به ایشان نزدیک‌تر شدم. دیدم که جان از بدنش رفته است. او به آسمان‌ها پرکشیده بود.😭 🏴🏴🏴🏴 پرنده‌های شهر شام یکی یکی آمدند. همه اشک می‌ریختیم و یزید و یزیدیان ستمگر را لعنت می‌کردیم. ... کانال مهد وپیش دبستانی رضوان 🌹 @mahde_rezvan99
راز پنهانِ🌙 ماه _۱ تازه شب🌘 شده بود و ستاره های کوچک🌟 با نورهای کم و زیاد خود در آسمان پخش شده بودند و ماه شب چهاردهم🌚 نیز زیبایی خاصی به آسمان🌌 بخشیده و توجه همه را به خود جلب کرده بود. نسیم خنکی🌬 از سمت باغ های🌳🌲 اطراف شهر در حال وزیدن بود. همه مردم بعد از کار و تلاش به خانه هایشان🏘 باز گشته بودند و جز صدای جیرجیرکها🦗 صدایی شنیده 👂نمی شد. ناگهان با صدای پای چند اسب🐎 که از انتهای کوچه شنیده می شد، سکوت شکسته⚡️ شد و دیگر صدای جیرجیرکها به گوش نمی رسید. چند اسب سوار عصبانی 😡 و خشمگین😤، در حالی که شمشیر🗡 به کمرهای خود بسته بودند، با سرعت عبور کرده و در مقابل خانه ای🏡 ایستادند. ...