#قصه_شب
#قسمت_اول
راز پنهانِ🌙 ماه _۱
تازه شب🌘 شده بود و ستاره های کوچک🌟 با نورهای کم و زیاد خود در آسمان پخش شده بودند و ماه شب چهاردهم🌚 نیز زیبایی خاصی به آسمان🌌 بخشیده و توجه همه را به خود جلب کرده بود. نسیم خنکی🌬 از سمت باغ های🌳🌲 اطراف شهر در حال وزیدن بود. همه مردم بعد از کار و تلاش به خانه هایشان🏘 باز گشته بودند و جز صدای جیرجیرکها🦗 صدایی شنیده 👂نمی شد.
ناگهان با صدای پای چند اسب🐎 که از انتهای کوچه شنیده می شد، سکوت شکسته⚡️ شد و دیگر صدای جیرجیرکها به گوش نمی رسید. چند اسب سوار عصبانی 😡 و خشمگین😤، در حالی که شمشیر🗡 به کمرهای خود بسته بودند، با سرعت عبور کرده و در مقابل خانه ای🏡 ایستادند.
#ادامه_دارد...
#قصه_شب
🍃 آتى و تاتی
در یک کمد لباس دو لنگه جوراب کنار هم زندگی می کردند. اسم یکی آتی و دیگری تاتی بود. لنگه جوراب ها خیلی همدیگر را دوست داشتند و همیشه با هم بودند.
یک روز صاحبشان دمپایی هایش را پوشید و به نانوایی رفت. آتی و تاتی از سوراخهای دمپایی به آدمها ، درختها و ماشینها نگاه می کردند و با هم می خندیدند.
وقتی صاحبشان نان خرید، در راه برگشت پایش روی یک پوست موز رفت و زمین خورد. یک پایش شکست. مردم او را به بیمارستان بردند و دکتر پایش را گچ گرفت.
از آن موقع به بعد او فقط می توانست یک لنگه جوراب بپوشد. آتی را پوشید و تاتی را زیر تخت انداخت. جورابها از هم دور شدند. دلشان برای همدیگر تنگ می شد. تاتی که زیر تخت افتاده بود از غصه چروک شده بود.
آتى هم روزهای سختی را می گذراند. آنقدر تنهایی این طرف و آن طرف می رفت که بالاخره سوراخ شد. صاحب جورابها وقتی دید که شصتش از جوراب بیرون زده، آتى را از پایش در آورد و تاتی را پوشید. حالا آتى زیر تخت تنها بود. تازه فهمید که چقدر تنهایی بد است.
چند روز بعد تاتی هم سوراخ شد. صاحبشان تصميم گرفت آنها را دور بياندازد.
آتى و تاتی دوست نداشتند به شهر زباله ها بروند. از بوی زباله بدشان می آمد.
صاحب جوراب ها نظرش عوض شد. آنها را برداشت و با آنها یک عروسک درست کرد. این طوری آتى و تاتی همیشه در کنار هم بودند.
@mahde_rezvan99