eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
مداحی آنلاین - نماهنگ فراق مقدس - حدادیان.mp3
5.05M
همیشه خوبه کربلا سلام رو به کربلا چاره سازه در خونه عشق که همش بازه 🔊 🔄 🌙 🎙
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایان رسیده مرا پاک کن حسین این دل برای ماه خدا رو به راه نیست...
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدۍتازھ‌کنیم^^؟ @karbala_ya_hosein
☀️ قرار هرروز منتظران عهد ببندیم محمکتر از همیشه... 🧡
شِعر دَر دَست ندارَم، وَلي از رویِ ادَب اَلسَلام اِی همِه‌یِ دار و ندارِ زِینب (سلام الله علیها) ✋🏻 @karbala_ya_hosein
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از درصد طلایی
♨️قبل از هر کاری بگوییم: آقا دستمان را بگیر! آیت الله مصباح یزدی رحمه‌الله علیه: باور کنیم بهترین راه برای موفقیت و هدایت، توسل به اهل بیت (صلوات الله علیهم اجمعین) است. توسل هم [فقط] این نیست که روضه بخوانیم و بنشینیم گریه کنیم! بلکه این هم از توسل است که هرکاری که می‌خواهیم شروع کنیم اول یک برای امام زمان عجل الله بفرستیم و ته دلمان بگوییم: «آقا دستمان را بگیر!» سعی کنیم این برایمان مَلَکه بشود. تجربه‌های زیادی هست که [اهل بیت] در مقام عمل کسانی را که اینگونه رفتار می‌کردند، رها نکردند. https://eitaa.com/joinchat/206439491Ca9ef2a3326
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قلبم انگار پایین افتاد.‌ کوتاه خندید و گفت _چه خبره؟! علی خندید! چرا فکر کردم الان از اینکه سه تایی پیش هم نشستیم ناراحت میشه! ضربان قلبم بالا رفته. شایدم داره آبرو داری میکنه.‌ سلامی دادم و علی جوابم رو با نگاه خیلی کوتاهی که روم انداخت داد محمد ایستاد _کجا رفتی یهو! سمتمون اومد و با محمد دست داد _کار پیش اومد با رضا هم دست داد و روی صندلی کنارم نشست. محمد گفت _مهیا چهارتا چایی بیار _سلام علی آقا علی با شنیدن صدای مهیا ایستاد و سلام و احوال پرسی کرد. چرا به من محل نمیذاره! نشست و آهسته گفت _تو کیفت قرص داری؟ سردرد دارم مهیا سینی چایی رو سمت علی گرفت و گفت _مسکن میخواید؟ من دارم علی لیوانی برداشت و گفت _بله اگر دارید برام بیارید. مهیا سینی رو روی میز گذاشت. _الان میارم. سمت اتاق خواب رفت. محمد گفت _علی یه دست بریم؟ _سردرد دارم. بقیه کجان؟ _رفتن فرودگاه مهیا با صدای بلند گفت _محمد یه دقیقه‌ بیا؟ محمد ایستاد و سمت اتاقی رفت که مهیا داخلش بود. علی رو به رضا گفت _مهشید کجاست؟ رضا تاس رو توی دستش جابجا کرد و بی میل گفت _چه میدونم. _یعنی چی! _رفت تو اتاق گفت حالم خوب نیست _زنت حالش خوب نیست رفته تو اتاق بعد تو نشستی اینجا با اینا هرهر کرکر راه انداختی! انگار چیزی توی دلم پایین افتاد.‌ علی در واقع با منه! اگر مهیا چند ثانیه قبل از اومدن علی به آشپزخونه نرفته بود این سو تفاهم ایجاد نمی‌شد. _زنم حقشه تنها بمونه _رضا پاشو برو پیش زنت. مسخره بازی در نیار رضا عصاش رو برداشت و شاکی گفت _اگر اینجا نشستنم رو مغزته میرم تو حیاط به عصا تکیه کرد. ایستاد و سمت حیاط رفت. علی متاسف نگاه از رضا برداشت و رو به من گفت _سردرد دارم میمیرم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 قسمت‌پنجاه‌وهفت سراب🕳 صدرا استکان چاییش رو روی میز گذاشت و صندلی رو عقب کشید؛ ب
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب 🕳 _آخه مامان، اگر با شما بیام، شاید بابا مستقیم برگرده خونه، اجازه نده برگردم خونه حاج بابا. نمیشه کلاً من نیام؟ _نه، صنم جان، نمیشه. بعدش باید کلی جواب به همه بدم چرا نیومدی. کلافه نوچی کردم. _باشه مامان جون. تا عصر میام خونه. فعلاً کاری نداری؟ داداش می‌خواد بره. _نه عزیزم، خدا نگهدار. _خداحافظ. گوشی رو سمت صدرا گرفتم. بدون اینکه نگاهم کنه، کیفش رو برداشت و خواست گوشی رو ازم بگیره. دستم رو عقب کشیدم. _چرا می‌خوای یه کنجکاوی رو الکی بزرگش کنی و به چشم اشتباه بهش نگاه کنی؟ سرش رو بلند کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. _صنم خانم، سعید دوست نداشت متوجه بشی که با اینجا موندنت مخالف نیست و زود راضی شده. من هم بهش قول دادم نمی‌ذارم تو متوجه بشی. بعد پشت در گوش وایسادی، همه حرف‌ها رو شنیدی که بعد من پیش داداش شرمنده بشم؟ مگه بهت نگفتم نگران نباش، درستش می‌کنم؟ این چه کاری بود انجام دادی؟ خودم رو مظلوم کردم و به چشم‌هاش خیره شدم. _به جان داداش، یه لحظه کنجکاو شدم. قول میدم هیچ وقت داداش نفهمه من حرف‌هاتون شنیدنم. اصلاً هرچی بگی قبول میدم. نه نگم کیفش رو توی دستش جابجا کرد، زیر لب گفت: _چه زبونی هم میریزه. آروم خندیدم. _آشتی؟ _گوشی رو بده برم. قهر نبودم، از دست این رفتار بچه‌گانه ات دلخور بودم. اگر سعید بجای من در رو باز می‌کرد، امکان داشت سوءتفاهم پیش بیاد، فکر کنه کارت عمدی بوده و من هم خبر داشتم. بعدش چه جوابی داشتیم بدیم؟ لبخندی به نگاه مهربونش زدم. _درست میگی. ولی کنجکاو شدم دیگه. بی صدا خندید و سرش رو تکون داد. _این زبون رو نداشتی چکار می‌کردی؟ ماشین برات جا می‌ذارم، با ماشین داداش میریم. _وقتی فعلاً دانشگاه نمیرم، ماشین لازم ندارم. عصرم با آژانس میرم خونه. نگاه پرسشگری به صورتم انداخت. _کلاساتون تموم شد؟ خونه چرا؟ _آره، دوتاش لغو شد دیگه. تا امتحانا نمیرم. مامان گفت عصر برم خونه، شب با خودشون بیام خونه عمو. گفتم هم نمیام، قبول نکرد. دستی روی یقه پالتوش کشید. _نمیشه که نیایی. همه دعوتن، فکر کنم. _آخه خاله برای پخت آش خونه خودشون انقد دعوتی نمی‌گرفت. همیشه هم اول بهار خونه خانم جون نذرش رو درست می‌کرد. _فکر کنم بخاطر آشتی دادن عمه و عمو این کار رو کرده. خدا بخیر کنه بدون اعصاب خردی آشتی کنن همه چی تموم بشه. _وای من اصلاً حوصله ندارم. تا قهر بودن برای دعوت کردنشون توی مراسم‌ها دردسر داشتیم، الانم که آشتی کنن برنامه با دعوت بازی‌هاشون داریم. _هیچ‌کی حوصله‌شون رو نداره. عماد هم به باباش و بابا گفت مهمونی خونه آقاجون باشه بهتره که عمه گفته خونه داداش باشه. خاله هم گفته من که می‌خوام نذرم رو ادا کنم، یه شام هم درست می‌کنم همه دور هم جمع بشیم. با صدای صدرا گفتن سعید گوشیش رو از دستم گرفتم. _جانم داداش، اومدم. _پالتوم رو بیار، زود بیا. چند ثانیه ای بهم خیره شد و گفت: _برم دیگه، عصر هم خودم میام دنبالت. _نه، چرا این همه راه رو بیایی؟ مگه نمی‌خوایی روشنک هم بیاری؟ دیر میشه، خودم میرم. _نه، خودم یه کاریش میکنم. نمی‌خواد تنها بری خونه. صبر کن تا بهت زنگ بزنم. _باشه، چشم. لبخندی زد. _بی بلا. بریم تا صداشون در نیومده. پالتو سعید رو برداشتم و باهم از اتاق بیرون رفتیم. نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨