{#بخش38}
گوشیش را برداشت و بہ زهرا پیام داد ڪه فردا بیاد تا باهم به خانہ مریم بروند
زهرا برعڪس نازے این مراسم را دوست داشت و مهیا مے دانست که زهرا از این دعوت استقبال مے کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگہ
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینے چایے را روے میز گذاشت
ــــ آره آقاے مرادے امروز با ڪمڪ چند نفر زدنشون
شهاب سری تڪون داد
مریم استکان چایے را جلوے پدرش گرفت
ـــ دستت درد نڪنه دخترم
ـــ نوش جان راستے بابا میدونے پوسترارو مهیا درست ڪرده
ـــ واقعا. ?احسنت خیلے زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینڪش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلے قشنگ درست ڪرده. میگم مریم چند سالشہ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع ڪردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع ڪرد
ـــ مامان اینم می خواے بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنے بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا ڪه سعی در قایم کردن خنده اش ڪرد
ـــ خب ڪار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و بہ قرآن خوندنش ادامہ داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
بہ طرف اتاقش رفت روی تخت دراز ڪشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتے آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظہ اے از مهیا ترسید
یاد آن روزے افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافہ اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دخترےجز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ اے بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فڪر می ڪنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامڪ آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فڪ ڪنم طلبیده شدے ها
شهاب لبخندے زد و ان شاء الله برایش فرستاد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐