eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
16.1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
{} مریم شانہ هاے مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریہ نکن مهیا با دستمال اشک هایش راپاک ڪرد ـــ باورم نمے شہ که چطور نازے همچین حرفے بزنہ یعنی ۶سالے دوستے رو همشو برد زیر سوال ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختے ڪه چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعتہ مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نڪن دختر مهیا را در آغوشش ڪشید ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولے دیگه چیزیه ڪه شده با صداے گوشے مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش را برداشت ــــ جانم مامان ـــ پیش مریمم ـــ سلامت باشے ـــ هر چے .زرشک پلو ـــ باشه ممنون گوشی را قطع ڪرد ــــ مامانم سلام رسوند ـــ سلامت باشه من پاشم چایے بیارم ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط ــــ هوا سرده ــــ اشکال نداره ــــ باشه مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا ــــ خب چه خبر ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم ــــ باشه ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم ـــ میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد ـــ وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد ـــ سلام مهیا خانم ــــ سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت ـــ راستی مریم جان ـــ جانم داداش ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست ــــ آره داداش ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش ــــ واقعا ؟؟ ـــ آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد ــــ خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد .ـــ جم کن بابا ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده ـــ باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن ــــ راستی مهیا چادر الزامیه ـــ ای بابا ــــ غر نزن ـــ باشه من برم... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} مهلا خانم سینے چایے را روے میز جلوے احمد آقا گذاشت نگاهے به کارتون هاےوسط پذیرایی انداخت ــــ مهیا دنبال چے میگردے از وقتے اومدے همه ڪارتون هاے انبارو اوردے وسط پذیرایے احمد آقا لبخندےبہ مهلا خانم زدـ ـــ ولش ڪن خانم بزار ڪارشو بڪنه مهیا سرش را از ڪارتون دراورد و بوسے براے احمد آقا فرستاد ـــ ایول باباے چیز فهم احمد آقا خنده اے ڪرد و سرش را تڪان داد مهیا جیغ بلندے زد مهلا خانم با نگرانے به سمتش رفت ــــ چی شد مادر ـــ پیداش ڪردم ایول ـــ نمیرےدختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت ـــ حالا چے هست این مهیا چادر را سرش ڪرد ـــ چادرےڪه از ڪربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهے ڪردند مهلا خانم شوڪ زده پرسید ـــ برا چیتہ؟؟ ـــآها خوبہ یادم انداختید مهیا از بین ڪارتون ها رد شد و ڪنار احمد آقا نشست ـــ مریم، داداشش و همڪاراش مے خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت ڪردن برم باشون ــــ برا همین می خواے چادر سرت ڪنے ــــ آره اجباریہ ـــ مگہ ڪجا میرید ـــ راهیان نور شلمچه اینا فڪ ڪنم ــــ تو هم میرے ــــ آره دیگہ یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستے بر روے سرش ڪشید ـــ نه دخترم برو به سلامت ڪی ان شاء الله میرید ـــ پس فردا ،خب من برم بخوابم فردا صبح ڪلاس دارم ـــ شبت خوش باباجان ــــ ڪجا ڪجا همه اینارو جمع میڪنے میزارے تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید ــــ مامان جونم جمع میکنه ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی .ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن ــــ باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} مهیا با دیدن زهرا برایش دست تڪان داد و بہ سمتش رفت ــــ سلام زهرا یه خبر دستہ اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم ڪوبید ــ واقعا چے؟؟ ـــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونے بیاے ــــ زهرا با تو جایے نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازے با قیافه ای عصبانی نگاهشان می ڪرد دست زهرا راگرفت ـــ هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املے مثل خودت بارش بیارے و بعد به مغنعہ مهیا اشاره ڪرد اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد با صدای موبایلش به خودش آمد ــــ جانم مری ـــ کوفت اسممو درست بگو ــــ باشه بابا ـــ عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت ـــ باشه گلم خداحافظ ـــ بابای عجقم ـــ ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت ـــ بله بفرمایید ـــ میخواستم بدونم میتونم جزوه اتونو بیرم ـــ چرا خودتون ننوشتید ـــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت ـــ خب چطور به دستتون برسونم ـــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه ـــ بسلامت خانم رضایی رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد ــــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت ــــ مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد ـــ جانم ـــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا ـــ خب ـــ گفتم که بدونید ـــ باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} ــــ یعنے نمیاد ؟؟ مهیا ڪیفش را روی دوشش جابه جا ڪرد ـــ نہ زهرا اینهو برده است برا نازے هرچے نازے میگہ انجام میده هر ڪجا نازے میگہ میره اصلا هم عڪس العملی به توهینایے ڪه بهش میشہ نمیده این دختر خره خر مریم به مغازه ی اشاره ڪرد ـــ بیا بریم اینجا باید براے دخترا مدارس چفیه بخرم ــــ برا همشون ??خودت بلندشون ڪن من یڪی اصلا نمیتونم ــــ عقل ڪل مگه یڪی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد ــــ آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند سلامی کردن پ محسن سرش را پایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید ــــ نه نه من سرخ نشدم ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید ــ نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد ـــ بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید ــــ وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد ـــ از اینا مریم اخمی به مهیا کرد ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری ـــ همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید ــــ خب بریم دیگه ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} ــــ آخ چقدر خوردیم ــــ چے چے و خوردیم هنوز یه بستنے باید به من بدے مریم از زیر میز لگدے به پاهاے مهیا زد ــــ برو بچه پرو .بہ شهابـــــ پیام دادمـ بیاد دنبالمون الان میرسه بریم ــــ چرا گفتے خو خودمون میرفتیم ــــ نہ این وقت شب لازم نکرده تنها بریم به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را ڪنار پژو مشڪیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود ڪه سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد ــــ شهاب بایست شهاب ماشین را نگه داشت ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد دخترا بستنی هایشان را برداشتند شهاب پشت فرمون نشست ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی ــــ پشت فرموت که نمیشه مریم جان مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم ?? ــــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش را تکان داد ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت ــــ هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند دم در مهیا از هردو تشکر کرد ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون ــــ کوفت و مری جون فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم ــــ۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم ــــ نمک مهیا وارد خانه شد مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت ــــ اومدی مادر ــــ نه هنو تو راهم ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی ــــ مسخره چیه شما تاج سری حالا این چیه دستت مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت گونه ی مادرش را بوسید وای مامان خیلی قشنگه مرسی ـــ بابایی کجاست ــــ رفته مسجد ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر شب بخیر مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} شهاب نمی دانست ڪه را اینقدر روے این قضیہ حساس شده بود نمے دانست از مریم بپرسد یا نہ ولے دیدڪه اصلا نمی تواند تحمل ڪند ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایے رو میشناسے ـــ خانم رضایے؟مهیارو میگے؟ ـــ آره ـــ مهیا اصلا نامزد نداره ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونے مریم خندیدو گفت ــــ آها،مهیا به مامانم میگہ شهین جونم یا عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من میگہ مری اسم به این قشنگیو خراب میڪنہ ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میڪنم نگران نشہ ـــ چشم ــــ چشمت بے بلا مرے ــــ شهاب خیلے .... شهاب خندید و ماشین را حرڪت داد ماشین را ڪنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد ــــ اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی شهاب کنارشان نشست ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ??محسن با حاجی هماهنگ کردی محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن ـــ شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد ــــ سلام حاج آقا خوب هستید ـــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما ــــ این چه حرفیه رحمته ـــ پسرم مهیا بهاتونو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو ــــ چشم حتما نگران نباشید ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ ــــ بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن ـــ چته ؟؟ ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه محسن به هردویشان اخمی کرد ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} ــــ مهیا بدو آژانس دم دره ـــ اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر قرآن رد شد ـــ خداحافظ مهیا سوار ماشین شد ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش ـــ چشم ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده ـــ آره خیلی ـــ کاشکی بهاش میرفتیم تا اونجا ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد مریم به سمتش اومد ـــ چته برا چی سرتو تکون میدی ــــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن مریم نگاهی به دختر ها انداخت ــ آره واقعا ـــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه مریم مشتی به بازویش زد ـــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس و آروم در گوشش گفت ـــ چادرت خیلی بهت میاد مهیا چشمکی برایش زد ـــ میدونم دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد ـــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود گفت ـــ کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد ـــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده سرش را تکون داد دختره روبه مهیا برگشت ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله مهیابا خنده سرش را تکون داد ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه ــــ واقعا مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن ــــ دیوونه چی میگی بهشون مهیا شروع کرد به خندیدن ـــ دروغ که نگفتم مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد همه سوار اتوبوس ها شدند مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳ همه اتوبوسا حرکت کرده بودند ــــ کی حرکت می کنیم ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده شهاب و محسن سوار شدند همه ساکت شدند ـــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید مواظب وسایلتون باشید لطفا خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا ـــ بگیر مهیا ـــ من سفید نمی خوام ـــ همشون سفیدن ـــ مشکی می خوام ـــ لوس نشو ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر ـــ عمرا بهت بده ـــ برو بینم .سید، سید شهاب به سمت مهیا اومد ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید ــــ شهاب صدات کنم شهاب دستی به صورتش کشید ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت ــــ بفرمایید مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده مهیا نگاهی به چفیه انداخت ـــ واه چفیه است ها ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده ـــ شهید؟؟ ــــ آره مدافع حرم بوده مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد ــــ مدافع حرم ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} ـــ مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جایش بلند شد ــــ مریم کولمو بیارم ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار ــــ اوکی شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست کنار هم قدم برمی داشتند مهیا به اطرافش نگاهی کرد ــــ وای اینجا چقدر بحاله مریم لبخندی زد ــــ آره خیلی مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید محکم بر پیشانیش کوبید ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید ــــ آروم میشنوه ـــ بشنوه به درک شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان آمد ـــ سلام خسته نباشید مریم خنده اش را جمع کرد ـــ سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد ‌ و شروع به عکاسی کرد ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه ــــ آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد ــــ خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش آمد ـــ بله ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار ـــ سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد ــــ شهید محمد ابراهیم همت مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهید را زیر لب زمزمه کرد به سمت فروشنده رفت ــــ آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر را حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود ـــ سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} ـــ کجایی تو مهیا کنار سارا نشست ـــ رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشان برگشت ـــ با شهاب رفتی؟ ـــ بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر … بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره . شرمنده ایم بخدا … همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی…. خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند …. اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند…. خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره … عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم …. حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا… حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت …. کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ……. به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو……. همت همت مجنون……. حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم ــــ نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید ـــ خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد ـــ قشنگ عکس بگیرید سید ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد محسن به طرف دخترها آمد ــــ چیزی شده خانم مهدویــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد مریم نالید ــــ تالش نکنید صداتونو نمیشنوه مریم روی زمین نشست ــــ الان چیکار کنیم مهیا از کارش پشیامن شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی ؟؟؟ مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید شهاب که کارش متام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد ــــ این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه ــــ حالا که چیزی نشده شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد محسن به طرفش رفت ـــ مرد مومن تو دیگه چرا ?? اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین را به طرف مهیا گرفت ـــ خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت ــــ تو میدونستی می خواد بره اونورتا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت ــــ نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب در دلش گفت ـــ بفرما دروغگو هم که شدی کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محالتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد ــــ سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست ــــ بله بفرمایید ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشرت در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودندبا ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت ـــ سید رسیدیم ـــ بیدارید شما ?? ـــ بله ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید ـــ حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورج ه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست ــــ چته ? ـــ هیچی خسته ام ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی ـــ خب بهت گفتم برا ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد ــــ انکار نکن شهاب سرش را تکان داد ــــ آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود. مهیا از جایش بلند شد. ــــ چی شده دخترا؟! ـــ ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت. ــــ من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند! شهاب رو به نرجس گفت. ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. همه هستند! اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. * مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... * شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفنت اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. ــــ یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. ـــ نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. ـــ بله؟! ـــ خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. ــــ نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. ـــ چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. ــــ از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعی که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. ــــ کجا؟! ـــ میرم دنبالش! ــــ صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... مهیا به سمت جاده دوید. با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد. مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. ــــ سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. ـــ نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید... میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: ـــ شهاب تور وخدا جواب بده...مریم...سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛ مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف ر استش یک تپه بود. با رسعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد. صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! *** شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بود ند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد. دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصلهی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. ــــ خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: ــــ خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد... ــــ چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... به سمت همان مسیر دوید؛ و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود. نمی دانست باید چکار کند. حتام تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر درِد شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند. ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با نا امیدی زمزمه کرد... ـــ مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد ز د: ـــــ مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامیدی با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همه راه رفته را، برگشت. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. ــــ مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: ــــ سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... ــــ از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. ــــ حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! ــــ توروخدا منو از اینجا ببر...شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. ــــ آخ... آخ... ـــ چیزی شده؟! ـــ دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. ــــ آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. ـــ اینوبگیرید کمکتون کنم... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند. شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: ـــ مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: ــــ سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. ــــ معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. ــــ چطوری دستتون آسیب دید؟! ـــ از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. ــــ سلام مریم. مهیا خانومو پیدا کردم. ــــ خونه ما؟! ــــ باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! ـــ نه چیزی نشده! ـــ خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد. اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... ـــ پیاده بشید. رسیدیم... ــــ آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. ــــ تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. ـــ کارتون تموم شد؟! ـــ آره! ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} ــــ آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. ــــ تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. ـــ کارتون تموم شد؟! ـــ آره! ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. * مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. ـــ سید... ـــ بله؟! ــــ مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... ــــ وای خدای من! * ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. ــــ مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: ــــ اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. ـــ این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. ـــ مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. ــــ شرمنده حاجی! ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این مارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت. محمد آقا روبه مریم گفت: ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: ــــ خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درونآغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! ـــ نگاه کن صداش رو! ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! *** مریم شرمنده گفت و ادامه داد: ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!! ــــ از کجا؟! ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!! ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! ــــ خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! ــــ آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد ـــ بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت ــــ شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود اما کاری که نرجس انجام داد واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد ـــ باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم ـــ بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد ــــ آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد ـــ کیه ــــ مریمم ـــ ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری ـــ باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد ـــ سلام ـــ علیک السلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت ــــ وا پات چرا قرمزه ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده ــــ رو آب بخندی چته ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد ــــ خوبت می کنیم ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟ ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم ــــ عکس چیو ــــ عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد ــــ چشم پاشو به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت ــــ چی شده ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد ــــ اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد ـــ مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت ــــ مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد ــــ چی گفتی تو مریم دستش را کشید ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی ــــ باکی مریم سرش را پایین انداخت ـــ حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت ــــ محسن مریم اخم ریزی مرد ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی ـــ جم کن برا من غیرتی میشه واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن ــــ وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد ـــ من برم دیگه کلی کار دارم ـــ باشه عروس خانم برو ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم ــــ میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🖤🖤🖤🖤🖤
{} ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. ـــ نه به خدا! من می... ــــ ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. ــــ درست صحبت کن! ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو بالا آورد. ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید. ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. ــــ اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شم،ا از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا(!)؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... فاطمه امیری 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🖤🖤🖤🖤🖤🖤
{} مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت. مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند... ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید! ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد. ـــ یعنی اون... ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت. ــــ اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: ـــ متاهل بود؟! شهاب سری تکان داد. ــــ وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جایش بلند شد. ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. ــــ نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند. ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:) ــــ خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. ـــ والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست. ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد. کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد. موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد. ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... فاطمه امیری 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
{} کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. ــــ مهیا جان کجایی؟! ـــ بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد. ـــ عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. ـــ مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. ـــ سلام... فاطمه امیری 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
{} ـــ سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. ـــ خیلی ممنون! ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده. ـــ قبول باشه! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! ـــ دارید می رید خونه؟! ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم. ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین را زد. ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. ـــ شرمنده دیر شد. ـــ نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین را روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش را در دستانش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد. ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد. ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود. سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد. مهیا در را باز کرد. ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. ــــ مهیا خانم... ـــ بله؟! شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد. ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید. ـــ کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد. ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت. مهیا به خودش آمد. از ماشین پیاده شد. ـــ شرمنده مزاحمتون شدم... ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. ـــ سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!! فاطمه امیری 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
{} مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت ـــ حاجی چی شده محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهلا خانم کنار شهین خانم نشست ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند ـــ چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت ـــ قبول نمیکنه پاشه ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن ـــ برسن .من نمیام ـــ یعن چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش. ـــ نیستم ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجایش نشست ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه ـــ میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد مریم از جایش بلند شد ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون ـــ باشه مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش. از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد ـــ داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید ـــ ممنون دخترم ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود سوسن خانم همچنان غر می زد ـــ میگم شهین جون جا کمه خو ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت ــــ ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد ــــ دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد زود اشک هایش را پاک کرد ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم ـــ نه حاج آقا اصلا من ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ?? مهیا سرش را پایین انداخت ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم مهیا لبخندی زد ـــ چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد 🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
{} عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت ـــ ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی ــ اِ خانومم بد دهن نباش ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوانم ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزا م گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردر شدیدی گرفته بود ـــ شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
{} ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت... 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀