{#بخش53}
ــــ یعنے نمیاد ؟؟
مهیا ڪیفش را روی دوشش جابه جا ڪرد
ـــ نہ زهرا اینهو برده است برا نازے
هرچے نازے میگہ انجام میده هر ڪجا نازے میگہ میره اصلا هم عڪس العملی به توهینایے ڪه بهش میشہ نمیده این دختر خره خر
مریم به مغازه ی اشاره ڪرد
ـــ بیا بریم اینجا باید براے دخترا مدارس چفیه بخرم
ــــ برا همشون ??خودت بلندشون ڪن من یڪی اصلا نمیتونم
ــــ عقل ڪل مگه یڪی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
ــــ آها بله
بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد
بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند
سلامی کردن
پ محسن سرش را پایین انداخت
مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت
مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد
ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا را داد
شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
ــــ نه نه من سرخ نشدم
ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد
ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم را کشید
ــ نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
ـــ بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم
مریم دستش را کشید
ــــ وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو
روی روسری مهیا محکم زد
ـــ از اینا
مریم اخمی به مهیا کرد
ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
ـــ همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید
ــــ خب بریم دیگه
ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم را کشید
ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐