{#بخش39}
ــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع ڪرد و مغنعه را سر ڪرد رژ لب ماتی بر لبانش ڪشید به احترام این روز و خانواده مهدوے لباس تیره تنش ڪرد و آرایش زیادی نڪرد
ڪیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت
ـــ کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی
ـــ آره دیگه .من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی
ـــ خوبم ممنون
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
ـــ مهیا ڪاشڪی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
ـــ خودت بیاے ببینی بعد متوجه میشے
آیفون را زدند
ــــ ڪیه
ــــ باز ڪن مریم
ــــ مهیا خودتے بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاڪ ڪردن سبزے بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام ڪرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدےمهیا
ـــ بلہ اومدم آب قند بخورم برم
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نڪنی از آب قند خبرے نیست
بقیه ڪه از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا مے کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی ڪرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی ڪردند به مهیا خیلی خوش مے گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف ڪرد
سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهراـــ پس من چرا ندیدم
سارا ـــ ڪوری خواهرم
دخترا خندیدند ڪه صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع ڪرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگرے از سبزی را آوردن
ــــ اِ این حاج آقا مرادیہ خودمونه مگہ نہ مریم ??چرا عمامه اشو برداشتہ
مریم سرش را پایین انداختہ بود و گونه هایش ڪمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن ڪار می ڪنن در آوردن
مهیا نگاه مشڪوڪی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظے ڪرد و رفت
مهیا صدایش را بالا برد
ــــ شهین جوونم
شهاب ڪه نزدیڪ دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب بہ مهیا نگاه کرد
ــــ شهین جونم چیہ دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ے شهین خانم را ڪشید
ـــ چی میگے شهین جون توبا این خوشگلیت دل منو بردے
با این حرف مهیا آب تو گلوے شهاب پرید و شروع ڪرد بہ سرفہ کردن
ـــ واے شهاب مادر چے شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیڪ ڪرد
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف ڪردم پسرت چرا هول ڪرد ازش تعریف مے ڪردم چیڪار مے ڪرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
ـــ مهیا میڪشمت پسرمو ڪشتی
ـــ واه شهین جون من چیزےنگفتم
شهاب زود خداحافظے ڪرد و رفت
ساراـــ پسرخالمو فرارے دادے
ــــ اے بابا برم صداش ڪنم بشینہ با ما سبزے پاک ڪنه
مهیا از جاش بلند شد ڪه مریم مانتویش را ڪشید
ــــ بشین سرجات دیوونہ...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐