{#پــــارتـــــ13}
شهاب با دیدن دخترے کہ با ترس بہ سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگـــــران شد
اول فڪر می ڪرد شاید مریم است اما با نزدیڪ شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصلہ اشان خیلی به هـــم نزدیک بود شــــهاب از او فاصلہ گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزے بگویید
ــــ حالتون خوبہ ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را بہ معنی نہ تکان دهد
شهاب نگرانتـــــر شد
ـــ حال آقاے معتمد بد شده ؟؟
تا مهیــــا می خواست جواب بدهد پسرهـــا رسیدن
مهــــیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصلہ گرفت و به آن چشــــم غره ای رفت که فاصلہ را حفظ ڪند با دیدن پسر ها ڪم ڪم متوجہ قضیہ شد
شهاب با اخم بہ سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید ڪارے داشتید
یڪے از پسرهــــا جــــلو امد
ــــ ما ڪار داشتیم که شما دارے مزاحم ڪارمون میشے اخــــوی و برادر
و خنده ای ڪرد
ـــ اونوقت ڪارتون چے هستـــــ
ـــ فضولے بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتــــت برس
شهابــــ دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخــــم در چشمـــــانِ پسره خیره شد
ــــ بلہ درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتــــون من هم این جارو جمع جور ڪنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مـــهیا با تعجب به شــهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگـــــه برید
ــــ چرا خودش بــــره ما هستیم میرسونیمش ریسڪه یه جیــــگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهـــابــ یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محڪم پیچـــاند و در گوشش غریـــد
ـــ لازم نیست توے عوضی ڪسیو برسونے
و مشتے حوالهےچشمش ڪرد...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت13🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشتـباه⚡️
زودتراز بچه های کلاس از مدرسه بیرون رفتم نگاهی به ساعت مچیم انداختم تا برگشتن پیام ازسرکار دوساعت وقت دارم پس میتونم برم بازارانگشترم رو بفروشم یه گوشی خوب بخرم
به سمت ایستگاه تاکسی رفتم اولین تاکسی که دیدم رودربست گرفتم وسوارشدم سرم روبه شیشه ماشین تکیه دادم ازاسترس زانوهام روتند تندتکون میدادم ونگاهی به ساعت انداختم
اگرفریبا لوم داده باشه پوستش رومیکنم دختره ی بیشعورحالا چطوربه پیام بگم اگربهش بیادبیچاره م میکنه چرامن انقدبدبختم ازدرودیواربرام بدشانسی میباره ،اصلانمیگم فردا میام دوتاببخشیددیگه میگم شاید خادمی کوتاه اومد
بادیدن طلافروشی که بازبود سریع کرایه ماشین روحساب کردم پیاده شدم باسرعت بدو بدو خودم روبه جلوی مغازه رسوندم به داخل رفتم به اقای مسنی که پشت ویترین طلاها بود سلام کردم وبا خوش رویی جوابم روداد
_بفرمایید دخترم
کیفم روبازکردم جعبه انگشترروبیرون اوردم
_میخوام این انگشترروبفروشم
انگشترم روبرداشت نگاهی بهش انداخت
_دخترانگشتر به این قشنگی رو چرامیخوای بفروشی حیفه
لبخندی زدم
_پول لازم دارم
_چراازخانواده ت پول نمیگیری؟
_نمیخوام بهشون بگم
_چرا مگه پول روبرای چکاری میخوای
وای چه گیری افتادم کاش میرفتم یه مغازه دیگه عین معلم های پرورشی میخواد درس اخلاق بده نصحیت کنه من وقت ندارم دارم ازاسترس میمیرم این هم کوتاه بیانیست
لبخند الکی زدم
_میخوام برای تولد مامانم کادوبخرم پول دارم ولی کمه
_آها ازاول میگفتی دخترم خوشبحال مامانتون چه دخترفهمیده ای داره
بعداز وزن کردن انگشتر چندعدد روروی ماشین حساب جمع زد وقیمت نهایی نشونم داد
_میفروشیش دخترم؟
_بله
هفتصد هزار بابت فروش انگشترگرفتم ازمغازه بیرون اومدم چندقدم جلوتررفتم ازاقای که کناردکه روزنامه فروشی درحال چای خوردن بود
پرسیدم
_اقا اینجا مغازه های موبایل فروشی کدوم قسمت هستن؟
_بایدبری پاساژاعلائدین
_یعنی اینجاها اصلا موبایل فروشی نیست
_نمیدونم میخواید بپرسید شاید باشه
قدم هام روتندتربرداشتم به نفس نفس زنان افتادم
بادیدن مغازه موبایل فروشی لبخندبه لبم اومد بااسترس واردمغازه شدم بدون سلام کردن گفتم
_آقایه گوشی میخوام
فروشنده ازدیدن استرس وهول بودن کمی جاخورد بالبخندسلامی کرد
_ببخشیدسلام
_خواهش میکنم گوشی چه مدلی میخواید؟
_مدلش برام فرقی نمیکنه قیمتش درحدیک میلیون یاکمی بیشتر باشه
_باشه دخترم بشینیدروی صندلی کمی نفستون بالا بیاد الان گوشی هم براتون میارم
نگاهی به ساعت نصب شده به دیوارمغازه انداختم استرسم بیشترشد
_خوبم فقط اگرمیشه زودتر گوشی هارو بیاریدیکی روانتخاب کنم کمی عجله دارم
_گوشی روبرای خودت میخوای
امروز چه روز نحسیه چرا هرجامیریم به آدمای گیر درس اخلاق بده برمیخورم
نفس عمیقی کشیدم
_نه برای مادرم میخوام کادوبخرم
_آفرین به شما پس چراانقدعجله دارید کمی صبورباش یه گوشی خوب انتخاب کنی
حیف مغازه دیگه ای روبلدنیستم وگرنه میرفتم یه جای دیگه
_چون میخوام قبل مامانم به خونه برسم غافلگیرش کنم
_اها پس حق داری الان براتون میارم
🍁🍃
🍁🍃
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت12 گذرازطوفان✨ بعد از رفتن خانواده معصومه اینا استکان وظرفهای م
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت13
گذر از طوفان✨
در حیاط رو باز کردم پریسا نگاهی به سر تا پام انداختم به مانتوم خیره شد
_سلام چی شده؟
_علیک سلام مانتوت چرا خیسه
مانتوم رو بادست کشیدم ونگاهش کردم
_ظرف هارو شستم عجله کردم دیر نشه حواسم به مانتوم نبود صبرکن برم عوضش کنم بیام
قبل از اینکه وارد حیاط بشم دستش رو دراز کرد در روبست
_عه میخواستم برم داخل لباس عوض کنم
_تو کلا تو باغ نیستی بهت نمیگفتم حواست به مانتو نبود الانم هوا گرم زود خشک میشه بریم شاید معجزه شد امروز یه کاری پیدا کردیم
_خدا از دهنت بشنوه زودتر برم سرکار از دست نق زدن های ناز بانو هم راحت میشم
_تقصیر خودته وگرنه من حاضرم یه کاری کنم تار ومار بشه دیگه جرات نکنه حرف بزنه
_اون وقت چطور توی صورت بابام نگاه کنم ؟
_به بابات بگو چه مار هفت خطیه تا خودش بندازش بیرون خیال همه راحت بشه
_نیلو روچکار کنیم؟الکی که نمیشه زندگیشو بهم بریزیم
_اون داره تو رو آزار میده و اذیت میکنه الکی نیست؟حقته؟
_نه حقم نیست ولی الان بچه داره نمیخوام سرنوشت بچه هاش بد بشه
وسط حرف زدنمون دست برای تاکسی که رد میشد بلندکرد وگفت
_مستقیم
چند قدم پایین تر روی ترمز زد با بدو سمت ماشین رفتیم در باز کرد وسوار شدیم
_دخترم کجا میرید؟
پریسا قبل از اینکه من جواب بدم گفت
_سرچهار راه اول پیاده میشیم
راننده سرش رو تکون داد ماشین رو راه انداخت
پریسا دستشو روی دستم گذاشت و با صدای آرومی گفت
_من که دلم نمیخواد ناراحتت کنم ولی وقتی میبینم اذیت میکنه حالم بدمیشه
لبخندی به نگرانیش زدم
_میدونم ولی فعلا چاره ای ندارم باید تحمل کنم
فقط با قبول شدن برای دانشگاه میتونم ازدستش راحت بشم پس باید فعلا صبرکنم
_تا اون موقع من سکته نکنم خوبه
_خدانکنه دیونه این چه حرفیه میزنی
پولی که توی دستش بود رو سمت راننده گرفت
_ممنون آقا کنار دکه جلویی پیاده میشیم
کرایه رو گرفت و توقف کرد
-بفرمایید
پشت سرهم از ماشین پیاده شدیم سمت دکه رفتیم پریسا روز نامه هارو یکی یکی کنار زد یکی از روزنامه های نیازمندی رو برداشت
یه دو هزار تومنی از کیف پولش بیرون آورد
_کرایه رو تو حساب کردی من باید پول روزنامه رو بدم
_روزنامه بعدی رو توحساب کن
دستم رو کشید به طرف نیمکت های که پایین تر از دکه بودن رفتیم ونشستیم
روزنامه رو باز کرد مشغول خوندن آگهی های استخدام شدیم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫