eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
15.6هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
{} در سالن بیمارستان گوشہ اے نشستہ بود نیم ساعتے مے شد که به بیمارستان آمده بودند و شهابـــ را به اتاق عمل برده بودند با صداے گریه ے زنے سرش را بلند کرد با دیدن مــــریــــم همراه یه زن و مردی ڪه حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ے شهاب راخبر ڪردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباساے خونے شوڬ زده به سمت او آمد ـــ ت تو اینجا چیڪار میکنے مهـــــیا ناخواستہ چشمہ ے اشڪش جوشید و اشڪ هایش بر روی گونہ هایش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهـــــابـــ به سمت دخترشان امد ـــ همش تقصیر من بود مریم دست هاے مهیا رو گرفت ـــ تو میدونے شهاب چش شده ?? حرف بزن جواب مریم جز گریہ هاے مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد ـــ دخترم توروخدا بگو چے شده شهابم حالش چطوره پدر شــــهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینہ برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلے نشست مریم هم ڪنارش جاے گرفت مهــــیا با گریہ همہ چیزرا تعریف ڪرد نفس عمیقی ڪشید و روبه مریم ڪہ اشڪ هایش گونہ هایش را خیس ڪرده بود گفت ـــ باور ڪن من نمے خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط مےخواستم یڪی ڪمڪ ڪنہ مریم دستانش را فشار داد ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همہ جز مهیا بہ سمت اتاق عمل حملہ کردند... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیراشـتـباه⚡️ در اتاق رو بستم و نفس راحتی کشیدم، سریع لباس هام رو عوض کردم خداروشکر به خیر گذشت، اگر پیام می‌فهمید گوشی خریدم معلوم نبود الان اوضاع خونه چطور بود و چی به سرم می اومد بدون سروصدا یواش در اتاق رو باز کردم و به داخل هال سرکی کشیدم، با دیدن مامان سر سجاده اش خوشحال شدم و بشکنی زدم به سمت کوله پشتیم رفتم و سریع زیپش رو باز کردم و کارتون گوشی رو بیرون آوردم، جعبه چوبی زیر تخت رو بیرون کشیدم و سیم کارتی که داخلش جاساز کرده بودم رو بیرون آوردم با صدای پریا گفتن مامان سریع گوشی و سیم کارت رو زیر بالشت قایم کردم _جانم مامان _بیا نهار آماده اس _الان میام تا پیام بالاس گوشی رو زدم شارژ بشه بعد از ظهر به مازیار پیام بدم و بیشتر از این منتظرش نزارم نگاهی به قورمه سبزی روی میز انداختم و سوتی زدم _به به مامان چه غذای دلبری درست کردی دستت طلا مامان نوچی کرد _پریا این چه طرز حرف زدنه زشته چندبار بگم _عه مامان سخت نگیر دیگه _نهار رو در سکوت کامل خوردیم و از روی صندلی بلند شدم، لیوان دوغی که جلوی دستم بود رو برداشتم و یه جا سر کشیدم _مامان ممنون خیلی خوشمزه بود _نوش جانت برو استراحت کن برگشتم به اتاقم و پریدم روی تختم، بالشت رو از روی گوشیم برداشتم من تحمل اینکه چهار ساعت منتظر بشم شارژ بشی رو ندارم دکمه کنار گوشی رو فشار دادم و دستم رو روی بلندگو گذاشتم که صدای روشن شدن گوشی در نیاد بعد از چند دقیقه صفحه گوشی بالا اومد و ذوق زده شماره مازیار رو گرفتم و ذخیره اش کردم پوشه پیام ها رو باز کردم و نوشتم _سلام خوبی؟ هنوز چند دقیقه ای از پیام دادنم بیشتر نگذشته بود که از صدای ویبره گوشی و تک زنگ صدای پیام ها شوکه شدم با صدای پریا گفتن مامان سریع گوشی رو سایلنت کردم و آروم به پیشونیم زدم _بله مامان _صدای چی از اتاقت اومد به جلوی در اتاق رفتم _مامان صدایی نشنیدم، مگه صدایی اومد؟ _اره صدای لرزش و تک بوق اومد -مطمئنی مامان؟ من که چیزی نشنیدم، رو تخت دراز کشیدم که بخوابم _برو بخواب عزیزم... 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت15 گذر ازطوفان✨ کنار یکی از باجه های تلفن همگانی وایسادیم پریسا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ بعد از کلی پرس وجو آدرس خونه ای که پرستار میخواستن رو پیدا کردیم جلو در خونه ویلایی که مشخص بود خیلی بزرگه وایسادیم _ترانه از محله و خونه شون معلومه خیلی پولدارن _آره درخونه شون ببین چقد قشنگه و با کلاسه انگشتش رو روی دکمه زنگ آیفون گذاشت بعد از چند دقیقه صدای خانمی پخش شد _کیه؟ _سلام برای کار پرستاری آگهی داده بودید باهاتونم تماس گرفتم _سلام بفرمایید بیاید بالا در رو هول داد همزمان باهم داخل رفتیم _وای اینجا رو ببین چقد با صفاست انگار اومدیم وسط بهشت _چه گل وگلدون های قشنگی استخر گوشه حیاط ببین خوشبحال بچه هاشون _تاب و میز وصندلی اون بالا رو ببین اگر استخدام بشیم میتونیم وقتهای که بیکاریم بیایم بشینیم وسط حیاط کیف کنیم باصدای چرا داخل نمیاید خانمی که چند دقیقه پیش صداشو شنیده بودیم چشم از نگاه کردن به حیاط برداشتیم سمت در ورودی چرخیدیم نگاهی به دوتامون انداخت _خانم منتظرتونه به طرف پله ها رفتیم پشت سرش وارد خونه شدیم دستش رو سمت مبل های گوشه بالا پذیرایی دراز کرد وگفت _بشینید اونجا برم خانم روصداکنم بیاد هر قدمی که جلوتر میرفتیم چشم هامون بیشتر گرد میشد تک تک وسایل خونه رو با نگاهمون رصد کردیم روی مبلی که کنار پنجره بود نشستیم پریسا رو به پنجره چرخید پرده سفید حریر زیبایی که آویزون بود رو کنار زد با صدای که هیجان توش موج میزد زد گفت _بیا حیاطشون از اینجا نگاه کن چقد با صفا و محشره من که عاشق فضای خونه شون شدم رفتم کنارش من هم محو تماشای حیاط زیبا خونه شون شدم باصدای بسته شدن در ترسیدم با بدو سمت مبل ها برگشتم ونشستم آروم پریسا رو صدا زدم _چت شد، بیا از دیدن این منظره دلبر لذت ببر _بیا بشین زشته کنار پنجره باشیم _ترسو خانم مگه میخوایم از حیاطشون بخوریم _نه ولی نباید یه طوری رفتار کنیم بهمون بخندن _مگه دلقکیم کسی بخواد بهمون بخنده _نه حالا بشین رفتیم بیرون هرچقد دلت خواست نگاه کن با صدای راه رفتنی که توی خونه پیچید شد ساکت شدیم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫