eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
16.1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز شنبه متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن @karbala_ya_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حـــــامــــی مـــن💫 به داخل هال رفتم، یکی از صندلی های میز نهار خوری رو بیرون کشید و نشستم بعد از چند ثانیه مامان با یک سینی به طرفم امد بشقاب تخم مرغ ابپز شده با یک لیوان شیرعسل با تکه نان سنگکی که معلوم بود تازه اس جلوم گذاشت شروع به خوردن کردم اخرین لقمه رو توی دهنم گذاشتم ظرفا رو جمع کردم و به طرف اشپزخونه رفتم و وسایل رو روی کابینت گذاشتم و از مامان تشکر کردم _نوش جان، برو زبانت رو بخون _ممنون چشم به داخل اتاقم رفتم و شروع به خوندن مکالمه ای که امروز باید جواب میدادم کردم یک ساعتی می شد که داخل اتاقم بودم خسته شده بودم و هندزفری گوشی رو از روی میز برداشتم و به گوشی وصل کردم از قسمت موزیک ها, صوت مکالمه رو انتخاب کردم و هندزفری رو داخل گوشم گذاشتم از اتاق بیرون رفتم و توی هال قدم زدم و شروع به گوش دادن مکالمه کردم بعد از چندبار گوش دادن صوت, دستی جلوی صورتم تکون داده شد مامان داشت بهم اشاره می کرد هندزفری رو از گوشم بیرون اوردم _بله مامان _اذان داد, پاشد نمازتو بخون _گوشی رو کنار گذاشتم و برای گرفتن وضو به سرویس رفتم از سرویس بیرون امدم مامان سجاده من و خودش رو کنارهم انداخته بود کنار مامان رفتم و شروع به خوندن نماز کردم بعد از تمام شدن نماز سجاده و چادر رو جمع کردم و به اتاقم برگشتم از داخل اتاق مامان رو صدا زدم _مامان نهار اماده اس؟ _اره برات بکشم؟ _اره دستت درد نکنه, بکش برام تا اماده بشم بیام بخورم و برم کلاس که زودتر برسم ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حــــــامــــی مــــن💫 لباسا رو عوض کردم و شالم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم می خواستم به طرف میز نهارخوری برم. تا استانبولی که مامان برام روی میز گذاشته بود رو بخورم که با زنگ ایفون مسیرم رو تغییر دادم ایفون رو برداشتم با صدای بازکن مهلا در رو باز کردم مامان پرسید _مهنا کی بود؟ _مهلاس, راستی مامان سرویس برا مهلا گرفتید؟ مامان همینطور که از اتاق بیرون می امد گفت _اره از بچه های مجتمع چند نفرشون تو کلاس مهلا بودن, دیگه خانواده هاشون گفتن سرویس بگیریم بهتره مهلا با دست های کوچیکش در میزد مامان به طرف در رفت و در رو بازکرد مهلا رو بغل کرد و بوسید و گفت _سلام دختر قشنگم, خسته نباشی کلاس خوب بود؟ مهلا با زبون شیرین بچگانش جوابمون رو داد و سریع گفت _مامان گرسنمه _برو کنار اجی بشین تا نهار برات بیارم مامان با یه سینی که غذای مهلا با یه کاسه از ترشی هایی که مادرجون برامون گذاشته بود به طرف میز امد وسایل رو روی میز گذاشت و رفت ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
💫♥️رمان حامی من💫♥️ عاشقانه ای مذهبی براساس واقعیت ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
به نیابت ازشهدا هدیه به آقارسول الله حضرت علی (ع) حضرت زهرا(س) به نیت سلامتی وتعجیل درظهورامام زمان عج سلامتی رهبر سلامتی مردم ایران ریشه کن شدن کرونا عاقبت بخیری جوانا حاجت روایی همگی @Karbala15
:)🌱 دنیایم رابا شما آذین بستہ ام..تا با شمانفس بڪشم... با شما زندگے ڪنم تا مگر روزے مثل شما بشوم...روزی ڪنار نامم بنویسند ... @karbala_ya_hosein
تاریخ شهادت هدیه به شهید محسن فخری زاده شهید مجید شهریاری شهدای که امروز سالروز ولادت یاشهادتشونه @Karbala15
- ناشناس.mp3
7.76M
🎙دعای«هفتم صحیفه سجادیه»؛ 🔸آقای تدینی
📿 قرائت «دعای هفتم » 🗓 روزبیست هشتم
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ . @karbala_ya_hosein
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حــــــامــــی مـــــن💫 روزهای گرم تابستون رو با باشگاه رفتن و با مطهره و کلاس زبان رفتن پشت سر گذاشتم بعد از یک ماه و نیم رنگ کمربند من و مطهره به رنگ زرد تغییرکرده بود با برنامه ریزی مامان و خاله راضیه فردا مسافر شهرهای شمالی کشور بودیم داخل اتاقم درحال بستن چمدونم و اماده کردن وسایل های سفر بودم که چند ضربه به در اتاق خورد و مامان با بفرماییدم وارد اتاق شد _وسایلت رو کامل جمع کردی؟ _اره همه چی اماده اس, صبح ساعت چند میریم؟ _چند ساعت دیگه حرکت می کنیم _عه چرا اخه؟ مگه نگفتید فردا صبح ؟ _بابات و آقا صمد گفتن چهار بعد از ظهر راه بیوفتیم و شب بین راه استراحت کنیم که فردا زودتر برسیم _پس من برم دوش بگیرم _باشه فقط حواست باشه چیزی از وسایلایی که لازم داری جا ندازی اونجا یادت نیفته چیزی جا گذاشتی ها _چشم چند لحظه بعد برای گرفتن یه دوش چند دقیقه ای به حمام رفتم خیلی سریع از حمام بیرون امدم و حوله ام رو از روی چوب لباسی داخل حمام برداشتم و پوشیدم و به سمت اتاقم رفتم سشوار رو برداشتم و موهام رو خشک کردم و سریع لباس هایی که روی تخت گذاشته بودم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم عقربه ها, ساعت سه و نیم بعد از ظهر رو نشون میداد, با باز شدن در خونه مهلا وارد خونه شد بهش گفتم _کجا رفته بودی؟ _وسایل رو بردیم گذاشتیم داخل ماشین خاله اینا جلو در منتظرن _عه, چرا میگن ساعت چهار ولی سه و نیم میان؟ مامان به جای مهلا جواب داد _به جا غر زدن برو لباساتو بپوش, تا تو اماده بشی ساعت چهار میشه از داخل جا شکلاتی یه شکلات برداشتم و خوردم سریع به داخل اتاقم رفتم و تونیکم رو برداشتم بپوشم که با صدای مامان دست نگه داشتم _مهنا مانتو کوتاه نپوشی ها, بین راه پیدا میشیم, زشته لباست کوتاه باشه ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حــــــامـــــی مـــــن💫 باز شروع شد بیخیال تونیک شدم و یکی از مانتوهام رو برداشتم و پوشیدم, نه خیلی بلند بود و نه کوتاه مهلا تند وارد اتاق شد نگاهش کردم _چی شده؟ _یه چیزی بگم؟ _بگو _حامی داخل ماشین ماست _جدی؟ _اره _که اینطور _ناراحت نشدی؟ به حرف مهلا خندیدم و گفتم: _ نه جوجه, چرا ناراحت بشم کیفم رو برداشتم و با مهلا از اتاق بیرون امدم از خونه بیرون رفتیم بعد از چک کردن آب و برق و گاز در خونه رو قفل کردیم و به پارکینگ رفتیم همگی سوار ماشین شدیم باباماشین رو از پارکینگ بیرون برد و جلوی در توقف کرد و به مهلا گفت _مهلا وسط بشین حامی سوار ماشین بشه _حامی بعد از سوارشدن صدا سلام کرد من هم باصدای اروم جواب دادم ماشینا هم پشت سرهم به مقصد شمال کشور حرکت کردیم ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 💫♥️براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
💫♥️رمان حامی من💫♥️ عاشقانه ای مذهبی براساس واقعیت ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 👤علی فانی @karbala_ya_hosein