شب میخوام براتون یه رمان خییلی خیلی خوب بزارم
که اسمش عشق حجاب ❤️
امیدوارم خوشتون بیاد❣
آنان که به من بدی کردند مرا هشیار کردند
آنان که به من بیاعتنایی کردند،
به من صبر و تحمل آموختند؛
آنان که به من خوبی کردند
به من مهر و وفا و دوستی آموختند؛
پس خدایا به همهی آنانی که باعث تعالی
دنیوی و اخروی من شدند،
خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما!
#شهید_مصطفیچمران
@karbalayyyman
رهبر معظم انقلاب:
مادران ما می دانند اگر بخواهند پیروان صادق فاطمه (س) باشند، باید در دامان خویش، یاران حسین (ع) و زینب (س) را بپرورانند.
@karbalayyyman
#نهج_البلاغه
🔴بِالنَّصَفَةِ يَكْثُرُ الْمُوَاصِلُونَ
💎 با انصاف بودن، دوستان را فراوان كند
🖊حقيقت انصاف آن است كه انسان، نه حق كسى را غصب كند و نه سبب محروميت كسى از حقش شود، نه سخنى به نفع خود و زيان ديگران بگويد و نه گامى در اين راه بردارد، بلكه همه جا حقوق را رعايت كند حتى در مورد افراد ضعيف كه قادر به دفاع از حق خويش نيستند. بديهى است كسى كه اين امور را رعايت كند دوستان فراوانى پيدا مى كند و جاذبه انصاف بر كسى پوشيده نيست.
📘#حکمت_224
@karbalayyyman
•[🌹🌱]•
گفتمش دل بردے از ما
جانِ من مقصد کجاست؟
گفت؛
عاشقرا نشاید پرس و جو
باما بیا :)♥️✨
#داداش_احمد🖇
@karbalayyyman
#عشق حجاب
#پارت_1
راحیل :کلاس استاد تموم شد و اومدم
بیرون محوطه دم در منتظر دوستام بود
که بیان
اتی و متین نزدیک من اومدن
"اتی" اسم دوستم هست که مخفف
میکنم
ولی اسمش ( اتنا) هست
و همچنین دوست دیگرم اسمش
( نازنین)
هستش ولی بهش میگیم " نازی"
با اتی و متین دست دادم و احوال پرسی
سلام اتی جونم چطوری خوبی؟ خوبم
عزیزم تو چطوری
منم خوبم
تو چطوری متین چرا تو همی چیزی شده؟ خوب نیستم
چرا؟؟؟
باز این استاد گیر داده این ترم هم باید بیایم
راحیل: ولش کن اون یه حرفی میزنه
نازی و آرش هم به جمع ما اضافه شدن با اونا هم دست دادیم احوال پرسی کردیم
پیشنهاد دادم بریم کافی شاپ همه موافقط کردن سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
#عشق حجاب
#پارت_3
گفت ؟؟؟؟
آ های دختر کوچلو یه ذره روسری تو ببر عقب ببینی ما رو
دختر چادری بدون اینکه بر گردد سمت میز رفت و نشست
آرش خیلی کفری شده بود کارد میزدی خونش در نمی یومد
متین دستش رو گرفت گفت
اروم باش پسر بیا بریم بشینیم راه افتادن ما هم پشت سرشون راه افتادیم روی صندلی نشستیم
گارسون به طرف میز مان امدو گفت چی
میل دارین؟؟
اتی :نسکافه
نازی:قهوه
متین و ارش هم نوشابه
راحیل :قهوه با شکلات تلخ
گارسون سفارشات رو یاداشت کرد و رفت تا بیاورد
ارش هنوز هم عصبی بود و گفت ؟
من باید این دختر رو سر جاش بشونم وگرنه ارش نیستم و چند تا حرف بار دختر چادری کرد
من چشم انداختم ببینم این دختر چادری کجا نشسته
که دیدم با یک دختر چادری دیگر هم سن سال خودش نشسته
گارسون چیز هایی که سفارش داده بودیم اورد و ما شروع به خوردن کردیم وقتی که تمام شد
ارش میز را حساب کرد و راه افتادیم
ولی اون دختر چادری هنوز نشسته بود
#عشق حجاب
#پارت_4
آرش هر کدوم مون رو به خونه هامون رسوند اول نفرمن بودم
با رفقا دست دادم و خداحافظی کردم
خدافس رفقا تا فردا می بینمتون خیلی خوش گذشت
کلید رو از کولم در اوردم وبه در چرخوندم در باز شد
نسیم سرد بهاری صورتم رو نوازش میکرد پا تند کردم به سمت درحال دوییدم
در و باز کردم رفتم تو انگار کسی خونه نیست ....
مامان . مامان. مامان جوابی نمی شنوم
به طرف تلفن میرم شماره مامان رو میگیرم بعد چند تا بوق جواب نمیده
شماره مطب رو میگیرم
بوق دوم : سلام بفرمایید مطب خانم کیان دخت
سلام با خانم دکتر کار دارم
خانم دکتر مریض دارن نیم ساعت دیگه کارشون تموم میشه
لطفا بگید با دختر شون تماس بگیرن
چشم خدانگهدار
تلفن رو گذاشتم سر جاش
به طرف اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم یک بلوز خرگوشی مخمل با یه شلوار راه راه خرگوشی
پوشیدم
تلوزیون رو روشن کردم با یه بسته چیپس روی مبل لم دادم
خودم رو به یه فیلم مشغول میکنم
با صدای در به خودم اومدم فک کنم
مامانه
به سوی در به استقبال مادر میرم
سلام مامی خسته نباشی
سلام عزیزم
مامان من گشنمه
خب زنگ بزن دوتا پیتزا سفارش بده
چشم
مامان من وقت برای اشپزی نداره بیشتر تو مطب هستش
الو سلام اقا
سلام خانم بفرمایید
۲تا پیتزا می خواستم
ادرس بدید میفرستیم
ادرس و دادم
خدافط
خدانگهدار
پیتزامون رسید با تمام مخلفات
پیتزا رو به طرف اشپز خونه بردم با مامان نشستیم به خوردن
هنوز ۵ قاچ نخورده بودم که به مامان گفتم خستم می خوام برم بخوابم
مامان :تو که هنوز چیزی نخوری
میل ندارم شبخیر
شبخیر عزیزم
به طرف پله ها رفتم به در اتاقم رسیدم در و باز کردم رفتم تو لباس های راحتی
مو پوشیدم روی تختم دراز کشیدم
ولی فکرم همش پیش اون...
#عشق حجاب
#پارت_5
ولی فکرم همش پیش اون...
دختر چادری بود
تو کافه که بودیم
از دور که نگاش میکردم
بر عکس همه بلند نمی خندید بلند صحبت نمی کرد
عکس العملش برام جالب بود
نمی دونم کی خوابم برد
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم
ساعت ۶ صبح بود سریع یه دوش گرفتم
لباسامو پوشیدم یه تیشرت عروسکی با یه شلوار گل گلی
رفتم پایین مامان نبود
مامان صبح زود مطب میره مریض هاش زیادن سرش خیلی شلوغه
صبحانه رو حاظر کردم چند لقمه خوردم
رفتم بالا لباسامو پوشیدم
یه مانتو ابی نفتی تهش نقش گل آستین پف دار
یه مقنعه با یه شلوار جین ابی
یکم ارایش ملایم به خاطر اینکه صورتم خیلی زیباست
و نیازی به ارایش غلیظ روی صورتم نبود
یه اُدکلون به خودم زدم
و کولمو برداشتم و از پله ها اومدم
پایین
کفش های کتونی سفیدم رو به پا کردم و از خونه اومدم بیرون
یه تاکسی گرفتم تا دانشگاه رسوندم
حساب کردم و پا یین شدم
مثل همیشه دوستام جلوی در دانشگاه
منتظر من بودن پاتند کردم و
رسیدم
بهشون
سلام رفقا خوبین؟؟
رفقا یک صدا گفتن؟؟ سلام عالی
گفتم ؟ عالی پرتغالی بریم تو که دیر شد همه خندیدیم و رفتیم تو
از پله های دانشگاه بالا رفتیم روی بُرد
یه بنر زده بودن که همه ی دانشجو ها جمع شده بودن
ماهم رفتیم تا ببینیم چی نوشته
نزدیک تر که شدیم نوشته شده بود
کسانی که این ترم نمی خوان به دانشگاه بیان باید تو این مسابقه شرکت کنند
حالا مسابقه چی بود؟؟؟
#عشق حجاب
#پارت_6
حالا مسابقه چی بود؟؟؟
باید عضو بسیج حلال احمر میشدیم به عرض ۲ هفته
به بهترین گروه جایزه می دادند
جایزه بردن به سفر کربلا به مدت ۳ هفته
بچه ها خیلی خوشحال شدن مخصوصا متین که می خواست بال در بیاره چون از این ترم راحت شده بود
نازی با صدا بلند گفت اخ جونننن ما اکیپ پنج نفره هم با هستیم
استاد بچه ها رو صدا زد همه رفتیم به کلاس استاد درس و شروع کرد
بعد از ۱ ساعت کلاس تموم شد
بیرون محوطه دانشگاه قدم میزدم که
چشمم به همون دختر چادری توی کافی شاپ دیدم خورد رفتم پیششش
راحیل : سلام سلام عزیزم
روی نیمکت نشسته بود وبه جزوهاش نگا میکرد
گفتم :میتونیم با هم دوست بشیم
گفت: بله چرا که نه
اسم شما چیه = راحیل هستم
و اسم شما =فاطمه هستم
از دوستی باشما خیلی خوشبختم فاطمه جون
منم همچنین راحیل جان
گرم صحبت با فاطمه بودم بهش گفتم
تو هم نوشته ی روی بُرد رو خوندی میای؟؟؟
فاطمه:اره میام دیگه خسته شدم
گفتم : چه خوب
فاطمه : اینکه خسته شدم
راحیل:نه نه 😂 اینکه میای
فاطمه :اها
بهش گفتم :میتونم تو گروه شما باشم با شما بیام
فاطمه :بله که می تونی اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم گفتم :خیلی ممنون
نگاه سنگینی رو روی سرم حس کردم
سرم رو بالا گرفتم
با اخم های گره خورده دست های مشت کرده آرش روبروشدم
آرش دستاش و باز کرد و
جزوه های فاطمه رو از دستش کشید و ریز ریز شون کرد
بلند شدم و گفتم؟؟؟؟
ادامه دارد........................
💎آیتالله قرائتی:
❣در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.
💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما #حجاب را ساختید؟!!!!😫
❣گفتم:
#حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
#حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂
💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست #دل پاڪ باشه کافیه.☹️
❣گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏
💎گفت: دارم!😊
❣گفتم: نداری😌
💎گفت: دارم☺️
❣گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎
💎گفت: ثابت ڪن😊
❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!
💎گفت: نه!😕
❣گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😅
💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶
❣گفتم: دلش پاڪه😌😁
💎گفت:
غلط ڪردم حاجاقااااااا☹️😂😂😂
@karbalayyyman