eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 🌾قسمت : علی زنده است ثانیه‌ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید ...  ما همدیگه رو میدیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های سخت‌تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد ... فقط به خدا التماس میکردم ...😖🙏 - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی‌های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥 قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها...و چرک وخون می داد..😖 بعد از 7 ماه، بچه‌هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...  بچه‌هام رو بغل کردم ... 😭 فقط گریه میکردم ... همه‌مون گریه میکردیم ...😭😭😭😭 ادامه دارد.... ✍نویسنده: بیا اینجا رمان بخون😌 @karbalayyyman
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت کم کم جمعیت پراکنده شدند و به ما تبریک میگفتند٬به سمت ماشین رفتیم٬برای آخرین بار نگاهی به مزار انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد٬از همه شان تشکر کردم و سوار شدم ٬باید به سمت خانه میرفتیم ٬باباحسین زنگ زد و گفت عاقد اومده و منتظر است٬دل در دل نداشتم و نفسم سنگین شده بود٬اما از یک چیز مطمئن بودم٬علی مرد من بود٬مرد من.. به خانه رسیدیم ٬همه دم در جمع شده بودند٬بوی اسپند در مشامم میپیچید ٬گوسفندی برای قربانی جلوی پایمان بود٬نذر بابا حسین بود٬گوشتش به مستضعفان میرسید٬چقدر این مرد سخاوت داشت.. با کمک علی پیاده شدم و همه تبریک میگفتند و صلوات میفرستادند ٬زینب و مادر و مادر خودم برای روبوسی جلو آمدند٬با ذوق در آغوششان گرفتم٬حتی لحظه ای اشک را در چشمان مادرم دیدم٬دست پدرم را که خواستم ببوسم کنار کشید و مرا در آغوش گرفت٬چقدر برای این آغوش دیر بود٬اما چقدر دلم برای آغوشت تنگ بود٬ انگار همه خوب شده بودند و میخندیدند٬علی فقط به من نگاه میکرد و خوشحال بود٬همیشه مواظب خوشحالی من بود این... به سمت خانه رفتیم و به اتاق عقد رسیدیم٬عاقد را که دیدم همان استرس در وجودم پیچید اما استرس شیرینی بود٬به روی صندلی نشستیم٬سریع پارچه‌ای سفید روی سرمان گرفته شد٬زینب قند های تزیین شده با نوار زرد را روی سرمان گرفته بود٬انگار همه مشتاق بودند و واقعا اینگونه بود٬حتی پدر و مادرم... دل در دلم نبود٬ علی قران را از رحل برداشت و به سمت هردویمان باز کرد٬سوره ای آمد٬چه زیبا سوره ای بود: -مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک هستند.... من پاک بودم؟آری تمام سعیم را کردم که بمانم و خدا مواظبم بود و برایم خواست٬چه خواستنی.. لحظه‌ای نگاهمان در نگاه هم گره خورد٬عشق بود٬همین.دوباره آیه‌ها را میخواندم٬آرام بودم خیلی آرام.. -دوشیزه فاطمه پایدار٬آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای سید علی نیایش در بیاورم با یک جلد کلام الله مجید٬یک جفت آیینه و شمعدان ۱۲ سکه تمام بهار آزادی به نیت امام غایب و ۱۲ شاخه گل نرگس در بیاورم ٬ آیا وکیلم ؟ زبان به دهان گرفتم٬ از سفارشات زینب بود٬ -عروس رفته گل بچینه.. -برای بار دوم عرض میکنم... -عروس رفته زیارت آقا .. -برای بار آخر عرض میکنم٬عروس خانم وکیلم؟ دیگر قلبم آرام میزد٬با وکالت شهدا این راه را آمدم٬با نگاه خدا٬علی نگران از مکث طولانی به من نگاه کرد که گفتم: -با اجازه پدر و مادر و با رضایت و نگاه تمامی شهدا و با ضامن اسم حضرت مهدی عج و خانم فاطمه زهرا و ۱۴معصوم٬... همه صلواتی بلند فرستادند و پشت بندش دست زدند ٬نقل بود که پاشیده میشد٬دست هایم با دستی گرم شد و آن علی بود.. با تمام وجودم نگاهش کردم٬لبخند اصل اصلیه صورتمان شده بود ٬زینب که قندها را کنار گذاشت عکاسیش را شروع کرد٬از لحظه به لحظه ما عکس میگرفت٬خودم این را خواستم ٬همه یکی یکی برای تبریک میامدند و هدیه‌های زیبایشان را میدادند٬مادرم که آمد٬باورم نمیشد٬اشک میریخت٬به جای تمامی آن سال ها در آغوشت گرفتم و فشردمش٬ -مامان.چی میشد قبلا هم اینطور بغلم میکردی.. گریه‌اش شدت گرفت و سرش را پایین انداخته کنار کشید٬پدرم با آن بغض مردانه به سمتم آمد و مرا بوسید و در آغوش فشرد٬بغضم شکست و گریه کردم٬برای تمام این سال های نبودشان‌.. پدر و مادر علی هم مرا در آغوش گرفتند و مثل همیشه مرا دخترم صدا کردند٬زینب که دوست و خواهرم شده بود و درجریان تمام این مدت بود٬به شدت گریه کرد تا جایی که علی دست هایم را گرفت و نشستیم٬همه دیدشان از ما برداسته شده بود و پذیرایی میشدند٬که علی گفت: -گل زهرام؟ تمام وجودم آتش گرفت از این عشق پاک که در وجودمان جریان داشت.. عاشقانه نگاهش کردم و با تمام جانم گفتم: -جانم با لبخند نگاهم کرد و گفت: _جانت سلامت٬دیدی از آخر مال خودم شدی٬دیدی خانومم شدی؟ فقط از شرم کودکانه سرم را پایین انداخته بودم که با یک جمله تیر خلاص را روانه قلبم کرد.. دارم... در چشمانش نگاه کردم و گفتم...