eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_دوم: علی زنده است ثانیه‌ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندا
🌾 🌾قسمت : آمدی جانم به قربانت شلوغی‌ها به شدت به دانشگاه‌ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس میخوندم ...  ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی‌های سیاسی همزمان شد ...  التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...😊 صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...  علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣 چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بین‌شون دید ... و پایی که میلنگید ...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی میکرد ... میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔 من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی‌فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل میکردم ...  دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشمها و لب هاش میلرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان...😢 چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی‌امان گریه میکرد ...  من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی‌کنان ... شادترین لحظات اون سال‌هام ... به سخت‌ترین شکل میگذشت ...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣 @karbalayyyman
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت پرواز 123به مقصد کربلای معلی.... -علی آقا بدوووو الان میپره -نه خانوم جان بدون ما نمیپره -علی شوخیو بذار کنار بدو فقط -خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست با چادر.میرسیم هناس. -چشم آقا -روشن به ظهور ............. -خانم چیزی نیاز ندارید؟ -نه ممنونم عزیزم -میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها. -میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهد و بخونیم هناس؟صبح جمعست آقامون چشم انتظارها. -عالیه آقا بسم الله. دعای عهد کوچکمان را از جیبش درآورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان( برای ظهور) هواپیما درحال پرواز بود٬ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ از بچگی آرزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آنها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است آرزوهای کودکی دربزرگسالی مضحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان آب زلال بود میماند و حتی سایه‌ی کدری نقش برآن نمیبست.باز هم الحمدلله که در این برهه از زمان هستم.شکرالله. دست علی دست هایم را در خود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مَردم٬آرام آرامم. ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم آشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر آقاست این یار‌‌. -مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما بر باند مینشیند. صدای کمک خلبان بود که برای همه آرزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود. حس و حال عجیبی بود ٬انگار همه روح ها ادغام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد. با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم. -اهم آقا کجا سیر میکنید؟ -اینجام خانوم ٬حس میکنی؟ -چیو؟ -بوی ...بوی شهادتو.. نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت ٬لحظه‌ای احساس کردم روح علی از بدن جدا شده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود. به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان ها را در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک ها را در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم. بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬در را علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی ٬عاشق همین ها بودم.