eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 🌾قسمت حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول 💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه‌ای کرد😃😢 و بلند شد نشست ... از حالتش خنده‌ام گرفت ...😁 _بذار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم ... یا رگ رو پیدا نمیکردم ... یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ گم میشد ... هی سوزن رو میکردم و درمی‌آوردم ... می‌انداختم دور بعدی رو برمیداشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی‌هوا، از خوشحالی داد زدم ... _آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... 👀 با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... 😰😳 خندیدم و گفتم ...😁 _مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... _چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اونوقت میگی چیزی نیست ...تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😠😭 و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد ... _چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مَرده ...مردها راحت دردشون نمیاد ...😊 سعی میکرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد ... 😭 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... کبود و قلوه‌کن شده بود ... @karbalayyyman
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت چایی ها را روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت: -خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه، کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنهان،حاج آقا رفته روستا سر زمین . -باشه آقا. لبخندی زد و در دل من آشوبی راه افتاد. نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم آمد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید: -چی شده هناس؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟ با آرامش گفتم: -نگران نباش سید جان، یکم آب جوش ریخته، خوبم. -آب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی آخه؟؟؟؟؟ -علی جان گفتم که چیزی نیست. از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد، علی به سمت آیفون رفت و فهمیدم آقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت... از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،آقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم، پرده را انداختم و قرص سردرد خوردم، قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی... هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را بگذار بر روی زمین بی تابی ات را شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را