کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_پنجم برای آخرین بار! این بار هم موقع تولد بچهها علی نبود …ز
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_ششم
اشباح سیاه
حالم خراب بود …
میرفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم …😣
قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢
برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در …
بهانهاش دیدن بچهها بود … اما چشمش توی خونه میچرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …
آخر صداش در اومد …
– این شوهر بیمبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهرهاش خیلی توی هم بود …
یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋
دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمیبرد …😣
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …
💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …
هر کدوم یه تیکه از بدنش رو میکند و میبرد …
از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونهمون …
بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچهها رو گذاشتم اونجا … 😨
حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتیهای سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بیخداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰
– چه کار میکنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم …
برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …
اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒
– برو …
و من رفتم ....
@karbalayyyman
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_و_ششم
#هوالعشق
سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت:
_به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ. لبخندی زدو گفتم:
_آره غش کردم از نبود پدرش الان.
سمیه با تعجب و نگرانی گفت:
_ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی آقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.
سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت
-آخه الان وقت رفتنه؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی
بود؟
ناراحت نگاهش کردم که گفت:
-تورو خدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم:
-میدونم بابا ...
ورقه آزمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ،
باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،
سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود،
خیلی سرد بود خیلی......