_أنتَ حُبي عِشقي حَیاتي و مَحبوبُالدِلبَري″❤️
@karbalayyyman
تو بخند
تا به همه ثابت کنم
یک دیوانه دوایش قرص نیست
لـبـخـنـد تـوسـت♥️✨
@karbalayyyman
↻👀🍂••||
• فڪر نمیڪنم بدانی ؛ تاریخش را هم نمیدانم .. اما مدتهاست به جان من مهاجرت
ڪردهای ..⛓(:
#عاشقانہ_مذهبی🖇♥
@karbalayyyman
#تلنگر
لطفاوقتیاونطورتیپمیزنیدبرایبیرون
رفتن!
چندلحظهخودرانگاهکنیدوکمیفکرکنید!
ببینیدحاضریدبازمباطرزپوششتوندلصدتا
جوونوبلرزونید؟
حاضریدبازمدلچندمرد رواز زنشسرد
کنید؟
میارزهبهاینکچندجوونذهنشون
درگیراندامتوبشه؟
فقطیهکاریکنکهاوندنیاشرمندهاونایی
نشیکهباتیپتدلشونلرزیدوکانونگرم
چندخانوادهرو سرد کردیخب؟ :)💔✋🏻
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
@karbalayyyman
#تلنگر
بھمگفت،باایناوضاعسکہودلارو
گرونۍهنوزمپاےِآرمانهایرهبرت
هستی؟!
گفتمبہمایاددادنتومڪتبامام
حسین(؏)ممکنہآبهمواسہخوردن
نباشه...💔🖐🏻
@karbalayyyman
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_یک
#فاطمه_نوشت
زمانی که وارد حیاط شد
چشمش لحظهای به من افتاد و محو من شد که پدرش با دست گذاشتن روی شانه اش او را از دنیای خود بیرون کشید
٬لبخندی به لب آورد
و به همگی سلام داد به من که رسید زیر لبی سلامی داد و نگاهش را به آن سمت گرفت.
همه زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتند و به او میخندیدند
٬آخر داماد هم انقدر دست پاچه؟
باهمه خداحافظی کردیم و سوار ماشینی شدیم که گل های سرخ و نرگس تزیینش شده بود.
علی در را برایم باز کرد تا چادرم خیس نشود٬پشت فرمان نشست و لبخندی به لب داشت ٬زبان به کلام باز نمیکرد که من شروع کردم:
-اهم٬علی آقا؟
-...
-سید؟
-....
-علییییی
-جانم
هزار بار سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم چقدر لوس شده بود خخ.
-کجا میخوایم بریم؟
-سوپرایزه٬او نه غافلگیری!
زبان به دهان گرفتم و راه افتادیم
ساعت ۱ونیم بود اما هوا پاییزی و پاییزی بود٬شیشه پنجره را پایین دادم و باتمام وجود هوای سبک را بلعیدم٬نمیدانم هوای سنگین تهران چگونه انقدر سبک شده بود
٬اما سریع شیشه را بالا دادم تا عطر وجود علی را تنفس کنم که از هر هوایی مرا #حوا تر میکند..
به جاده مخصوص رسیدیم جادهای که به مزار شهدا میرسید٬خوب اینجا را میشناسم ٬وای خدای من علی ٬علی٬علی...
با ذوق دست هایم را به هم زدم و روبه علی برگشتم٬عشقم را در چشمانم ریختم و به سوی چشمان علی جاری کردم٬از خوشحالی من لبخند پررنگی به لب آورد و گفت
-قابل شمارو نداره خانوم٬آوردمت خونه اصلیمون
راست میگفت از اینجا به علی رسیدم و از اینجا خدا را دیدم٬شهدا دوست ها و فامیل های من بودند٬همشان... پیاده شدیم٬همه با لبخند نگاهمان میکردند و بعضی ها که از کنارمان رد میشدند ٬صمیمانه تبریک میگفتند٬به مزار شهدای گمنام رسیدیم
٬ناخوداگاه زانو زدم٬احساس میکردم تمام قبور دب پاشی شده و خاکی نیست و لباسم کوچک ترین خاکی نگرفت٬پس زانو زدم و گل نرگسم را با قبور شهدا نورانی کردم٬علی کنارم نشست ٬او هم هوایی شده بود٬انگار حاجت گرفته بود که گفت
-دستتون درد نکنه٬٫ #حاجت_روا شدم
دلم میخواست آن لحظه بلند داد بزنم که من هم حاجتم را گرفتم آن هم چه زیبا گرفتم چه خوب..مردی کنارمان نشست و به ما تبریک گفت٬مردی با محاسن سفید و صورتی میانسال چقدر آشنا بود... روبه ما کرد و گفت
-خوشبخت بشین باباجان٬به حق آقا حسین سرور و سالار شهیدان خوشبخت بشین .
-ممنون پدر جان٬با دعای خیرشما
-خب دخترم میخواید براتون یه مولودی بخونم؟
به علی نگاه کردم و رنگ تایید را در چشمانش دیدم٬
-ممنونم پدر جان٬حتما
و شروع کرد به خواندن مولودی زیبا٬خودش دست میزد و میخواند
٬کم کم مردمی را دیدم که به سمت ما می آمدند و کنارمان مینشستند ٬جمعیتمان کم کم زیاد شد ٬به طوری که صدای دست های زیبایشان در گلزار پیچیده بود
٬خانمی مهربان شکلاتی که به همراه داشت بین همه پخش کرد٬پیرمردی روحانی گلاب بر سرمان میریخت و این جمع الهی مرا به گریه از شوق وادار میکرد..
خدا را در دل هزاران بار شکر کردم و به علی نگاه میکردم
٬با نگاهش جان میگرفتم و با وجودش نفس میکشیدم.
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_دوم
#هوالعشق
کم کم جمعیت پراکنده شدند
و به ما تبریک میگفتند٬به سمت ماشین رفتیم٬برای آخرین بار نگاهی به مزار انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد٬از همه شان تشکر کردم و سوار شدم
٬باید به سمت خانه میرفتیم
٬باباحسین زنگ زد و گفت عاقد اومده و منتظر است٬دل در دل نداشتم و نفسم سنگین شده بود٬اما از یک چیز مطمئن بودم٬علی مرد من بود٬مرد من..
به خانه رسیدیم ٬همه دم در جمع شده بودند٬بوی اسپند در مشامم میپیچید ٬گوسفندی برای قربانی جلوی پایمان بود٬نذر بابا حسین بود٬گوشتش به مستضعفان میرسید٬چقدر این مرد سخاوت داشت..
با کمک علی پیاده شدم
و همه تبریک میگفتند و صلوات میفرستادند
٬زینب و مادر و مادر خودم برای روبوسی جلو آمدند٬با ذوق در آغوششان گرفتم٬حتی لحظه ای اشک را در چشمان مادرم دیدم٬دست پدرم را که خواستم ببوسم کنار کشید و مرا در آغوش گرفت٬چقدر برای این آغوش دیر بود٬اما چقدر دلم برای آغوشت تنگ بود٬
انگار همه خوب شده بودند و میخندیدند٬علی فقط به من نگاه میکرد و خوشحال بود٬همیشه مواظب خوشحالی من بود این#مررد...
به سمت خانه رفتیم
و به اتاق عقد رسیدیم٬عاقد را که دیدم همان استرس در وجودم پیچید اما استرس شیرینی بود٬به روی صندلی نشستیم٬سریع پارچهای سفید روی سرمان گرفته شد٬زینب قند های تزیین شده با نوار زرد را روی سرمان گرفته بود٬انگار همه مشتاق بودند و واقعا اینگونه بود٬حتی پدر و مادرم...
دل در دلم نبود٬
علی قران را از رحل برداشت و به سمت هردویمان باز کرد٬سوره ای آمد٬چه زیبا سوره ای بود:
-مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک هستند....
من پاک بودم؟آری تمام سعیم را کردم که بمانم و خدا مواظبم بود و برایم خواست٬چه خواستنی..
لحظهای نگاهمان در نگاه هم گره خورد٬عشق بود٬همین.دوباره آیهها را میخواندم٬آرام بودم خیلی آرام..
-دوشیزه فاطمه پایدار٬آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای سید علی نیایش در بیاورم با یک جلد کلام الله مجید٬یک جفت آیینه و شمعدان ۱۲ سکه تمام بهار آزادی به نیت امام غایب و ۱۲ شاخه گل نرگس در بیاورم ٬ آیا وکیلم ؟
زبان به دهان گرفتم٬ از سفارشات زینب بود٬
-عروس رفته گل بچینه..
-برای بار دوم عرض میکنم...
-عروس رفته زیارت آقا ..
-برای بار آخر عرض میکنم٬عروس خانم وکیلم؟
دیگر قلبم آرام میزد٬با وکالت شهدا این راه را آمدم٬با نگاه خدا٬علی نگران از مکث طولانی به من نگاه کرد که گفتم:
-با اجازه پدر و مادر و با رضایت و نگاه تمامی شهدا و با ضامن اسم حضرت مهدی عج و خانم فاطمه زهرا و ۱۴معصوم٬#بله...
همه صلواتی بلند فرستادند و پشت بندش دست زدند
٬نقل بود که پاشیده میشد٬دست هایم با دستی گرم شد و آن علی بود.. با تمام وجودم نگاهش کردم٬لبخند اصل اصلیه صورتمان شده بود
٬زینب که قندها را کنار گذاشت عکاسیش را شروع کرد٬از لحظه به لحظه ما عکس میگرفت٬خودم این را خواستم
٬همه یکی یکی برای تبریک میامدند و هدیههای زیبایشان را میدادند٬مادرم که آمد٬باورم نمیشد٬اشک میریخت٬به جای تمامی آن سال ها در آغوشت گرفتم و فشردمش٬
-مامان.چی میشد قبلا هم اینطور بغلم میکردی..
گریهاش شدت گرفت و سرش را پایین انداخته کنار کشید٬پدرم با آن بغض مردانه به سمتم آمد و مرا بوسید و در آغوش فشرد٬بغضم شکست و گریه کردم٬برای تمام این سال های نبودشان..
پدر و مادر علی هم مرا در آغوش گرفتند و مثل همیشه مرا دخترم صدا کردند٬زینب که دوست و خواهرم شده بود و درجریان تمام این مدت بود٬به شدت گریه کرد تا جایی که علی دست هایم را گرفت و نشستیم٬همه دیدشان از ما برداسته شده بود و پذیرایی میشدند٬که علی گفت:
-گل زهرام؟
تمام وجودم آتش گرفت از این عشق پاک که در وجودمان جریان داشت.. عاشقانه نگاهش کردم و با تمام جانم گفتم:
-جانم
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_جانت سلامت٬دیدی از آخر مال خودم شدی٬دیدی خانومم شدی؟
فقط از شرم کودکانه سرم را پایین انداخته بودم که با یک جمله تیر خلاص را روانه قلبم کرد..
#دوستت دارم...
در چشمانش نگاه کردم و گفتم...
#به_اندازه_تمام_دوستت_دارم_ها_دوستت_دارم
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_سوم
#هوالعشق
#دوراهی_زیبا
پرواز 123به مقصد کربلای معلی....
-علی آقا بدوووو الان میپره
-نه خانوم جان بدون ما نمیپره
-علی شوخیو بذار کنار بدو فقط
-خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست با چادر.میرسیم هناس.
-چشم آقا
-روشن به ظهور
.............
-خانم چیزی نیاز ندارید؟
-نه ممنونم عزیزم
-میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها.
-میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهد و بخونیم هناس؟صبح جمعست آقامون چشم انتظارها.
-عالیه آقا بسم الله.
دعای عهد کوچکمان را از جیبش درآورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان(#صلوات برای ظهور)
هواپیما درحال پرواز بود٬ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬
از بچگی آرزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آنها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است آرزوهای کودکی دربزرگسالی مضحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان آب زلال بود میماند و حتی سایهی کدری نقش برآن نمیبست.باز هم الحمدلله که در این برهه از زمان هستم.شکرالله.
دست علی دست هایم را در خود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مَردم٬آرام آرامم.
ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم آشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر آقاست این یار.
-مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما بر باند مینشیند.
صدای کمک خلبان بود که برای همه آرزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود.
حس و حال عجیبی بود
٬انگار همه روح ها ادغام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد.
با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم.
-اهم آقا کجا سیر میکنید؟
-اینجام خانوم ٬حس میکنی؟
-چیو؟
-بوی ...بوی شهادتو..
نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت
٬لحظهای احساس کردم روح علی از بدن جدا شده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود.
به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان ها را در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک ها را در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم.
بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬در را علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی
٬عاشق همین#معمولی ها بودم.
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت؛ #بیست_و_چهارم
#هوالعشق
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سرد شد
٬دستم را بر زانوانم گرفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:
-چیشد فاطمه؟
-ه...هیچی..نگاه کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.
-یا حسین٬الله اکبر.
در چشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعظیم کردیم و سلام دادیم٬؛
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم
٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را آماده روی تخت گذاشتم و از فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...
بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کار علی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود آهن٬سرگیجهها و سردرد های شدید بعد خواب یا کم خوابی به سراغم می آمد.
باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت و به دیوار تکیه دادم و سر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-آر..آره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات اومد و آن را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه آقا جان خوشگل ندیدی؟
-نه٬ندیدم .فقط تو رو دیدم.
-ای ای حاجی جان.پس ببین
-دلم برات تنگ شده بودا هناس
-واااااا
-والااااا
هر دو زیر خنده زدیم
٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم را که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و با چهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.
حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:
#فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.
با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬
الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخودآگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.
به سمت آقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی آقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.
از هم جدا شدیم تا به زیارت برویم.
به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که با ارزش ترین ارزشها را به دست آوردهام چنگ زدم و آن را ول نکردم.
جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:
-آقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬آقاجان٬ قول میدم تا آخرش باشم ٬تورو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.
انگار که آن لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.آرام شدم ٬آرام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:
-ممنون که هستی٬ممنون که برآورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد.
به سمت حرم آقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریدهاش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد
٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
#هوالعشق
#زندگی_جریان_دارد
-علی آقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟
از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نذاشته. دیشبم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه
-آروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان آب قند کنارم آمد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در آب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش در هوا ماند و ترسید
-نهههههههه
-چ ..چیشد فاطمه؟آروم باش چرا اینطوری شدی آجی؟
-زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت آیفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.آخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟
-حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچارهای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با آرامش مرا وادار به رفتن کرد از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت آشپزخانه رفتم،
بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به آشپزخانه رسیدم سریع زودپز را با دستمالی آویزان به سمت سینک بردم که دستمال آتش گرفت.جیغ که کشیدم علی سریع به آشپزخانه آمد و با کپسول آتش را خاموش کرد،به سمت من که آمد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نززززززززن
علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت آشپزخانه را ترک کرد!
روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کردم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود و این سکوتش مرا میسوزاند.
من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم که خودم را کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..آخر سر زیر چانهام را گرفت و سرم را به بالا آورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟
-آخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!تو هم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان.بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.حالا آزاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غمهایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گرفتم:
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خندهاش گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت:
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظهای مو به تنم سیخ شد. گفت
- شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...
فقط نگاهش کردم و سرد شدم.چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت
-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم!میگم #شهید_میشم چطووره؟؟
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-آقا پسر ببین هنوز آشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونهرو برق بندازی هاها
خنده اش گرفت و گفت
-چششششششششم فرمانده من
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_ششم
#هوالعشق
#حال_عجیب
-عباس من نگرانم..
-برای چی؟
بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید:
-عباس.. من دوست دارم...
عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید:
-د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی..
ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید:
-شام حاضره ،الان میارم
-ملیح...
از این صحنه قلبم فشرده میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های گریه کنم.لیوان چایی را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید،
گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کرد و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانش را به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، آنقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است آن روز را که گفت:
_اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را آسمانی خواهد کرد...ذکر آخر را که گفت ،گویی از آسمان به زمین نشسته آرام گرفت، بالاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!
-خانوم چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم،ناخودآگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم:
-عاشقیت قبول آسید
چشم هایش را آرام روی هم گذاشت و با لبخند گفت:
_دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ادامه دادم...
_آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.
با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:
_خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام...
جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم:
-همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،
فقط....
-فقط چی؟
-فقط باش علی..باش
چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم:
-جواب نداشت حرفم؟
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟
_قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش..
به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،
آنقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و آخی کوتاه گفتم، سریع زیر آب سرد گذاشتم ،آرد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود، هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست...
چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد:
-نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن.
صدایش را پایین آورد و گفت:
-حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم...
با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:
-آره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی.
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
با ما همـــراه باشیـــــن
@karbalayyyman