🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
🥀 #با_شهدا
🌿 من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن...
حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن...
را دوست می دارم.
[شهیدهمت🌿]
#با_شهدا
✍شهید عبدالرسول زرین تکتیرانداز لشکر امام حسین در جنگ تحمیلی بود که شهید خرازی به او لقب گردان تک نفره داده بود.یک نیروی نابغه عملیاتی و تکتیرانداز ویژه و استراتژیک محسوب میشد و بازوی عملیاتی حاج حسین خرازی بود.
بهترین تکتیرانداز دفاع مقدس و جهان بود. سه هزار شلیک موفق داشت.
شهید زرین ابتدا وضو میگرفت و بعد اسلحه را برمیداشت.
همیشه نشانهگیری و تیراندازیهایش را با توسل شروع میکرد و میگفت: خدایا من برای تو شلیک میکنم، نه برای نفسم و بعد دو آیه شریفه «وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى» و «وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ» را تلاوت مینمود.
صدام برای شکارش یک تیم ۲۰ نفره تک تیرانداز بینالمللی از جمله تکتیراندازهای آمریکایی را اجیر کرده بود، اما موفق نشدند.
بارها زخمی شده بود و شصت درصد ازکارافتادگی داشت.بعد از عملیات طریقالقدس یک تیر از بغل گوشش رد شد و لاله گوش راستش را سوراخ کرد ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و اصابت گلوله دشمن را با لبخند زیبایی پاسخ داد. گروهی از فیلمبرداران هم آنجا بودند که بلافاصله فیلم و عکساش را گرفتند. عکس معروفی از آن لحظه به یادگار مانده است.
مولایش امام حسین، در مکاشفهای، او را سرباز واقعی خود خطاب نموده بودند.زمان و مکان شهادتش را به دوستانش خبر داده بود. در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر به شهادت رسید.
#شهدا_و_امام_حسین_علیه_السلام
#با_شهدا
سرایدار مدرسه تعریف می کرد: کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون.
اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد.
شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
?کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
سالروز شهادت شهید عباس بابایی گرامی باد
#زندگی_به_سبک_شهدا