eitaa logo
کاری کن خدا عاشقت بشه
806 دنبال‌کننده
34.8هزار عکس
22.4هزار ویدیو
60 فایل
کانال مذهبی و مطالب مفید و متنوع ارسال هر شب ارتباط با ادمین @Basirat_ekh
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بود اماعباس بهش گفت: «ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون» دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده می شد عباس گفت: «بریم طرف دسته عزادار» به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست، پشت سرمن نشسته بود روی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمی آورد، بند پوتین هاش روبه هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش و شد حرّامام حسین(ع). رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن؛ جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه، تا اون روزفرمانده پایگاهی رواین طور ندیده بودم عزاداری کنه، پای برهنه بین سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش... 📚علمدار آسمان ، ص۴۹ #شهید_عباس_بابایی #درس_اخلاق
❤️🍃 آدم یک وقتهایی دلش بودن میخواهد..😇 که یک روز یک شهید عباس بابایی پیدا شود و بگوید یا تو یا هیچکس!!😍 بعد بفهمی همه دوران تحصیلش در امریکا برای داشتنت نقشه میکشده وبعدروز خواستگاری زل بزند به چشمهایت وبا لبخند بگوید تو عشق سومی ... اول خدا ... بعد پرواز... بعدم ملیحه خانوم...❤️ وتو متعجب بمانی اما هلاک همان عشق سوم بودن باشی بی هیچ حسادتی ... ادم دلش یک میخواهد تا باور کند میشود در آمریکا تحصیل کرد و یک مومن تمام عیار بود .... از این عباس ها که بدون گل به خانه نمی ایند ... مردی که بداند تو عادت پشت میز نهار خوردن داری اما، از قصد برایت توی حیاط بساط ابگوشت پهن کند و قربان صدقه ات برود🍲😋 آدم دلش هی از این عباس ها میخواهد که وقتی به جانشان نق میزنی واز شهادتشان میترسیج😥 ناباورانه میگن بالام جان دیگه سعی کن کمتر دوسم داشته باشی !!☹️ ادم ملیحه ای باشد که نازونعمت وثروت خانه پدری را رها میکند وکلاهش را کنار بگذارد ، وبه خاطر با عشق روسری سر کردن در زمان شاه از کار بی کار شود وبه همه هوس های پوچ زندگی پشت پا بزند .😊 ادم دلش از این عباس ها میخواهد که وقتی ژنرال مافوقش دیر میکند در اتاق مافوق ودر دل سرزمین کفر روزنامه پهن میکند وبه نماز می ایستد ...✅ ... از این شهید -ها و که مثل در زندگی یک دختر میتابند و بعد از آن پشت ابر پنهان میشوند ... امــــــــــــــــــــآ... تا ابد گرمای عشقشان گونه های یک زن را سرخ نگه میدارد!!! درنقش عاشق ڪُش ترین زوج مڪمل تندیس بلورین راگرفتے🏅 یڪ آن شد این عاشق شدن دنیا همان یڪ لحظه بود آن دم ڪه چشمانت مرا ازعمق چشمانم ربود به خداحافظے تلخ توسوگند نشد ڪه تو رفتے و دلم ثانیه اے بند نشد 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣
اومد خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی‌خوره، مرخصی خواست. امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در بحبوحه‌ی جنگ پرسیدند. عباس گفت: من در دهه اول محرم برای شستن استکان‌های چای عزاداران به هیئت‌های جنوب شهر که من را نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم. امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می‌دهم! که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی... #شهید_عباس_بابایی #درس_اخلاق
✳ می‌دوید تا شیطان را از خود دور کند! ‼ «دانشجو بابایی، ساعت دو بعد از نیمه‌شب می‌دود تا شیطان را از خودش دور کند!» 📰 این جمله یکی از داغ‌ترین خبر‌هایی بود که بولتن خبری پایگاه «ریس» آمریکا چاپ کرده بود. عباس گفت: «چند شب پیش، کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه و همسرش که از یه مهمونی شبونه برمی‌گشتند، من رو در حال دویدن توی میدون چمن پایگاه دیدند و برای دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». گفتم: «خوابم نمی‌اومد؛ خواستم ورزش کنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم کردند. فهمیدم جوابم قانع‌کننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلی که اطرافم می‌گذره باعث می‌شه شیطان با وسوسه‌هاش من رو به گناه بکشه. در دین ما سفارش شده این وقت‌ها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم که تموم شد، تا چند دقیقه بهم می‌خندیدند. طبیعی هم بود. با ذهنیتی که اون‌ها در مورد مسائل جنسی داشتند، نمی‌تونستند رفتار من رو درک کنند. 📚 از کتاب ؛ زندگینامه سرلشکر خلبان
✳️ وصلهٔ نفس! 🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد. - چه عجب از این طرف‌ها؟! - برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم. نگاهی به لباس پرواز او انداخت. - لباس را در بیاور. عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روح‌الدین نگاهی به او انداخت؛ وصله‌ای بر سر زانو! - هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی. عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد. - می‌دانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند. 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 صفحات ۳۰ و ۳۱ ✍ ❤️
✳️ از یک دانهٔ خشخاش هم کمتری! 🔻 گفت: وقتی می‌روم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار می‌کند ادامه دارد، به نظرم می‌رسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچک‌تر و ناچیزترم. بعد به خودم می‌گویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.» 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 ص ۷۷ ✍ ❤️
🔆 قایق شیشه‌ای! 🔻 اسم خانه‌مان را گذاشته بودی قایق شیشه‌ای و از من می‌خواستی بارش را سبک کنم. - این‌همه ظرف بلور و کریستال می‌خواهیم چه کنیم؟ بیا آن‌ها را هدیه بدهیم! اوایل مقاومت می‌کردم. می‌گفتی: ما که نباید غرق مادیات بشویم. برای همین حرف قبول کردم آن‌ها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: حالا می‌توانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بی‌آنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم. 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 صفحات ۱۴۵ و ۱۴۶ ✍ ❤️
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان 🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده می‌آییم؛ شما بقیه بچه‌ها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده می‌شد. عباس گفت برویم به دسته‌ی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتین‌هایش را گره می‌زد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحه‌خواندن و سینه‌زدن. جمعیت هم سینه‌زنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که این‌طور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون این‌که کسی او را بشناسد. 👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان 📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چه‌ها می‌کند» 📖 صص ۸۵-۸۴ ❤️
✳️ با پای برهنه در بین سربازان! 🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده می‌آییم؛ شما بقیه بچه‌ها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده می‌شد. عباس گفت برویم به دسته‌ی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتین‌هایش را گره می‌زد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحه‌خواندن و سینه‌زدن. جمعیت هم سینه‌زنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که این‌طور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون این‌که کسی او را بشناسد. 👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان 📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چه‌ها می‌کند» 📖 صص ۸۵-۸۴ ❤️