✳️ میدانی «الله اکبر» یعنی چه؟
🔻 ابراهیم میگفت: میدانی #الله_اکبر یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در #ذهن داری بزرگتر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمتتر است. یعنی هیچکس مثل او نمیتواند من و شما را #کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سختترین شرایط ما را کمک میکند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، بهخصوص وقتی در #بنبست قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیاتها با همین ذکر، حماسههای بزرگی آفریده بود. میگفت: «با بیان این ذکر #توکل شما زیاد میشود.»
📚 از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۲
📖 صفحه ۱۳۰
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم
🔻 ای مادر، هنگامی که فرودگاه تهران را ترک میگفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیرۀ خود تو را پرورش دادم و اکنون که میروی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت میکنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.»
🔹 ای مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز میگردم و به تو اطمینان میدهم که در این مدت دراز، حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آنقدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.
🔺 خوشحالم ای مادر، نه فقط بهخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر میگردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشۀ ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال میوزد.
✍️ دستنوشتۀ شهید دکتر مصطفی چمران؛ بهمنماه ۱۳۵۷
📚 برگرفته از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود...»
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🔆 این کار فلسفه داره!
🔻 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور. نمازش که تمام شد، گفتم: «منصور جان، مگه جا قحطیه که برای نماز میآیی وسط بچهها؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مُهر تو بگردم!» تسبیح را برداشت و همانطور که میچرخاندش، گفت: «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میخونم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مُهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم یه اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چطور بعداً بهشون بگم بیایین نماز بخونین؟!»
🔸 قرآن هم که میخواست بخواند، همینطور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها مینشست و با صدای بلند و لحن خوش، قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خطبهخط با او میخواندم.
👈 اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت بهجای اینکه چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
📚 برگرفته از کتاب «آسمان ۵» | #سرلشکر_شهيد_منصور_ستاری به روايت همسر شهید
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #تربیت_فرزند
❤
🔆 آنقدر غرق محبتم میکرد که...
🔻 زندگی ما طول چندانی نداشت، اما عرض بیانتهایی داشت. ابراهیم، بودنش خیلی کم بود، اما خیلی با کیفیت بود.
🔸 هیچوقت نشد زنگِ درِ خانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز میکردم. میخندید؛ خندهای که همهٔ مشکلات و غم و غصهاش پشتش بود، اما خودنمایی نمیکرد.
🔹 تا بود، نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آنقدر غرق محبتم میکرد که یادم میرفت از مشکلات جبههاش بپرسم. تا از راه میرسید، حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر میخواستم دست بزنم، گاهی تشرم میزد.
🔸 خودش شیر بچهها را آماده میکرد، جایشان را عوض میکرد، با من لباسها را میشست و میبرد پهنشان میکرد و خودش جمعشان میکرد، خودش سفره را پهن میکرد و خودش جمع میکرد.
▫️میگفتم: «تو آنجا خیلی سختی میکشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟»
▫️میگفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفلهای معصوم را ادا کنم.»
▫️میگفتم: «ناسلامتی من زنِ خانهٔ تو هستم و باید وظیفهام را عمل کنم.»
▫️میگفت: «من زودتر از جنگ تمام میشوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان میدادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.»
🎙 راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر #شهید_محمدابراهیم_همت
📚 برگرفته از کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان»
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #همسرانه
❤
✳ چلوکباب تو خط، ساچمهپلو تو شهرک!
🔻 بهشدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت: «دلیلی نداره برای ما که فرماندهایم چلوکباب بیارند، برای نیروها غذای دیگر.» و بعد هم دستور داد غذاها را برگردانند عقب. خیلی به فکر نیروهایش بود. اگر هم بعضی وقتها دو نوع غذا درست میکردند، بهترینش را میداد برای آنها که خطاند. بین بچهها هم معروف بود «چلو کباب تو خط، ساچمهپلو تو شهرک.»
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۶
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ وصلهٔ نفس!
🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد.
- چه عجب از این طرفها؟!
- برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم.
نگاهی به لباس پرواز او انداخت.
- لباس را در بیاور.
عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روحالدین نگاهی به او انداخت؛ وصلهای بر سر زانو!
- هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی.
عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد.
- میدانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۳۰ و ۳۱
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ از یک دانهٔ خشخاش هم کمتری!
🔻 گفت: وقتی میروم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، به نظرم میرسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچکتر و ناچیزترم. بعد به خودم میگویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.»
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 ص ۷۷
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🔆 قایق شیشهای!
🔻 اسم خانهمان را گذاشته بودی قایق شیشهای و از من میخواستی بارش را سبک کنم.
- اینهمه ظرف بلور و کریستال میخواهیم چه کنیم؟ بیا آنها را هدیه بدهیم!
اوایل مقاومت میکردم. میگفتی: ما که نباید غرق مادیات بشویم. برای همین حرف قبول کردم آنها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: حالا میتوانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بیآنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۱۴۵ و ۱۴۶
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
❤
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ چند استکان هم به نیت من بشوی!
🔻 سالهای پُرتبوتاب دفاع مقدس است... سالهای خون و آتش و دود... شهید بابایی، خلبان شجاع، پاکباخته و فدایی اسلام و انقلاب به دیدار حضرت امام میرود و در حالی که جاذبهٔ ملکوتی امام روح و روانش را تسخیر کرده است خطاب به حضرت ایشان میگوید:
- امام عزیز! میخواهم به گونهای که در کار جنگ خللی پیش نیاید چند روزی به مرخصی بروم. اجازه میفرمایيد؟
- در بحبوحهٔ جنگ کجا میخواهید بروید؟
- من در دههٔ اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر که مرا نمیشناسند میروم. مرخصی را برای آن میخواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم.
- به یک شرط اجازه مرخصی میدهم.
- هر چه بفرمایید با جان و دل میپذیرم.
- به این شرط که هنگام شستن استکانها به نیت من هم چند استکان بشویی.
📰 منبع: روزنامه کیهان | گفتوشنود ۳ مرداد ۱۴۰۲
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #محرم #امام_حسین
✳ فرماندهای که برای روستاییها گل لگد میکرد!
🔻 «شهید بابایی» زمانی که با هواپیما پرواز میکرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و درهها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت میکرد. آنگاه پس از اتمام مأموریت، با ماشین قدیمیای که داشت مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستاییها برمیداشتیم و از میان کوهها و درهها با چه مشکلاتی رد میشدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود.
🔺 شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستاییها میداد، از آنها میپرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستاییها میگفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع میکرد برای آنها حمام میساخت و من به چشم خودم میدیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال میکرد، حمام را میساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار میخرید و روشنایی آنها را تأمین میکرد که این پروژه حدود دو ماه طول میکشید.
👤 راوی: حجت الاسلام محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری
📚 منبع: ماهنامه شاهد یاران
📍۱۵ مرداد؛ سالروز شهادت سرلشکر عباس بابایی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ یک بار هم جلوی کولر ننشست!
🔻 «میر مصطفی الموسوی»، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا: بهخاطر داغ کردن دائم بیسیمها، همیشه توی چادر یا سنگر ما پنکه و کولر روشن بود. خدا شاهد است یک بار هم نشد که آقا مهدی بیاید جلوی کولر بنشیند تا خنک شود. به بچهها میگفت قسمتی از سنگر را بشکافید تا از بادی که به آب جلوی سنگر میخورد و وارد سنگر میشود، خنک بشوید!
🔸 «کاظم احمدینژاد» از واحد مخابرات لشکر عاشورا هم میگوید: هیچوقت نشد که آقا مهدی داخل مرکز پیام بخوابد؛ چرا؟ چون اتاق ما کولر داشت! حتی وقتهایی که دیروقت بود و فرصت نمیکرد برود خانه، به اتاق مخابرات نمیآمد. میرفت مدرسه شهید براتی یا میرفت پشتبام. هر چه میگفتیم بیا داخل مرکز پیام، قبول نمیکرد. میگفت: «من هم مثل بقیه رزمندهها. مگه اونا زیر باد کولر میخوابن که من بخوابم؟» حتی اگر پتو خنک بود، از آن استفاده نمیکرد. ما پتوهای او را میگذاشتیم داخل یک جعبه، بیرون از اتاق تا خنک نشود. میگفت: «بقیه هم پتوهایشان داغ است.»
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳
✍ علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
🔆 برای چی باید با تو دعوا کنم؟!
🔻 خصوصیات اخلاقی مهدی منحصربهفرد بود. بهطور مثال، اصلاً عصبانی نمیشد. من یاد ندارم طی چهار سال زندگی مشترکی که با مهدی داشتم، دعوایمان شده باشد. حتی یکی دوبار از عمد کاری کردم که عصبانیاش کنم، اما هربار با ملایمت و مهربانی عکسالعمل نشان داد. میگفتم: «مهدی! چرا تو اصلاً عصبانی نمیشی؟» در جواب، آیهٔ «رحماء بینهم اشداء علی الکفار» را میخواند و میگفت: «خدا توی قرآن اینجوری گفته؛ گفته با کفار با خشونت رفتار کنید، با اطرافیانتون با محبت. برای چی باید با تو دعوا کنم؟!»
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 صفحات ۴۰ و ۴۱
✍ علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ فرمول اخلاص!
🔻 در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «میخوام یه فرمولی بهت بگم که ببینی کارِت برای خدا هست یا نه؟» با خودم فکر کردم حتماً چیزی از من دیده یا فهمیده که این حرف را مطرح میکند. یک لحظه از خودم بدم آمد. گفتم: «آقا مهدی، چطور میشه آدم توی جنگ بیاد، مجروح بشه، این همه درد و رنج بکشه بعد بگه آیا کارش برای خداست یا نه؟ فکر میکنید کار ما برای خدا نیست؟» گفت: «نه منظورم این نبود که کار شما برای خدا نیست. من میخوام یه فرمولی بهت بگم که در هر زمانی بتونی کار خودت رو بسنجی.» گفتم: «بفرمایین آقا مهدی.» گفت: «اگر یه زمانی تونستی از جیب خودت یه پولی رو در راه خدا انفاق کنی، اون وقته که میفهمی این جنگیدنت هم برای خدا هست یا نه. مصطفی، انفاق مال از ایثار جان سختتره.» این حرف آقا مهدی هنوز هم در گوشم هست.
📣 راوی: مصطفی مولوی
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۱۲۶
✍ علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
1⃣ برش اول؛
🔻 تهران که بودیم، یک بار پیشش رفتم. گفت: «سید مرتضی! دو سه تا نیرو برام بفرست کارشان دارم.» خودم به همراه دو نفر دیگر آمدیم. گونیهایی را از قبل آماده کرده بود. آنها را پر از مواد غذایی و گوشت میکردیم. همه را پشت ماشین گذاشتیم و شبانه به سمت یکی از محلات فقیرنشین حرکت کردیم. هر گونی را پشت یکی از خانهها میگذاشت. کناری مخفی میشد. صاحبخانه در را باز میکرد، دور و اطراف را وارسی میکرد و با نگاهی به داخل گونی با خوشحالی آن را به درون خانه میبرد.
2⃣ برش دوم؛
🔸 مغازهٔ میوهفروشی داشت. نشستیم به صحبت از اوضاع جبهه. در خلال صحبتها، گاهی پیرمرد یا پیرزنی میآمد و میگفت: «آقا سید! میوهٔ لکهدار و خراب اگر داری بریز داخل کیسه بده من ببرم.» سید بلند میشد، گُل میوهها را سوا میکرد و به همراه مقداری پول داخل کیسه میگذاشت و به او میداد. این رویهٔ او بود. شاید در روز صد کیلو میوه را اینطوری دست مردم میداد.
🎙راوی: سید مرتضی امامی و محمد تهرانی
📚 برگرفته از کتاب #آقا_مجتبی | خاطراتی از #شهید_سید_مجتبی_هاشمی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ شهادت، شوخی نیست!
🔻در وصیتنامه نوشته بود:
«شهادت، شوخی نیست!
قلب آدمو بو میکنند
بوی دنیا و تعلقاتش را داد
رهایت میکنند.
میگویند:
برو درد بکش
پخته شو
منیّت رو رها کن.»
🌷 مدافع حرم آل الله علیهم السلام #شهید_حاج_مصطفی_رشیدپور
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف...
🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیسدفتر و همراه همیشگی سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی میگفت: روزی در منطقهای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تکتیرانداز بلوک را طوری زد که تکهتکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که اینبار گلولهای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی بهخیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانهای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... ».
📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی»
👤 به قلم جمعی از نویسندگان
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ ولایتپذیری تا پای جان!
🔻 بعد از عملیات خیبر، زمانی که جادۀ بغداد-بصره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقی ماند، حضرت امام(ره) اعلام
فرمودند که به هر قیمتی که شده باید جزایر حفظ شوند. من بلافاصله به شهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شهید باکری و
زین الدین در پد وسط و شهید همت در پد شرقی اطلاع دادم.
🔸 چاههای نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه،
گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن میبارید. شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بیسابقهای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی برگشت، سروصورتش
خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانهروز بود که نخوابیده بود. وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم، گفت: «وقتی
دستور امام(ره) را به من
گفتی، دیگر نفهمیدم چه شد. بچهها را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، الآن هم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را
حفظ کنیم.»
📢 راوی: محسن رضایی
📚 برگرفته از کتاب «پرواز در پرواز» | زندگینامه سردار رشید اسلام #شهید_احمد_کاظمی
📖 ص ۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
پ.ن: سردار احمد کاظمی در دیماه ۱۳۸۴ در سانحه سقوط هواپیمای «داسو فالکن ۲۰» در نزدیکی ارومیه، به همراه شماری از فرماندهان سپاه، در ایام عرفه به شهادت رسید.
✳️ با اینکه فرمانده بود...
1⃣ با اینکه فرمانده بود، اما همیشه با بچهها محشور و با آنها سر یک سفره مینشست. بارها دیدم که به پاسبخش میگفت برای من هم پست بگذار. نوبتش که میشد، یک اسلحه برمیداشت و میرفت پست میداد. این که من فرمانده هستم و باید فرماندهیام را بکنم، از این خبرها نبود.
2⃣ پابهپای بچهها کار میکرد. زمانی که در قسمت غربی خرمشهر در کوی آریا مستقر بودیم، یک کامیون سیمان برای سنگرسازی آمد. آن روز اکثر بچهها روزه بودند. محمد بچهها را برای کمک صدا زد. هفت، هشت نفر از بچهها جمع شدند. خودش هم با بچهها تمام گونیهای سیمان پنجاه کیلویی را از کامیون خالی کرد.
📚 از کتاب #جهان_آرا | جستارهایی از زندگی و خاطرات #شهید_سیدمحمدعلی_جهانآرا
📖 ص ۱۳۳
🎙 راوی: یکی از همرزمان شهید
✍ نویسنده: علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ چرا سلام کردی؟!
🔻 آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم میزدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را میشناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمیشناسند به هم سلام نمیکنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم.
📚 از کتاب #در_مکتب_مصطفی | جستاری علمی دربارهٔ سیرهٔ تربیتی شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده
✍ جمال یزدانی
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ بگو ورشکست شدم دیگه!
🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن میخونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو ببند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.»
🎙 راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۲۱۴
✍ علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
پ.ن: دیروز ۲۵ اسفند سالروز شهادت سردار مهدی باکری بود.
✳ برای خدا
🔻 یک روز آقا طیب من را صدا کرد و آدرسی را به من داد و گفت: برو مغازۀ قصابی و کمکش کن. مغازۀ عجیبی بود. هر روز چند گوسفند سر میبرید، اما به مردم گوشت نمیفروخت! هر روز افراد زیادی پشت در مغازه منتظر بودند. همگی کاغذی داشتند و به صف میایستادند. کار من این بود که از روی یک کاغذ بزرگ، اسم آنها را میخواندم. آنها با کاغذشان جلو میآمدند و من تیک میزدم. بعد گوشت خود را میگرفتند و میرفتند. بعدها از همان قصاب شنیدم که تمام هزینۀ گوسفندها و قصابی را خود شخص آقا طیب میدهد و کسی از این ماجرا خبر ندارد.
🎙 راوی: سید مصطفی خادمی
📚 از کتاب #طیب | زندگینامه و خاطرات حُر نهضت امام خمینی (ره) #شهید_طیب_حاجرضایی
📖 ص 87
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ دختر دولت و رحمت میآورد!
🔻 بچهٔ دختر را خیلی دوست داشت. میگفت: دختر دولت و رحمت برای خانه میآورد. موقع وضع حمل، من قزوین بودم و او دزفول. تلفنی مژدهٔ تولد اولین بچهمان را به او دادم. وقتی فهمیده بود بچه دختر است، پای تلفن سجدهٔ شکر کرده بود. وقتی آمد، بیمارستان بودم. یک کاغذنوشته بالای سر «سلما» گذاشت که «لطفاً مرا نبوسید!» خودش هم آنقدر دیوانهاش بود که دلش نمیآمد ببوسدش.
📚 از کتاب «آسمان؛ بابایی به روایت هسر شهید»
📖 ص ۲۶
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🌺 روز دختر بر دخترهای حرفحسابی مبارک!
✳️ با پای برهنه در بین سربازان!
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ همهٔ مسیر را دویده بود!
🔻 روزی با [شهید] عباس بابایی سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. ناگهان عباس گفت: «دایی، نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که پیاده در مسیر میرفت. عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست که پشت سر من، سوار موتور شود. پس از سوار شدن پیرمرد، بابایی گفت: دایی جان، شما ایشان را برسانید. خودم بقیهٔ راه را پیاده میآیم. پیرمرد را به مقصد رساندم. خواستم برگردم تا عباس را سوار کنم، ولی هنوز چند متری نرفته بودم که دیدم عباس دواندوان رسید. برای آنکه من به زحمت نیفتم و برنگردم، همهٔ مسیر را دویده بود.
📚 از کتاب #قله_های_معنویت؛ سیری در سیرهٔ فرماندهان دفاع مقدس
📖 ص ۲۲۶
#⃣ #هفته_دفاع_مقدس
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم