eitaa logo
شمیم خانواده همدان🇮🇷
955 دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
23 فایل
امام خامنه ای(حفظه‌الله): خانواده کلمه ی طیبه است. کلمه ی طیبه هم خاصیتش این است که وقتی یک جایی به وجود آمد، مرتب از خود برکت و نیکی می تراود و به پیرامون خودش نفوذ می دهد. ارتباط با ادمین: @ad3137
مشاهده در ایتا
دانلود
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: بخل ننگ، و ترس نقصان است. و تهيدستي مرد زيرك را در برهان كند مي سازد، و انسان تهيدست در شهر خويش نيز بيگانه است. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: ناتواني آفت، و شكيبايي شجاعت، و زهد ثروت، و پرهيزكاري سپر نگهدارنده است. و چه همنشين خوبي است، راضي بودن و خرسندي. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد
✍️ 💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرارگرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:«یه ساعت پیش بهش سرزدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید:«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد:«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد:«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد:« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد:«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم:«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:«پس خواستگاری هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:«حرف درستی زده. بین شما هرچی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم:«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد:«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 همـــسرتان را با زبان خودش کنــید! 💠 از آنجایی‌که مردان با چشم عاشق می‌شوند به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت می‌دهــند، لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیت‌های جسمانی بر سلامت و زیبایی خود بیفزایند تا موردتوجه همسرشان قرار بگیرند. 💠 در مقــابل، زنان پیام‌‌های سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمه‌‌هایی همچون «دوستت دارم» نه‌تنها خسته نمی‌شوند بلکه روزبه‌روز بیشــتر از قبل عاشقتان می‌شوند. 💠 پس مردان باید سعی کنند محبت نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا عشق همچنان در بینشان زنده بماند. @kashaneh313
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيم🌼 ✍امام صادق(ع): زمانی که بین مردم به عدالت رفتار شود، فقر از میان می رود. ⏳امروز پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹ ۷ جمادی‌الثانی ۱۴۴۲ ۲۱ ژانویه ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞
💠⚜💠 ⚜شاه‌بیت غزل خلقت عالم برگرد ⚜علّت خلق من و عالَم و آدم برگرد 💠 #اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌الله 🌤 💠 #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! #سلام_امام_مهربانم #صبحت_بخیر_آقا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @kashaneh313 ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
✳️چای: ☕️ 👈افرادی که چای می نوشند، احتمال کمتری دارد که به سرطان های پوست، پستان و پروستات مبتلا بشن. ترکیبات چای از تشکیل پلاک هایی که با آسیب مغزی مرتبط هستند هم پیشگیری میکنه. ✅ مزایا : ♦️ رفع خستگی ♦️ضد افسردگی ♦️محافظ کبد ♦️کاهش گلیسرید ❌ معایب: 🔸ادرار آور 🔸ناراحتی معده 🔸کاهش جذب آهن 🔸کم خونی #کرونا #سلامت 🏡 @kashaneh313💞
🔴 #صمیمیت_به_همراه_احترام 💠 مهم نیست که چند وقت از #ازدواج شما می‌گذرد، #صمیمیت و به هم #احترام گذاشتن هرگز ضد هم نیستند.  💠 در گفتگوهای خود از کلماتی مانند: لطفاً، متشکرم، متأسفم، ببخشید و ... استفاده کنید.  💠 در رفتارهای خود، احترام به همسرتان مشهود باشد. 💠 طرز #گفتار و #رفتار شما نشان می‌دهد چقدر برای همسرتان #ارزش قائل هستید و به او احترام می‌گذارید. 💠 نتیجه #تکریم و احترام به یکدیگر، افزایش و #تقویت صفات خوب و کمرنگ شدن صفات رذیله در انسان است. 🐝😘🐝😘🐝😘🐝 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh313💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بخشی از بیانات سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی 🔸شرط شهید شدن، شهید بودن است... ـ روح مطهرـ شهدا ـ صلوات @kashaneh313