#داستان۴۶٠
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی از روزها،
#حضرت_سلیمان_نبی_ع در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد.
سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان ع چنگ انداخت که به دادم برس.
#حضرت_سلیمان_ع با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
#حضرت_سلیمان_ع از او پرسید تو کیستی؟
چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت:.
که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم.
از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
#حضرت_سلیمان_ع لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود:
می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز
#سلیمان_نبی_ع
#حضرت_عزرائیل را دید و به او گفت:
این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟
دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید.
به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت:
دانستم که کدام مرد را می گویی.
آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
#عزرائیل ادامه داد:
تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم...
📚اقتباس از
#مثنوی_معنوی
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
خدایا
مارو خوبمون کن و
عاقبت بخیر بمیران
به حق #صلوات
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اونایی که جلوی دوربین مدار بسته #عزرائیل و دیدن و خواستن ازش فـــــــرار کنن
خدایا! پناه بر تو میبرم