💐🌸🌺🌼🌼🌼🌼🌺🌸💐
#داستان١٩١
#ازدواج_سلیمان_با_بلقیس
در دوران فرمانروایی
#حضرت_سلیمان_ع در شام، بلقیس ملکه ی سبا در یمن حکومت میکرد.
هیأتی از جانب سلیمان به یمن رفتند و عظمت و توان قدرت سپاه سلیمان ع را به ملکه ی سبا گزارش دادند.
ملکه ی سبا با فراست دریافت که ناچار باید تسلیم فرمان سلیمان ع که فرمان حق و توحید است گردد و برای حفظ لشگر و سلامتی خود، هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد.
بدین جهت،
با گروهی از بزرگان و اشراف قوم خود به سوی شام حرکت کردند تا از نزدیک تحقیق بیشتری را انجام دهند.
وقتی که سلیمان ع از آمدن بلقیس و همراهان به طرف شام اطلاع یافت،
به حاضران فرمود:
کدام یک از شما توانایی دارد، پیش از آنکه آنان به اینجا بیایند، تخت ملکه ی سبا را برای من بیاورد.
عفریتی از جن
(یکی از گردنکشان جنیان)
گفت:
- من آن را نزد تو میآورم، پیش از آنکه از مجلس برخیزی
سلیمان گفت:
- من میخواهم کار از این زودتر انجام گیرد.
آصف بن برخیا گفت:
. من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد.
لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت بلقیس را در کنار خود دید و بی درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت.
سپس سلیمان دستور داد تا تخت را جا به جا نموده،
اندکی تغییر دهند و هنگامی که بلقیس وارد شد از او بپرسند،
آیا این تخت او است یا نه؟
ببینید چه جواب میدهد.
طولی نکشید بلقیس و همراهانش به حضور سلیمان رسیدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت:
- آیا تخت تو این گونه است؟بلقیس باکمال زیرکی در جواب گفت:
- گویا خود آن تخت است.
بلقیس متوجه شد که تخت خود اوست و از طریق غیرعادی جلوتر از او به آنجا آورده شده،
لذا تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت.
او قبلا نیز نشانههایی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود.
به هر حال، به آیین سلیمان ع پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و
هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند
. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار روح انبیاء الهی
#صلوات
#داستان۴۶٠
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی از روزها،
#حضرت_سلیمان_نبی_ع در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد.
سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان ع چنگ انداخت که به دادم برس.
#حضرت_سلیمان_ع با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
#حضرت_سلیمان_ع از او پرسید تو کیستی؟
چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت:.
که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم.
از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
#حضرت_سلیمان_ع لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود:
می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز
#سلیمان_نبی_ع
#حضرت_عزرائیل را دید و به او گفت:
این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟
دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید.
به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت:
دانستم که کدام مرد را می گویی.
آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
#عزرائیل ادامه داد:
تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم...
📚اقتباس از
#مثنوی_معنوی
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
خدایا
مارو خوبمون کن و
عاقبت بخیر بمیران
به حق #صلوات