eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
251 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
27.1هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️💐☀️🌹☀️💐☀️💐☀️🌹☀️ ١٢٠ 📚خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بيرون کرد خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که يک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقايم از من خواسته‌اند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهيا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خريد داد به آنها تا ببرند به خانه. زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خويش‌هاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد ديد از شام خبرى نيست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مى‌آورند، دستمال باز شده و برنج‌ها را روى زمين مى‌ريزند. مشغول جمع کردن برنج مى‌شوند. که سگ‌ها مى‌آيند و گوشت و روغن‌ها را مى‌خورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشت‌بام تا خودش را پائين بيندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حياط همسايه ديد يک پيرزن مردني، نشسته لب چاهک و دست‌هاى خود را مى‌شويد، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پيرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حياط ريختند و جيغ مى‌زدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمان‌هاى خود را به بهانهٔ تسليت‌گوئى برد به خانه همسايه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود. مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابه‌اى رهايشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گريه کردن، يک وقت چشمشان خورد به يک روشنائي. رفتند به طرف آن، ديدند از لاى يک تخته‌سنگ روشنائى بيرون مى‌زند. تخته‌سنگ را برداشتند، ديدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به يک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشينند براى آنها شام آورد و با ايما و اشاره از آنها پرسيد: زن من مى‌شويد، همه چيز دارم. بعد آنها را برد توى تک‌تک اتاق‌ها و خمره‌هاى پر از سکه و اثاثيه و چيزهاى ديگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابيدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بيا سر مرا بشور. دختر بزرگ‌تر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آب‌جوش درست کرد... خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آب‌جوش را آوردند. ريختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و يک خانه با غلام و کنيز و اثاثيه خريد، شب چند تا حمال اجير کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانه‌اشان بردند. خواهرها همه‌چيز را بين خودشان تقسيم کردند و قرار گذاشتند هر روز يک کدام آنها خرج خانه را بدهد. يک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را ديدند که مثل ديوانه‌ها با خودش حرف مى‌زد و مى‌رفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسيدند: اولاد هم داري؟ مرد به گريه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کج‌رفتارى کرد، آنها را انداختم بيرون حالا از غصه آنها ديوانه شده‌ام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بياورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود را هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسيدند: مگر بچه‌هاى شما چه‌کار کرده بودند که آنها را بيرون کرديد؟ زن گفت: سال‌ها بود که فاميلم از من وليمه مى‌خواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. اين بى‌انصاف شبانه بچه‌هاى مرا بيرون کرد. صبح رفتيم توى خرابه گشتيم اما پيدايشان نکرديم. حالا اين مرد از غصه و پشيمانى ديوانه شده، من هم اين خانه و آن خانه مى‌گردم بلکه پيدايشان کنم. دختر گفت: اگر بچه‌هايت را ببينى مى‌شناسي؟ زن گفت: کدام کورى است که بچه‌هاى خود را نشناسد. دخترها رويشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خريدند و دکانى هم براى پدر خود خريدند تا در آن تجارت کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☘✨☘✨☘✨☘✨☘ ١٢١ ✏️ سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد. صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.)  در شأن او نازل شده است. مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند. تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده ام . سخنور میزبان : چه خوابی دیده ای ؟ سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند. سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته . از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید کو دشمن شوخ چشم  ناپاک تا عیب مرا به من نماید ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸 ١٢٣ 📚 داستان کوتاه فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. "نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید. صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟ گفت: نه. گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم. بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی... "و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☘☀️🍀🍀☀️☘ ١٢۴ 📚 استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت : گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! استاد گفت:. چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین... ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت سعى کن ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
💐🌷🍄🌸🌺💕💕🌺🍄🌷💐 ١٢٧ 📚 _نشاءاله_گفتن يه مردى بود خياط. پادشاه فرستاد عقب او. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه. اين سه روز زحمت کشيد. بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟ زنيکه گفت: انشاءاله عدس‌پلو. گفت: شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مى‌خواى مسافرت کني؟ زنيکه گفت: انشاءاله بگين به سلامتى مى‌خوريم. گفت: خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم چطور مى‌شه؟ همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان. سلطان گفت: حبسش کنين! چهل روز در زندان ماند. بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند: کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟ گفت: منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله. آن‌وقت زنيکه گفت: ديدى مرتيکه؟ اگر آن‌وقت به انشاءاله گفته بودى اين‌قدر انشاءاله، انشاءاله نمى‌گفتي، اين‌قدر صدمه نمى‌کشيدي. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🌷💐💐💐💐💐🌷🍄 ١٢٨ 📖 جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍁همین الان که این پُست رو می‌خونی🍁 🍂 میلیون‌ها برگ در تهــران و تبـــریز 🍂 🍂 میلیون‌ها برگ در اصفهان و شیراز 🍂 🍂 میلیون‌ها برگ در اهواز و خراسان 🍂 🍂 بــــر روی زمـــیــــن افــتــــــــاد 🍂 🍁 و خدای ما، آمار همشون رو داره 🍁 بنظرتون چنین خدایی، آمارِ مشکلات و نیازهای ما، ضعف‌ها و قوت‌های ما رو نداره؟ 🤔🤔 ✨وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ ۚ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۚ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ✨و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را می‌داند و هیچ برگی از درخت نمی‌افتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانه‌ای در زیر تاریکی‌های زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است. 📖سوره مبارکه انعام آیه۵۹ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕🌺🌸 ١۴١ مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... "همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "🌹 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌺💕💕🌺🌸 ١۴١ مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... "همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "🌹 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar