☘☀️🍀🍀☀️☘
#داستان_١٢۴
📚#حکایت
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت :
گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم!
استاد گفت:.
چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
#قدرى_پول_درون_آن_قراربده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،
فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت
#همیشه سعى کن
#براى_خوشحالیت_ببخشى
#نه_بستانی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
هدایت شده از کتاب و کتابخوانی
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت دهم...シ︎
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است.
من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم.
سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم.
مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟
دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا².
انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار.
_ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خوت بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد.....
میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. اما حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است.
سری تکان می دهد.
صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم.
مادرش میگوید........
___
¹_چی بگم؟
²_هرچی دلت میخواد بگو.
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌎•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
📚 @ketab_Et
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌸🌺🌷🍄🌺🌸🍄🌷
#داستان_١٢۴
❣#حجاب❣
🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود.
شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید.
ازش پرسیدم:
دخترم کاری پیش اومده؟
جایی میخواهی بری؟
گفت:
نه پدرجان!
اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه...
#شهیدهگلدستهمحمدیان❤️
✾📚 @dastanekhobanerozegar📚✾
#نثار_بانوان_شهید_صلوات
☀️☘☀️☘☀️☘☀️☘☀️
❣ #تدبر_در_قرآن
📛 هر کاری میکنیم یادمان باشد که خداوند دارد نگاهمان میکند
👈 و به زودی هر کس، به نتیجه تمام اعمال و عواقب رفتارهایش میرسد!
🌴 سوره آل عمران 🌴
🕋 وَاللَّـهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُون «161»
🕋 تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَّا كَسَبَتد«163»
⚡️ترجمه:
و خداوند به آنچه انجام مىدهند، بيناست.
هر کس، آنچه را انجام داده، به طور کامل بازپس داده مىشود.
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_امام_اولمون_صلوات
🔸شخصی به علامه طباطبایی گفت ریاضت ودستورالعملی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید که انجام دهم .
🔶علامه فرمود:
✅ بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است.
▪️۲۴ آبان ، سالروز رحلت علامه طباطبایی(ره) گرامی باد.
#شادی_روحشان_صلوات
@dastanayekhobanerozegar
☀️☘💐🌷🍄🍄🌷💐☘☀️
#داستان_١٢۵
📚 #قبا_سنگی
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید.
یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت.
یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند،
یکی گفت:
برام چی چی بیار، یک گفت :
برام آلانگو بیار،
یکی گفت :
برام دستبند بیار
فقط دختر کوچیکیه گفت:
هرچی خدا داد بیار.
مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه.
پادشاه آمد از آنجا برود
گفت:
ای مرد تو چکاره ای؟
مرد گفت مه قبا میدوزم.
پادشاه گفت:
چه قبائی؟
مرد گفت:
قبا سنگی.
پادشاه گفت:
سنگا قبا میکنی؟
مرد گفت ها.
مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت:
خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز.
مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.
دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟
مرد گفت:
ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟
دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز.
زن گفت:
وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس.
دختره آمد گفت:
بابا چی برام آوردی؟
مرد گفت:
ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟
گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز.
دختر گفت:
وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده.
اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت:
بابا چتس؟
گفت :
ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات؟ بید چی چی گفت؟
تو چی چی میگوی؟
دختر گفت:
حالا بگو.
مرد گفت:
هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم :
قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟
سه روز هم مهلت گرفتم.
دختر گفت :
ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟
تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم.
مرد گفت :
آفرین از این دختر مرد و خساد و آمد و سلام کرد،
روز سیوم بید.
گفت: ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟
پادشاه گفت:
چه رسمونی؟
مرد گفت :
خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم.
پادشاه گفت:
چطوری ریگ، رسمون میشد؟
مرد گفت:
همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد.
مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم.
پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت:
کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند.
خوب پادشاه آخه عاقلس.
پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت :
کو خیله خوب بره مرد.
همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت:
وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟
چی چی میگد؟
غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه.
دختر کوچیکه آمد گفت:
بابا چطور شد؟
مرد گفت:
هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت :
چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟
گفتم :
همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت:
بابا آفرین به تو دختر.
اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این
رانمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید.
دختر گفت :
خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت.
غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه گفت :
آفرین، بر این دختر!
دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت :
ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت.
غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت: پادشاه اینا برادون دادس.
دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت:
خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد.
خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد.
رفت و به پادشاه گفت:
ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد
گفت:
بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد.
پادشاه گفت:
می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟
غلام گفت نه.
پادشاه گفت:
خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی.
غلام گفت نه،
پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست
گفت:
عجب دختریه.
پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد.
نشستن به خوش گذرونی کردنشون.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#برای_خوشکامی_مردم_ایران
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
&&&🌺🌸🌼🌸🌺&&&
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
امید این شکلیه ، کاری نداره اطرافش چه اتفاقاتی داره می افته ؛ سبز میشه .
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان
#تاریخ_صلوات
💦💦❣💦💦❣💦💦❣💦💦
#داستان_١٢۶
📚 #اطاعت_از_شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت؛ به همسرش گفت:
تا من ازمسافرت بر نگشتهام تو نباید از خانه بیرون بروی.
پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم.
اکنون شنیدهام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
#در_خانه_ات_بنشین_و
#از_شوهرت_اطاعت_کن!"
چند روزی گذشت.
زن شنید که مرض پدرش شدت یافته.
بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله پیغامی فرستاد که:
یا رسول الله!
اجازه میفرمایید به عیادت پدر بروم؟
حضرت علیه السلام فرمودند:
- "نه!
در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!"
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد.
بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟
حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله این دفعه هم اجازه ندادند و فرمودند:
- "در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!"
پدرش را دفن کردند.
پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی را به سوی آن زن فرستادند و فرمودند:
"به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند متعال گناهان تو و پدرت را بخشید."
📚 بحار: ج ۲۲، ص ۱۴۵
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_پیامبر_اعظم_صلی_الله
#صلوات
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
#صلوات_یادمون_نره
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
💐🌷🍄🌸🌺💕💕🌺🍄🌷💐
#داستان_١٢٧
📚 #حکايت _نشاءاله_گفتن
يه مردى بود خياط.
پادشاه فرستاد عقب او.
طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه.
اين سه روز زحمت کشيد.
بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟
زنيکه گفت:
انشاءاله عدسپلو.
گفت:
شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مىخواى مسافرت کني؟
زنيکه گفت:
انشاءاله بگين به سلامتى مىخوريم.
گفت:
خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم چطور مىشه؟
همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت:
کيه؟
گفت:
واکن!
تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟
گفت:
واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت:
پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان.
سلطان گفت:
حبسش کنين!
چهل روز در زندان ماند.
بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند:
کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند.
شب اومد خونه.
وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟
گفت:
منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله.
آنوقت زنيکه گفت:
ديدى مرتيکه؟
اگر آنوقت به انشاءاله گفته بودى اينقدر انشاءاله، انشاءاله نمىگفتي، اينقدر صدمه نمىکشيدي.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
🍄🌷💐💐💐💐💐🌷🍄
#داستان_١٢٨
📖 #داستانک
جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت:
«آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت:
«آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت:
«چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«مراقب چشمانت باش.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات