❤️🍃
#تلنــگــــــــــــــر 🔔🔔
💢شـنـیـده ام که این روزها حال و هوای #جهاد دلتـ❤️ را زیـر و رو کـرده.از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغذ📝 دیده بودم...❗️
💢از نوشته های #شهید_مشلب
دختران حواستان باشد 👌
#حجاب حجاب حجاب
حواستان به #فضای_مجازی باشد...
💢دخترانی را میبینیم که عکسهایشان را با #نامحرمان به اشتراک میگذراند
من منظورم با همه نیست❌
من هم از #فیسبوک استفاده میکنم
⚡️اما تاکنون همچین اتفاقاتی رخ نداده😊....
💢 #دلنوشته_هایت را خـوانـده ام ⚡️امـا
آنـلاین📱 ک میـشوی #هـشـدارها♨️ را جدی بگیر؛عکس پروفایلش را ک دیدی!!! انگشتانت را برای تایپ ب تـبـعیـد ببر...✔️
💢مبادا پروفایل #نامحرم را مجـوز ورود بدانی📛 هر چند اگر عکسش #چادرخاکی کوچه های #مدینه باشد...
💢 #بـرادر،آرزوی #شـهـادتت رابا #نامحرم قسمت نکن❌ .آری ... درد ودل کردن تو را امیدوار میکند✌️ .⚡️اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک #سوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند..
💢رفته رفته آرزوی #شهادتت به رابطه ی پنهانی تبدیل میشود😔. اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس #نامحــرم جایگزین میشود🚫
💢طرز فکرت عوض میشود😔
تا جایی ک میگویی: #جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع👊 خواهیم کرد ،اگر دفاعی درکار باشد...
💢بـرادر هوشـیار باش🚨؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی..⁉️
🚫فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد🚫
جلو جلو عواقب #چت 📱کردنت را ب تو یادآوری کـردم ؛روز #مـحـشـر نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم
💢من آنروز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد☝️ شیرینی شهادت که #کمرنگ شود غلظت #شهوت بالا میرود
💢راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری⁉️
اولین پی ام ات #سـلام_خـواهـر بود...
از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔
♨️فــقــط یــک ســوال
هنوز هم #نامحــرم را خواهرصدا میزنی⁉️😔
#التـمـاس_کـمـے_تـفـکـر😭
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔➯ @kashkoolmanavi
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻بهترین قصّه🔻
✍ #قرآن کتابِ قصّه نیست، بلکه کتابِ زندگی است..
درس زندگی میده..😍
👈 ولی گاهی برای بیان معارف و درسها، قصّههای پندآموز هم بیان میکنه..👌
در #قرآن قصّهها و سرگذشتهای فراوانی بیان شده، امّا میدونی از بین این همه داستان و سرگذشت، کدومشون از همه بهتره⁉️
👈 داستانِ حضرت یوسف
🕋 نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ (یوسف/۳)
💢ای پیامبر! ما بهترین قصّهها و سرگذشتها را از طریق این #قرآن -که به تو وحی کردیم- برای تو بازگو میکنیم.
«أَحْسَنَ الْقَصَصِ»👈 یعنی بهترینِ قصّهها
✅️ داستان حضرت یوسف، «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» است، چون در این داستان، #جهادبانفس که بزرگترین #جهاد است، مطرح میشه.
✅️ قهرمانِ داستان، نوجوانی است که تمام کمالات انسانی رو در خودش داره:
👈 صبر، ایمان، تقوا، عفاف، امانت، حکمت، عفو، احسان و...
✅️ تمام چهرههای داستان، خوش عاقبت میشن:
👈 یوسف به حکومت میرسه..
👈 برادرانِ یوسف توبه میکنند..
👈 پدر بینایی خودش رو بدست میاره..
👈 کشورِ قحطی زده نجات پیدا میکنه..
👈 دلتنگیها و حسادتها، به وصال و محبّت تبدیل میشه..
✅️ در این داستان، مجموعهای از اضداد در کنار هم مطرح شده:
👈 فراق و وصال، غم و شادی، قحطی و پرمحصولی، وفاداری و جفاکاری، مالک و مملوک، چاه و کاخ، فقر و غنا، بردگی و سلطنت، کوری و بینایی، پاکدامنی و اتّهامِ ناروا.
و....
✅ خلاصه اینکه، سوره حضرت یوسف و قصّه این پیامبر بزرگ، پر از نکات معرفتی، تربیتی و آموزنده است.❤️
❌از این سوره غافل نشیم.❌
#معارفقرآن، #قرآن، #بهترینقصه، #جهادبانفس، #جهاد.
ڪانال ڪشکول_معنوی👇
🆔 ➠ @kashkoolmanavi ◆
📮نشردهید،رسانه قرآن وعترت باشید📡
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خو
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🍂🍁🍂🍁🍂
برای آمدن #حسین(ع) لحظهشماری میکردند،
اما به وقت #جهاد، از اطرافش پراکنده شدند!
سیدالشهداء(ع)
کُشتهی #خیانت_خواص
و #جهل_عوام بود
#تلنگر
#منتظران_دروغین
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
@KASHKOOLMANAVI
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻بهترین قصّه🔻
✍ #قرآن کتابِ قصّه نیست، بلکه کتابِ زندگی است..
درس زندگی میده..😍
👈 ولی گاهی برای بیان معارف و درسها، قصّههای پندآموز هم بیان میکنه..👌
در #قرآن قصّهها و سرگذشتهای فراوانی بیان شده، امّا میدونی از بین این همه داستان و سرگذشت، کدومشون از همه بهتره⁉️
👈 داستانِ حضرت یوسف
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ (یوسف/۳)
💢ای پیامبر! ما بهترین قصّهها و سرگذشتها را از طریق این #قرآن -که به تو وحی کردیم- برای تو بازگو میکنیم.
«أَحْسَنَ الْقَصَصِ»👈 یعنی بهترینِ قصّهها
✅️ داستان حضرت یوسف، «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» است، چون در این داستان، #جهادبانفس که بزرگترین #جهاد است، مطرح میشه.
✅️ قهرمانِ داستان، نوجوانی است که تمام کمالات انسانی رو در خودش داره:
👈 صبر، ایمان، تقوا، عفاف، امانت، حکمت، عفو، احسان و...
✅️ تمام چهرههای داستان، خوش عاقبت میشن:
👈 یوسف به حکومت میرسه..
👈 برادرانِ یوسف توبه میکنند..
👈 پدر بینایی خودش رو بدست میاره..
👈 کشورِ قحطی زده نجات پیدا میکنه..
👈 دلتنگیها و حسادتها، به وصال و محبّت تبدیل میشه..
✅️ در این داستان، مجموعهای از اضداد در کنار هم مطرح شده:
👈 فراق و وصال، غم و شادی، قحطی و پرمحصولی، وفاداری و جفاکاری، مالک و مملوک، چاه و کاخ، فقر و غنا، بردگی و سلطنت، کوری و بینایی، پاکدامنی و اتّهامِ ناروا.
و....
✅ خلاصه اینکه، سوره حضرت یوسف و قصّه این پیامبر بزرگ، پر از نکات معرفتی، تربیتی و آموزنده است.❤️
❌از این سوره غافل نشیم.❌
#درمحضرقرآن
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
@KASHKOOLMANAVI
🌴 باید جهاد دائمی داشت رزائل اگر ریشه دوانید کاری نمیشود کرد، چون هرچه جلوتر میرود اگر در مسیر تعبّد نباشد اراده ضعیفتر میشود ناتوانی بیشتر میشود.
💎 #جهاد #دائم #دوام #استمرار #مسیر #تعبد #اراده
❌ رزائل، ضعیف، ناتوان
🔹 #استاد_اسلامی رحمة الله علیه
📒 گوهر یکدانه نسخهی خطّی
💎 ٧٢ نکته
(جرعهای از محضر استاد اسلامی)
نکتهی ٢٠
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋 @kashkoolmanavi 🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 جهاد زن چیست؟ و وظیفه متقابل مرد؟ 👌🌿
💠 استاد رفیعی
#جهاد #مرد #زن #رفیعی
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋 @kashkoolmanavi 🕋
18.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸عالِم دین بودن و ملّای بزرگ بودن و مجتهد عالی مقام بودن،
به معنای کنارهگیری و انزوای از "میدان #جهاد" است⁉️
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋 @kashkoolmanavi 🕋
#تلنگر
مشتی؟؟ رفیق؟؟ باامراامم؟؟
#شـنـیـده ام که این روزها حال و هوای #جهاد دلـــ❤ــت را زیـر و رو کـرده... از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغـ📝ـذ دیده بودم...❗️ #دلنوشته هایت را خـوانـده ام... 👈امـــــــــــــــــــــــــا
انـلایـ h+ــن ک میـشوی #هـشـدار ها را جدی بگیر..🚫 عکس پروفایلش را ک دیدی!!! انگـشـتانـت را برای تـایــپ ب تـبـعیـد ببر...✔️ مبادا پروفایل #نامحرم را مجـوز ورود بدانی🚫
هر چند اگر عکسش↘️ #چادر_خاکی_کوچه_های_مدینه باشد... بـرادر... آرزوی #شـهـادتـت را❤️ با #نامحرم قسمت نکن.❌ آری ... درد ودل کردن تو را امیدوار میکند...✌️ اما یادت نرود این #گفتگو تو را از خاک #سوریه و #شام...به سواحل آنتالیا میکشاند...❗️❗️❗️ رفته رفته آرزوی شهادتت ب #رابــطــه_ی_پنهانی تبدیل میشود...❌😔 اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس #نامحــرم جایگزین میشود🚫
طرز فکرت عوض میشود😔
تا جایی ک میگویی: " #جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع خواهیم کرد اگر دفاعی درکار باشد..." بــــــرادر هـــــــوشـــیـــــــار بـــــــاش #دلـسـرد شدنت را احساس میکنی..⁉️ 🚫فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد🚫
جلو جلو عواقب #چــت 📱کردنت را ب تو یاداوری کـردم... روز #مـحـشـر نگویی که ندانسته وارد پـرتــــگاه شدم مــن آنــروز بـه آگـــاهــیــت شهادت مــیــدهــم یادت باشد☝️ شیرینی شهادت ک کــمــرنــگ شود غلظت #شهوت بالا میرود🔥🔥🔥 راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری❗️❗️ 👇👇👇👇👇👇 اولین پی ام ات "سـلام خـواهـر"بود... از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم #فــقــط یــک ســوال..⁉️ هـنـوز هــم #نــامــحــرم را خـواهـر صـدا مـیزنی...
#التماس_کمی_تفکر
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋 @kashkoolmanavi 🕋
✅ #جهاد امروز = #ازدواج و #فرزندآوری !!
🌼استاد پناهیان :
خدا میخواست شرایط در مقاطع مختلف تاریخ به مو برسه اما پاره نشه تا قدرتش رو نشون بده و نجات بده
آیا بار دیگر به مو خواهد رسید؟!
رسیده. متوجهی!
حالا خدا با چی میخواد مارو نجات بده ؟
با شیعیانی که محض رضای خدا
“ ازدواج کنن و بچه دار بشن ”
با شکم سیر و سرفرصت و اینا نمیشه.
باید یه جهادی در راه خدا بکنید.
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋 eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3 🕋