💠 فضیلت ماه #شعبان
✍ شعبان ماه بسیار شریفى است و منسوب به حضرت محمد مصطفی صَلَّى اللهِ عَلِیهِ وَآله و سلم است و آن حضرت این ماه را روزه مىگرفت و به ماه رمضان وصل مىکرد و مىفرمود:
🌷شَعبانُ شَهری و رَمَضانُ شَهرُ اللّه ِ فَمَن صامَ شَهری كُنتُ لَهُ شَفیعا یَومَ القِیامَةِ؛(1)
شعبان، ماه من و رمضان ماه خداوند است. هر كه ماه مرا روزه بدارد، در روز قیامت شفیع او خواهم بود.
✅ اگر توان روزه گرفتن و نماز مستحبی نداریم، ذکر شریف "صلوات" و مخصوصا "صلوات شعبانیه "را در این ماه پر فضیلت دریابیم.
✅ در فضیلت و آثار صلوات بر محمد و آل محمد؛ صلوات الله علیهم اجمعین، روایات متعددی وارد شده است، امام رضا(ع) می فرماید:
🌹 مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلَى مَا يُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ فَلْيُكْثِرْ مِنَ الصَّلَوَاتِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فَإِنَّهَا تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْما.(2)
هرکس چاره و راهی برای جبران گناهان خود ندارد، بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد؛ چراکه صلوات گناهان را نابود میکند.
🌺 پیامبر گرامی اسلام (ص) می فرمایند:
مَنْ صَلَّى عَلَيَّ مَرَّةً فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِ بَاباً مِنَ الْعَافِيَةِ. ؛(3) کسی که بر من یکبار صلوات بفرستد، خداوند دری از تندرستی و عافیت را به روی او می گشاید».
✅ صدقه دادن و استغفار در این ماه سفارش شده است.
امام صادق عليه السلام در جواب كسى كه پرسيده بود:
چه عملى در ماه شعبان برتر است
فرمودند: صدقه و استغفار(4)
--------------------------
(1) بحار الأنوار، ج 97 ، ص 83
(2) امالی شیخ صدوق، ص73
(3) بحارالانوار،ج 91،ص 63
(4) اقبال الأعمال،ج۳،ص۲۹۴
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 جمعه ۸ فروردین ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۷
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۴۷
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۵۸
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۹:۰۹
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۹:۲۶
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۰۰:۱۸
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۸ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 27 March 2020
قمری: الجمعة، 2 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹اعلام وجوب روزه در ماه مبارک رمضان
🔹مرگ معتز عباسی لعنة الله علیه، 255ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️2 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️3 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
عـاشـقـانــہ دو مـدافـع
#قسمت_36
میکرد دعواتون شده؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم
گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده.
- با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟
ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی
بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و
گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا
بعد هم رفتم به سمت اتاق علی
یکم آروم شده بود.
پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه
کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش
لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش
دستمالو گرفتو بو کرد
لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء
تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد.
دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم
خوبی علی جان؟؟
تو پیشمی بهترم عزیزم
- إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید
- به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون
دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم
_ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم
دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش
یادت رفته امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت
زهرا
- با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی
سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم
_ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا
- برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی
یعنی داری قهر میکنی اسماء
- مگه بچم
خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام
- کجا
هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی
- لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی
لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر
_ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم
میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه
افتادم
_ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن
بودم علی چیزی نگفته درموردش.
از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید.
چند دقیقه بعد علی اومد
- خوب کجا بریم آقا
هرجا دوست داری
_ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم
بین راه علی ضبط رو روشن کرد
مداحی نریمانی:
"میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم"
عاقبت مثل شهیدان شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق
افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم.
_ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود
بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری
چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده
_ آهی کشید و گفت
کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
_ چی یادش بخیر
هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزی نگفته بودی...
- پیش نیومده بود
آها باشه
تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہدومـدافـع #قسمت_31 چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_35
بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش
علی هم اصلا حال خوبی نداشت.
_ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری
بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد.
_ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان
هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا
بی حوصله یه گوشه
مینشست و با کسی حرف نمیزد
ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود
_ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت
یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و
رفتم خونشون.
وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود
زنگ رو زدم.
_ کیه
منم فاطمه باز کن
- إ زن داداش تویی بیا تو
پله هارو تند تند رفتم باالا
وارد خونه شدم و بلند گفتم
سلااااااام
- سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا
اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست
- اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون
چه فرقی میکنه
فرقی نداره دیگه
خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟
- آره بالا تو اتاقشه
از پله ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگران شدم درو باز کردم
علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علی آقا ساعت خواب
- دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟
ببخشید
- همین فقط ببخشید؟
آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید
نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش
- چیشده علی ؟
چیزی نیست
_ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما
هیچی اسماء رفیقم...
- رفیقت چی؟
رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن
یعنی دیگه چاره ای ندارند.
حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده
یعنی شکسته
علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا
گریه هاش شدت گرفت
دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد.
- نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی
نذار اشکاتو ببینه...
صدای گریه های علی تا پایین رفته بود
فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد
_ داداش زن داداش چیزی شده؟؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم
و رفتم آشپز خونه
فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد.
_ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_38
برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی
معرفت
پس من چی
تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها
داشتیم آقا مصطفی
اینه رسم رفاقت و برادری
علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد
رفتن خودم هم رو هواست.
هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه
خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه
خیلی دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم
وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود
چشماش از خوشحالی برق میزد
- رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره
ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای
منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون
اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی
خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی
تحمل کنم
از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین
بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا
_ اولین دورش ۴۵ روزه بود
وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود
طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده
_ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه
خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت
اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد
دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت
دلم خیلی هوایی شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم
داشته باشه
این سری ۷۵ روز اونجا موند.
_ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده
سری بعد من رو هم باخودش ببره
اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و
منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم
_ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم
خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه
چیزایی میگفت
اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ...
علی آهی کشید و ادامه داد...
_ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن
پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها
امکان پذیر نبود
بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم
تو این قضیه شهید میشدن
_ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا
متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون
جدا میشد
_ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش
که بر نگشته افتاده
من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده
بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد
_ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای
رفتن نگران و داغونم کرده بود
_ ادامه داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم.
دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️