eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
343 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
580 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ صد نویســـنده: چرا معاویــه خوشحــال نباشد وقتے ڪه علــے را نه با هاے مــردم شــام، بلڪـه با هاے خودش، عمروعــاص و جاسوسانـے ڪه در میان مردم ڪوفه بذر مےپاشند، از پاے در خواهد آورد؟! چرا معاویــه در گفتگو با مـردم و یــاران و ساده اندیــش خود، ایـن پیروزی را ارمغانــے از سوے خـــدا نخواند؟! آن روز عصــر، بزرگــان شــام را در تالار اصلــے ڪاخ خود جمع مےڪند و مےگوید: دیدید در این جنــگ خــدا با دشمنانتان چه ڪرد؟ در حالــے ڪه آن ها به سوے شما آمدند تا ریشه ے شما را از بیــخ و بن بر ڪنند. لیڪن خـدا آنـان را گرفتار تفرقــه ڪرد و جنگ و بلا را از سر شما ڪوتاه نمود. شما آن ها را به امــر خدا به حڪمیت خواندید و نتیجه حڪمیت به نفــع شما و به ضــرر آنان به پایان رسیــد. آنگاه خداونــد ما را ساخت و اختلاف میان ما را اصــلاح ڪرد و آنان را پراڪنده و دشمن یڪدیگر ساخت؛ به طورے ڪه خون یڪ دیگر را مےریزند. و اینڪ وقت آن است ڪه به سرزمین مصر برویم و آنجا را ڪه پر از ثروت و برڪت الهــے است از چنگ علــے بیرون بڪشیم. بعد نگاهـش را اریــب به عمروعاص مےدوزد ڪه در سمت راست او ایستاده و تبسمے معنادار بر لب دارد. معاویــه مےداند ڪه بخشــے از پیروزے خود را مدیون عمروعاص است و او باید به وعده اے ڪه داده است، عمـــل ڪند. رو به او مےگوید: نظر تو چیست عمروعاص؟ با مــصر چه ڪنیم؟ عمروعاص مےگوید: نظرم این است ڪه سپاه انبوهــے به مصر بفرستے و فرمانده اے قاطع، لایق و با تجربــه را نیز در رأس سپــاه خود بگمارید دوستداران ما در آنجا باید پیش از رسیدن سپــاه شام، مردم را براے مقابلــه با فرماندار علے در مصر آماده ڪنند. سلاح تفرقــه در مصر اگر تیــز شود، ڪار سپاه در فتــح مصــر آســان خواهد شـد. ادامـــه دارد 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۳ نویســـنده: سرگئی لبخند زد و گفت: ما باید کم کم مراسم شدن شما را فراهم کنیم پدر...! و گفت: ادیان الهی، شکل، قالب و پوسته ی الهی است و مهم و درون آن است که یکی است و فرق چندانی با هم ندارند. کسی که مسلمان است یا مسیحی، اگر به ذات و جوهره الهی دین خود دست نیابد، می خواهد باشد با ، به یک اندازه از مسیر خدا جدا شده است. در زمان على دشمنانش و آن هایی که با او می جنگیدند، از حافظان و مبلغان قرآن و اسلام بودند و در عبادت و زهد و تقوی چنان بودند که زانوهایشان بر اثر سجده پینه بسته بود. آن ها به نام همان الله ی با علی جنگیدند که علی به نام همان الله می خواست هدایتشان کند. سرگئی به کاغذهای روی میز اشاره کرد و پرسید: ظاهرا مشغول یاد داشت برداشتن از نهج البلاغه بودید... کشیش پاسخ داد: پدر «کار پیانس» را که میشناسی؛ همان کشیشی که موقع ترک بیروت کلیسایم را سپردم به او، دیروز رفته بودم دیدنش، از من قول گرفت برای تجدید دیدار و ملاقات با مؤمنين، فردا عصر به کلیسا بروم و موعظه ای کنم. من هم پذیرفتم. سرگئی پرسید: و حالا دارید برای موعظه تان از یادداشت بر می دارید؟ گفت: بله! علی پیرامون دنیا و آخرت و آیین زندگی مطالبی دارد که بیان آن ها مرا از سخنرانی های ای و نجات می دهد. می خواهم این بار از علی با مردم صحبت کنم. سرگئی با تعجب پرسید: و به آنها می گویی که این سخنان، سخنان على است؟ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۴ نویســـنده: کشیش پاسخ داد: با خودم فکر می کنم چه عیبی دارد اگر مردم بدانند آنچه شنیده اند سخنان على است؟! سرگئی گفت: ولی پدر این کار به نوعی تبلیغ دین اسلام است! کشیش تبسمی کرد و گفت: نه سرگئی، این کار تبلیغ هیچ دینی نیست؛ در واقع آرام کردن دل هاست، کلامی است که به مردم ارامش خواهد داد. سرگئی گفت: برای من خیلی عجیب است پدر! شما با خواندن این کتاب ها از گذشته هایتان فاصله گرفته اید. تا آنجا که یادم هست، هیچ وقت با هیچ مسلمانی دوستی و مراوده نداشته اید. حالا می خواهید سخنان امام مسلمانان را مثل سخنان عیسی مسیح در کلیسا بخوانید! کشیش گفت: آنچه من فهمیده ام این است که علی شخصیتی است که در یک نمی گنجد. او به یک دین تعلق . سپس کتاب نهج البلاغه را به دست گرفت و گفت: فرازی از این کتاب را در نظر گرفته بودم که بخوانی، اما می دانم سرت شلوغ است و فرصت نخواهی کرد. پس تا وقت شام، می خواهم این قسمت را برایت بخوانم. بعد لبخند زد و به سرگئی نگاه کرد و ادامه داد: درست مثل آن شب هایی که موقع خواب برایت کتاب می خواندم؛ البته این بار نه برای خواب، که برای بیداریت می خوانم. کتاب را باز کرد، عینکش را به چشم زد و گفت: این نامه ای است که علی برای پسرش حسن می نویسد. نامه ای که 14 قرن پیش نوشته شده است؛ زمانی که اغلب انسان ها در بربریت زندگی می کردند. ببین این مرد با فرزندش چگونه و از چه سخن می گوید» 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۵ نویســـنده: پســرم! همانا تو را بـه از خــدا سفــارش مےڪنم ڪه پیوستــه در او باشـے و دلت را با یـــاد خـــدا زنــده ڪنــے و به ریسمان او چنگ زنــے. براے مطمئـن تر از رابطه ے تو با خداست، اگر سررشتــه ے آن را درگیــرے؟! دلــت را با اندرز نیڪو زنده ڪن. هواے نفــس را با بےاعتنایــے حـرام بمیــران. جــان را به یقیــن نیرومنــد ڪن و با نـور حڪمت روشنایــے بخش و با یاد مـرگ آرام گردان. پس جایگــاه آینــده را آباد ڪن. آخرت را به دنیــا مفروش و آنچه نمےدانے مگو. آنچه بر تو لازم نیست بر زبان نیاور و در جاده اے ڪه از گمراهــے آن مےترسے، قدم مگذار. زیرا خوددارے به هنگام سرگردانے و گمراهے، بهتر از سقوط در تباهے هاست... به نیڪے ها امر ڪن و خود، نیڪو ڪار باش و با دست و زبان، بدیدها را انڪار نما و بڪوش تا از بدڪاران دور باشــے. در راه خــدا آن گونه ڪه شایسته است تلاش ڪن و هرگز سرزنش ملامت گران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد... شناخت خود را در دین به ڪمال برسان. خود را براے استقامت در برابر مشڪلات عادت ده ڪه شڪیبایـے در راه حــق، عادتــے پسندیده است و در تمام ڪارها خود را به خدا واگذار ڪه به پناهگاه مطمئن و نیرومندے رسیده اے... در دعــا، با اخـلاص پروردگارت را بخوان ڪه بخشیـدن و محروم ڪردن، در دست اوست و فراوان از خدا، درخواست خیر و نیڪے داشته باش. وصیــت مرا به درستــے دریاب و به سادگــے از آن نگذر، زیرا بهترین آن است ڪه باشد. بدان ڪه در اختیار دارنده ی مرگ، همان است که زندگــے در دست اوست، و هم اوست ڪه پدید آورنده ے موجودات است. مے میراند و دوباره زنده آن ڪه بیمار مےڪند، شفا نیز می دهد. بدان ڪه دنیا جاودانه نیست و روزے به پایان می رسد... ادامه دارد... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_۱۲۵ نویســـنده: #ابراهیم_حسن
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۶ نویســـنده: اگر درباره ے جهان و تحولات روزگار، مشڪلے برایت پیش آمده، آن را به عـدم آگاهے ارتباط ده، زیرا ابتدا بـا نا آگاهے متولد شدے و سپس علـوم را فراگرفتے و چه بسیار آن چه را ڪه نمیدانــے و خـدا مےداند و بینش تو در آنچـه او مےداند، راه ندارد به قدرتـے پناه ببر ڪه تو را آفرید و روزے داد. بدان پســرم ڪه من از هیـچ اندرزے براے تـو ڪوتاهــے نڪردم و تو هر قدر براے خودت ڪوشش کنـے به اصـلاح خویش بیندیشے، همانند پدرت نمےتوانے باشـے... پسـرم! نفس خود را میــزان میان خود و دیگران قرار ده. پس آنچــه را براے خودت دوست دارے براے دیگران نیز دوست بدار و آنچه را براے خود نمےپسندے براے دیگران نیز مپسند. ستمے روا مڪن؛ آن گونه ڪه دوست ندارے بر تو ستم شود. نیڪوڪار باش؛ آن گونه ڪه دوست دارے به تو نیڪے ڪنند. آنچه را ڪه براے دیگران زشت مےپندارے براے خود نیز زشت بشمار و چیزے را براے مردم بخواه ڪه براے خود مےپسندے... آنچه نمیدانے نگو. آن چه را دوست ندارے به تو نسبت دهند، درباره ے دیگران مگو. بدان ڪه خودبزرگ بینـے و غرور، مخالف راستــے، و آفت عقــل است. در زندگــے نهایـت تلاش و ڪوشش را داشته باش، اما در فڪر ذخیره سازے براے خود و دیگران نباش... پســرم! بدان تو براے آخرت آفریده شده اے، نه دنیا و پایدار شدن در آن. مرگ، هر ڪس را ڪه بخواهد به آن مےرسد و سرانجام او را مےگیرد. پس از مرگ نتــرس. نڪند زمانــے سراغ تو را بگیرد ڪه در حال گناه یا در انتظار توبه ڪردن باشــے و مرگ مهلتت ندهد و بین تو و توبه، فاصله اندازد ڪه در آن حال خود را تباه ساخته اے؟ پســرم! فراوان به یاد مرگ باش و به یاد آن چه ڪه به سوے آن مےروے و پس از مرگ در آن قرار مےگیرے. مبــادا دلبستگــے فراوان به دنیات را مغرور ڪند؛ چرا ڪه خداونــد تو را از حالات دنيا آگاه ڪرد و دنیــا نیــز از وضــع خود تو را خبــر داده و از زشتــے هاے روزگار پرده برداشته است همانا دنیاپرستان چونان سگ هاے درنده، عوعو ڪنان براے دریدن صدر شتابند. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۷ نویســـنده: برخے به برخے دیگر هجوم آوردند نیرومندشان ناتوان را مے خورد و بزرگتــرها، ڪوچڪترها را پایمــال مےڪنند و چونــان شترانــے ڪه برخــے از آن ها پاے بستــه و برخــے دیگر در بیابان رها شده و راه گم ڪرده اند یا در جاده هاے نامملوســے در حرڪتند و در وادے پـر از آفت ها ها و در شن زارے ڪه حرڪت با ڪندے صورت مےگیرد، گرفتارند. نه چوپانــے دارند ڪه به ڪارشان برسد و نه راننده اے ڪه به چراگاهشان ببرد. با آن ها را به راه ڪورے می کشاند و دیدگانشان را از چراغ هدایت در مےپوشاند. در بیراهــه سرگــردان و در نعمت هاے دنیایــژ غــرق شده اند ڪه نعمت ها را پروردگار خود قرار داده اند. هم دنیــا آن ها را به بازے گرفتــه و هم آنان با دنیا به بازے پرداختـــه و آخــرت را فراموش ڪرده اند... پســرم! به يقيــن بدان ڪه تو، به همه ے آرزوهایت نخواهــے رسید و مدت زیادے زندگــے نخواهے ڪرد و به راه ڪسانـــے مےروے ڪه پیش از تو رفته اند. پس در به دست آوردن دنيــا آرام باش و در مصرف آنچه به دست آوردهاے نیڪو عمل ڪن؛ زیرا چه بسا تلاش بےاندازه براي دنیا، باعث به تاراج رفتن آن اموال شود. پس هر تلاش گرے به روزے دلخواه نخواهد رسید و هر مدارا ڪننده اے محروم نخواهد شد. نفــس خود را از هر گونــه پستــے بازدار، هر چند ڪه تو را به اهدافــت برساند، زیرا نمےتوانــے به اندازه آبرویے ڪه از دست داده اے، بهایــے به دست آوري. ے دیگرے مباش ڪه خـــدا تو را آفریده است. بپرهیـــز از آن مرڪب طمع ورزے ڪه تو را به سوے هلاڪت به پیش راند... پســـرم! بـدان ڪه دو قسم است؛ یڪی آنڪه تو آن را مےجویے و دیگرے آن ڪه او تو را مےجوید و اگر تو به سوے آن نروے، خود به سوے تو خواهــد آمد... چه زشــت است " هنگام نیاز و ستمڪاری به هنگام بےنیازے! همانا سهــم تو از دنیا آن اندازه خواهد بود ڪه با آن سراے آخرت را اصلاح ڪنے. از ڪسانے مباش ڪه اندرز سودشان ندهد؛ زیرا عاقــل با انـدرز، و آداب پنــد گیــرد و حیـوانات با زدن. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۸ نویســـنده: غـــم، اندوه را با نیروے صبـــر، از خود دور ساز... دوست آن است ڪه در همه حال آیین دوستــے را رعایت ڪند. هواپرستــے همانند ڪورے است ڪه دوستــے ندارد. ڪسے ڪه از حق تجاوز ڪند، زندگــے بر او تنگ مےگردد و هر ڪس قدر و منزلت خویش بداند، حرمتش باقــے است پســرم! زندگــے چنان نیست ڪه هر عیبــے در آن آشڪار و هر فرصتــے دست یافتنے باشد. چه بســا ڪه بینــا به خطــا مےرود و ڪور به مقصــد مےرسد. بدےها را به تأخیــر انداز، زیرا هر وقــت ڪه بخواهــے مےتوانــے آن ها را انجام دهے. بریــدن با جاهــل، پیوستــن به عاقــل است. ڪســے ڪه از نیرنگ بازے روزگار ایمن باشد، به او خیانــت خواهد ڪرد و ڪسے ڪه روزگار فانــے را بزرگ بشمارد، او را خوار خواهد نمــود. ڪشیــش ڪتاب را بست و عینڪش را برداشت و به سرگئــے نگاه ڪرد و گفت: خـوب؟ چه طــور بـود؟ سرگئــے گفت: خوب بـود؛ شبیـه پیامبران ڪه شما در ڪلیسا موعظــه مےڪنید. ڪشیش با سر حرف او را تأیید ڪرد و گفت: بلــه، ڪاملا درست است؛ با این تفاوت ڪه علــے پیامبــر نیست، اما شده ے دامن پیامبر اسلام است. البتــه موعظــه های علــے نڪاتے دارد ڪه گاهــے سخنان انبیاے الهــے را با دقت نظر بیشترے منعڪس مےڪند. من عقیــده دارم ڪه بایــد حرف هاے ڪسانــے چون علــے را به محــراب ڪلیسا ببریم و به گوش مردم برسانیــم. سرگئــے پرسید: با عقیدتــے و مذهبــے چه مےڪنید پدر؟ توے ڪلیسا ڪه نمےشود اسم علــے را آورد و موعظه هایش را خواند. ڪشیش گفت: می شود اسم علــے را نیاورد. ڪافــے است این سخنان با گوش مردم برسد و تأثیر خودش را بگذارد. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۲۹ نویســـنده: سرگئے از جــا بلنـد شد و گفــت: بهتر است فـردا مـن هم با شـما بـه کلیسـا بیایـم. مےخواهــم دوستان قدیمتــان را ببینم و موعظه هاے جدیدتـان را بشنــوم. خود از جا برخاست و گفت: حتما بیــا! قرار است موعظــه اے ڪنم مـردم از گنـاه فاصـله بگیرنـد و قلـب هایشان به نور حقایق و زندگـے روشن شود. سرگئــے لبخندے زد و گفت: خیلــے هم امیدوار نباش چنین اتفاقــے بیفتد پدر؛ قلب هایــے ڪه از جنـس سنـگ باشند، با سال ها بارش بـاران هم نــرم نمےشود. حالا برویـم ڪه فڪر ڪنم شــام آمـاده باشد. ڪلیساے حضرت داوود، ڪلیساے ارتدوڪس ڪوچڪے بـود در شـرق بيــروت. دیــوارهایش از سنــگ مـرمـر سفیــد بـود و حیاط ڪوچڪے داشت ڪه وسط آن حوضــے بود با فواره هاے آب ڪه به صورت هلالــے به میانه ے حوضــے مےپاشید. مناره ے ڪلیسا باریڪ و ڪوتــاه بـود و تنهــا دو مترے از سقف گنبدے شڪل ڪلیسا بلندتر بود. ڪشیــش به همراه سرگئــے وارد حیـاط ڪلیسا شدند، در حالــے ڪه ڪشیش قباے مشڪے و بلند ڪشیشے اش را پوشیده بود و زنجیر نقره اي و را به گردن آویخته بود. ڪشیش این صليـب قدیمــے و گران قیمت را جز در مراسم خاص به گردن نمےآویخت؛ و آن روز براے طلایــے اش را بـه گردن آویختــه بـود. ڪشیـش این صلیـب قدیمے و گـران قیمــت را جز در مراســم خاص به گردن نمے آویخت؛ پس از سال ها آمــده بـود تا دوستــان قدیمــے اش را ببیند و متفـاوت تر از همیشــه براے آنان سخنرانــے ڪند. سرگئے ڪت و شلوارے مشڪے، پیراهنــے سفید و ڪرواتــے قرمــز با خطوط ریز مشڪے به تن داشت و دوش به دوش پدر قدم بر مےداشت. پــدر ڪارپیانس ڪه جلوے در سالن چشــم به انتظار ایستــاده بود، بـه محض دیــدن آن ها بـه طرفشـان آمـد. بعــد از خوش آمدگویــے، به سرگئــے نگــاه ڪرد و گفـت: هر بار ڪه سرگئــے را مےبینم زیباتـر و خوش انـدام تر شـده اسـت؛ درســت مثل جـوانے هاے جنـاب ایوانــف! خدا حفظشان ڪنــد. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۳۰ نویســـنده: ڪشیــش خندیــد و دسـت بر شانه ے پدر ڪارپیانس گذاشت و گفت: شمــا ڪه نصــف سن مرا هم ندارید ڪارپیــانس! چگونه جوانــے ها دیده اید؟ پدر ڪار پیـانــس گفت: خودتان را ندیــدم، عڪس هایتان را ڪه دیده ام جنـاب ایـوانــف... حالا بفرماییــد داخــل ڪه مـردم منتظر شما هستند. داخل ڪلیســا گـرم بـود و با ایـن ڪه همه ے نیمڪت ها پر از جمعیــت بـود، اما چنان سڪوتے حاکم بود ڪه وقتــے قـدم بر مےداشتند صداے گام هاے آن ها در سالــن پیچید. همه از جا بلند شدند. هم همه اے فضاے سالن را پر ڪرد. پـدر ڪارپــیانــس بازوے ڪشیش را گرفته بــود و از راهروے بیـن نیمڪت ها عبــور داد، در حالـے ڪه سرگئــے پشت سرشان حرڪت مےڪرد. مردمے ڪه سال ها بـود ڪشیش را ندیده بودند یا آنهایــے ڪه از حضـور یڪ ڪشیش ڪهنسال روسـے با خبر شده بودند، به گرمــے از او استقبال مےڪردند. ڪشیش مثل یڪ ڪاردینال، با تڱان دادن سرودست به آن ها پاســخ مےداد و گاهے هم با پیـرمـرد یا پیرزن هایــے ڪه مےشناخت و سابقه ے دوستــے با آن ها داشت، احوال پرسـے مےڪرد. ڪشیش و سرگئــے در ردیف جلو نشستند. پـدر ڪارپیـانــس پشت تریبــون ڪه سمت چپ زیر بزرگــے قرار داشت، ایستـاد و از حاضریــن خواســت ڪه بنشینند. ڪشیش احساس ڪرد که آن استقبال مــردم خوشحــال شده است و ڪمے هم به وجــد آمده اسـت. شیرینــے و هیجــان استقبال را در دل داشت ڪه به خود نه ڪرد ڪه نبایــد اجـــازه بدهـد غرور و تڪبر او را به هیجــان بیاورد ڪیست؟! مگر خــادم و خدمــت گزارے بیش در ڪلیسا نبــوده و نیــست؟! ادامـــہ دارد ... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_۱۳۰ نویســـنده: #ابراهیم_حسن
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۳۱ نویســـنده: به آمد که علی نه در برابر تشویق های دوستان و نه دشمنان و مخالفان و منتقدان نمی کرد. نه از تشویق ها به وجد می آمد و نه از توهین ها خشمگین می شد و می گفت: چه بسا کسانی که با فریب خورده اند. کشیش می خواست شعف و شوق ناشی از استقبال چند لحظه پیش را از خود دور کند، تا جزء فریب خوردگان نباشد. صدای پدر کار پیانس او را به خود آورد: احضار محترم! مؤمنین گرامی! خداوند امروز ما را به دیدن مردی مفتخر کرد که سال های زیادی در این کلیسا شما را به عیسی مسیح دعوت کرد و از وسوسه های شیطان دورتان ساخت. شما با اعتراف هایتان و او با دعاهایش راه بهشت را نشانتان داد. شاید برخی از شما که جوان هستید ندانید که پدر میخائیل ایوانف بیش از ۳۰ سال از عمر خود را در جمع ما و در این کلیسا موعظه کرده است و شاید بسیاری از جوان ترها به دست ایشان غسل تعمید داده شده باشند. و اینک پس از قریب دو دهه، به میان ما بازگشته است تا با ما از عیسی مسیح سخن بگوید و راه رسیدن به آسمان را نشان بدهد. من سخن کوتاه می کنم و از پدر ایوانف تقاضا دارم تا به جایگاه بیایند و چون گذشته با نفس گرم خود، ما را هدایت کنند. پدر کار پیانس در میان صدای کف زدن و تشویق مردم، از پشت تریبون کنار رفت و به طرف کشیش آمد. خواست زیر بازوی او را بگیرد و تا کنار تریبون مشایعت کند که کشیش دستش را عقب کشید و از اوتشکر کرد و در میان صدای ممتد كف زدن حضار که حالا ایستاده بودند، پشت تریبون قرار گرفت. با دست راست به مردم اشاره کرد که بنشینید. وقتی صداها آرامگرفت و سکوت برقرار شد، دست به جیب قبایش برد و چند ورق کاغذ تا شده را بیرون آورد. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۳۲ نویســـنده: آن ها را بدون این که باز کند به دست راستش گرفت و چشم به مردم دوخت که در بین آنها چهره های آشنا می دید: بسیار خوشحالم که قبل از فرا رسیدن مرگ و فرو شدن در خاک این توفیق حاصل شد که یک بار دیگر شما مؤمنين عزیز را از نزدیک ملاقات کنم. خدا را به خاطر هر آن چه به ما کرده و هرچه . این سال ها که از شما دور بودم، قلبم با شما بود. همان طور که پدر کار پیانس گفتند، من همه ی جوانی ام را صرف این کلیسا کردم. بیروت اگرچه زادگاه من نبود، اما عمر طولانی خود را در میان این شهر و شما مردمان خوبش گذراندم و خوشحالم که اینک در کنار شما هستم. از شما پوزش می طلبم که متن ام را نوشته ام و برایتان می خوانم. اگر خسته تان کردم، بر من ببخشایید. سپس برگه هایی که توی دستش بود را باز کرد. عینکش را به چشم زد و شروع کرد به خواندن سپاس خدایی را که سخنوران از ستودن او عاجزند و حسابگران از شمارش نعمت هایش ناتوان و تلاشگران از ادای حق او درمانده اند. خدایی که افکار ژرف اندیش، ذات او را درک نمی کنند. اوست بخشنده ی تمام نعمت ها و دفع کننده ی تمام بلاها و گرفتاری ها او را می ستاییم و در برابر مهربانی ها و نعمت های فراگیرش، به او ایمان می آوریم؛ چون مبدأ هستی و آغاز کننده ی خلقت آشکار اوست. از او هدایت می طلبیم؛ چون راهنمای نزدیک اوست. از او یاری می طلبیم که توانا و پیروز است و به او توکل می کنیم؛ چون تنها و کفایت کننده اوست. ای مؤمنین! به دنیا نبندید که آب دنیای ، تیره و گل آلود است. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۳۳ نویســـنده: منظره اے دل فریــب و سرانجامــے خطرناڪ دارد. فریبنــده و زیباست، اما فاقــد بقا و دوام است. نورے است در حال غروب ڪردن. سایه اے است نابود شدنے، ستونــے است در حال ویرانــے. آن هنگام ڪه به او دل بستــه شود، چونان اسب چموش پاها را بلند ڪرده سوار خود را بر زمین مےڪوبد و با دام های خود آن ها را گرفتار مےڪند و تیرهاے خود را به سوے آنان پرتاب مےڪند. طناب مرگ را به گردن انسـان مےاندازد و به سوے گور تنگ و جایگاه وحشتناڪ مےڪشاند. در برابــر دنیا، خویشتن دار و در برابر آخرت دلباخت ـه باشید. آن ڪس را ڪه تقوے بلند مرتبه اش ڪرد، خوار نشماریـد و آن را ڪه دنیا عزیزش ڪرد، گرامــي ندارید. برق درخشنده ے دنیا، شما را خیره نڪند و سخن ستایندهاے دنیا را نشنوید. به دعوت ڪننده دنیا پاسخ ندهید و از تابش دنیا، روشنایــے نخواهید و فریفته ے ڪالاهاے پر زرق و برقش نشوید ڪه برق دنیاے حرام، بےفروغ است و سخنش دروغ و اموالش به غارت رفته و ڪالاهاے آن تاراج شدنــے است. آگاه باشیــد ڪه دنیاي حرام، چونان عشوه گر هرزهاے است ڪه تسلیــم نشود و مرڪب سرڪشــے است ڪه فرمان نبرد. دروغگویــے خیانت ڪار، ناسپاســے حق نشناس، دشمنـے حیلــه گر، حالاتش متزلزل عزتش خوارے، جدش بازي و بلندے اش است، دنیا خانه ے جنگ و غارتگرے، تبهڪارے و هلاڪت است. منزل ناآرامــے است ڪه جایگاه دیدنــے ڪوتاه و جدایــے است. راه هاے آن حیرت زا، گریــزگاهایش ناپیدا و خواستــه هایش نومیــد ڪننده و زیانبار است. پناهگـــاه هاے دنیــا، انسان را تسليــم مرگ مےڪند و از خانه هاے خود بیرون مےراند. اے مــردم! من بر خــود و بر شما از دو چیز مےترسـم؛ هواپرستــے و آرزو هاے طولانــے، اما پیروے از خواهـش نفــس، انســان را از حــق بــاز مےدارد و آرزوهاے طولانے، آخــرت را از یــاد مےبرد. آگاه باشیــد! دنیــا به سرعــت پشت ڪرده و از آن چیزے باقـے نمےماند. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۳۴ نویســـنده: به هوش باشید ڪه آخــرت هر یڪ فرزندانے دارند؛ بڪوشید از فرزندان آخــرت و فرزندانے باشیــد به دنیــا، زیــرا در روز قیامت هر فرزندے به مادر خویش باز مےگردد. امــروز هنگــام عمــل است نه حسابرســے و روز حسابرســے است نه عمــل. شگفتــا ڪه چه مقصــد بسیــار دورے و چه زیارت ڪنندگان بےخبرے و چه ڪار دشوار و مرگبارے! عده اے پنداشتند ڪه جاے مردگان خالــے است در حالــے ڪه بر روے ڪاســه هاے سر آن ها راه مےروند و بر روے جســد هایشان ڪشت و زرع مےڪنند و از آن چــه آن ها باقــے گذاشته اند مےخورند و بر خانه هاے ویــران یا آباد آن ها مسڪن مےگزینند و مــرگ را ڪه روزے به سراغ آن ها نیز خواهــد آمــد، به یــاد نمےآورند. در حالــے ڪه آن مــرده ها داراے عزتــے فراوان و درجات و مقام هاے بزرگــے بودنــد. پادشاهانــے حاڪم، یا رعیتــے بودند ڪه سرانجام به درون برزخ راه یافتند و زمیــن، آن ها را در خــود گرفت و از گوشــت بــدن آن ها خورد و خونشان را نوشیـد. آن ها نه از دگرگونـے ها نگرانند و نه از زلزلــه ها هراسناڪ؛ غایــب شدگانــے ڪه ڪســے انتظارشان را نمےڪشند. گویــا بودند و لال شدند. چنان آرمیدند ڪه گویا از نخست نبوده اند. بر گورهاے سرد خود خفتــه اند. همسایگانـے هستند ڪه با یڪدیگر نمےگیرند و دوستانــے اند ڪه به دیــدار یڪدیگر نمےروند. با ایـن ڪه در یڪجا گرد آمده اند، اما تنهاینــد رفیقان یڪدیگرند و از هم دورند. نه براے شب، صبحگاهــے مےشناسه نه براے روز، شامگاهــے. شب یا روزے ڪه به سر مرگ رفته اند، براے آنـان جاویــدان است. خطرات آن جهــان را وحشتناڪ تر از آن چه مےپنداشتند، یافتند و نشانــه هاے آن را بزرگتر از آنچــه فڪر مےڪردند، مشاهــده ڪردند. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ۱۳۵ نویســـنده: اگـر پــرده ها ڪنــار رود، آن ها را در حالتے مـے نگریــد ڪه حشــرات گـوش هایشان را خـورده، ڪاســه هاے چشــم‌هایشــان پر از خاڪ گردیده و زبــان هایــے ڪه روزے با سرعــت و فصاحــت سخن مےگفتند و فرمــان مے دادند پاره پاره شده. تمام اعضاے بدن، و آن ها را زشت راه آفت زدگــے بر اجسادشان گشــوده است. نه دستــے براے دفــاع و نه قلبــے براے زارے دارنــد و نه زبانــے براے التمــاس. آه براے زمیــن! چه بدن هاے عزیــز و خوش سیمایــے را ڪه با غذاهاے لذیـــذ و رنگین، زندگــے ڪردند و در آغوش نعمــت ها پرورانده شدند، به عام خویش فرو بردے! آنان مےخواستند با شادے، غم ها را از دل بیرون ڪنند و به هنگام مصیبـــت، با سرگرمــے و بـے خیالــے، عیش و صفاے خود را برهم نزنند. آن ها به دنیــا مےخندیدند و در سایه ے خوشگذرانــے غفلــت زا، بے خبر بودند ڪه روزگار با خارهاے مصیبــت زا آن ها را در هم ڪوبیــد و گذشت روزگار، شان را گرفت و مرگ از نزدیڪ به آن ها نظر دوخــت و غم و اندوهے ڪه انتظارش را نداشتند، آنان را فرا گرفت؛ در حالــے ڪه با سلامتــے و خوشــے انـس داشتند و بر قدرت و زیبایــے و اعتبــار و مقــام خود مےبالیدند. خدا رحمــت ڪند ڪســے را ڪه چون سخنــے بشنود، خوب فراگیرد و چون شود، بپذیرد. از گناهان خود ، خالصــانه گـــام بردارد، عمل نیڪو انجام دهد، ذخیره اے براے آخـــرت فراهم آورد و از گناه بپرهیزد و با خواسته هاے دل مبارزه ڪند. آرزوهاے دروغین را طــرد و استقامــت را مرڪب نجات خود قرار دهد و تقوے را زاد و توشه ے روز مردن گرداند، در راه هدایت قدم بگذارد و از راه روشن هدایت فاصلــه نگیرد، چند روز زندگــے دنیا را شمارد و پیش از آنکپڪه مرگ او را فرا رسد خود را آماده سازد و از اعمال نیڪو توشــه ے آخرت برگیرد. ڪشیش سرش را بلند ڪرد، از بالاے عینڪ به مـردم چشــم دوختــ، با پشــت دســت عـرق پیشانے اش را پاڪ ڪرد و ادامــه داد: ادامه دارد..... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ 126 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " یارب این نوگلِ خندان که سپردی به مَنَش میسپارم به تو از دستِ حسودِ چمنش " شنیده بودم حالا با گوشت و پوست و استخوانم به عمیق ترین درکِ ممکن از این دو بیت رسیدم گاهی ! نه ... همیشه باید سپرد به او که انتهای تمامِ راه هاست ! دیبا را به خداوندی سپردم که خودش روزی عشقِ پاکش رو به قلبم هدیه داد و زندگیمو به زیباترین رنگهای عالم آراست انتظارم برای تغییرِ موضع از طرف مامان بالاخره به سرانجام رسید ولی چه انجامی و چه پایانی ! در نهایت با پافشاری های من و حرفهای جسورانهء دیبا در کمالِ ناباوری قبول کرد ! پذیرفت وصلتی را که با هیچکدوم از معیارهای عقل و دلش هماهنگ نبود ولی .... " قبوله بالاخره تو بُردی با اینکه حتی ذره ای از وجودم راضی به این حماقت نیست ولی قبولش میکنم دختری که نه ظاهرش و نه باطنش سر سوزنی به ما شبیه نیست ولی تو رو خامِ خودش کرده ! " اینبار هم نگاهش و هم روی صحبتش من بودم ... حرفها را دیبا زده بود و جواب رو من میگرفتم ! خیلی وقت بود تحملِ توهین و تحقیر نسبت به دیبا رو نداشتم به خصوص الان که خودش هم اینجا حضور داشت و همین باعث شد تا صدای اعتراضم به این لحن و گفتار بلند بشه : " مامان ...." پشت به ما و رو به پنجره ای که با آن پرده های ضخیمِ مخملی بیشتر منو به یادِ اتاق و خانهء خانومِ هاویشام در سریالِ آرزوهای بزرگِ چارلز دیکنز می انداخت ، با دستی که به علامتِ سکوت بالا رفته بود ، ادامه داد : " هییییش دیبا شریف میشه عروسِ خاندانِ پرتو ولی .... " با همین یک کلمه که بی پسوند و پیشوند کاملاً بی معنا بود بندِ دلم پاره شد ! یعنی چه چیزی در انتظار ما و تقدیدمون بود ؟ " ولی چی ؟! " برگشت ... استوار و تمام قد .... مثل همیشه چنان پشتِ سنگرِ غرور و خود بزرگ بینی سنگر گرفته بود که در بهترین حالت ، حتی من هم جرات نداشتم روی حرفش حرفی بزنم چه برسه به الان و این روزها که دستم زیرِ سنگش بود و برای رسیدن به خواستهء قلبیم چاره ای جز اطاعتِ محض نداشتم ! " یه مراسمِ آبرومند میگیری چیزی که در شانِ خاندانِ با اصالتِ پرتو باشه نه لیاقتِ پاپتی های پایینِ شهر ! " منظورش از پاپتی های پایینِ شهر دیبا و خانوادهء آبرومندش که نبودند ، بود ؟ " توی همین عمارت ... اونجوری که من میخوام .... اونجوری که پدرت اسدالله خان آرزو داشت اونجوری که هیچ حرف و سخنی باقی نَمونه ! " جوری که او میگفت و میخواست یعنی مراسمی مختلط که در آن هر محرم و نامحرمی دست در دستِ هم و شانه به شانهء یکدیکر با انواعِ مُسکرات و حرامهای خدا که بر خودشان حلال کرده بودند ، شبی خاطره انگیز بسازند برای هوسِ سیری ناپذیر و چشمهای تا ابد گرسنه شان ؟! " و .... دستِ دخترِ بی لیاقتی که به زور میشه عروسِ این خونه ، میگیری و میاری همین جا درست کنار گوشم ... جلوی چشمم ... زیر نظرِ خودم زندگی میکنید ! " برق که میگویند ناگهان از سر آدم میپره و شخص رو حیران و سرگردان میکنه همین بود دیگه ! همین که مامان کار خودشو کرد و منو دیبا رو گذاشت لای منگنه ای که بی شک تا مدتها باید فشارشو تحمل کنیم و حق نداریم لب از لب باز کنیم ! " ولی مامان !!! " " مامان بی مامان ! یک کلام بود که شد ختمِ کلام ! " برگِ آسَش را رو کرده بود ! دستم را داخلِ پوستِ گردو گذاشته بود ! جان می سپردم ولی آرزوهای محالِ دیبا را به رختِ اجابت می آراستم ! جان می سپردم ولی اجازه نمی دادم حسرتِ مراسمی که ذوق و شوقش را داشت ، بر دلش سایه اندازد ! جان می سپردم و از آنچه حقّ خودم و دلم و احساسم می دانستم دفاع می کردم ! اینجا قلعهء هزار اژدها که نبود .... خانه بود دیگر .... سقف داشت و در و دیوار و .... اندکی نیش و کنایه و درشت گویی ! که آن هم به مددِ عشقمان قابل تحمل میشد .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab