کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_162 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان به سرعت به سالن رفتم و بعد از به صدا
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_163
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
این من نبودم !!!
به خدا قسم که این گرگِ سنگر گرفته در لباسِ میش من نبودم
نفهمیدم !!!
حرفهای مامان در سَرم چرخ می خورد
وقتی رو به روی دیبا ایستادم
حضورِ شیطان را درست جایی روی شانهء چپم احساس میکردم وقتی ...
وقتی در نهایتِ دَد صفتی فتیلهء گداختهء سیگار را پشتِ دستش گذاشتم و با پشتِ دستی که در دهانِ گلِ نازم کوبیده شد صدای زجه اش را در گلو خفه کردم !
به خدا این خودِ شیطان بود که در کالبدم فرو رفته و منو وادار کرد بر خلافِ تمومِ عقایدی که تا قبل از امشب داشتم دیبای بی گناه و مظلومم رو با اون دستِ سوخته از آتشِ خشمم روی تخت پرت کنم
دستِ من نبود لباسی که با همین دستها در تنش پاره شد !
حالِ من در کنترلِ خودم نبود وقتی جسمِ ظریفش زیرِ هیکلِ مردانهء من دست و پا میزد و خُرد میشد
دستِ من و عقل و وجدانم نبود حرفهای رکیکی که از دهانم خارج شد و بعد ها یاد آوریش حتی خودمو شرمنده می کرد
نفهمیدم چقدر گذشت
چند دقیقه گذشت و دیبا در سکوتِ عمارت فریاد زد و التماس کرد
چند دقیقه گذشت و زیرِ مشتهای گره کردهء من که تن و بدنشو هدف قرار داده بود ، فریاد کشید و التماس کرد
چند دقیقه گذشت و جسمش ...
غرورش ...
احترام و آبروش ....
حقانیت و پاکیش ....
صداقت و عشقش !
زیر دست و پای من لِه شد و به یغما رفت
هنوز از شوکِ دیدنِ شرایطِ حادی که داشت خارج نشده بودم که صدای زنگِ تلفن بلند شد و بعد از چند بوق رفت روی پیامگیر
همونجا ، جایی بود که دنیا روی سرم خراب شد و به غلط کردن افتادم بابتِ جفایی که درحقّ گلبرگِ پاکم روا داشته بودم
" دیبا مادر ! رسیدی خونه ؟
دلم هزار راه رفت وقتی دیدم گوشی خاموشه ...
گفتم بزن به شارژ خاموش میشه ولی گوش نداری
دیبا جان ! نیستی ؟
آقا یدالله که الان رسید و گفت تو رو جلو عمارت پیاده کرده
ای بابا ! چرا پس جواب نمیدی ؟ "
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab