❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_33
نیومد...
تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود
دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم
السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا«
بغضم گرفت.
موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام
چکید
علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به
خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند.
"آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده "
خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از
این دنیا
بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد
قطار از حرکت وایساد
بابا رضا اومد داخل کوپه ما
- إ چیشده چرا گریه کردید؟؟
به احترامش بلند شدیم
هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد
که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها...
خجالت کشیدم و سرمو انداختم ..
_ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم
و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم.
کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود.
همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن
نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده
بود.
همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند
علی دستمو محکم گرفته بود.
حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن
این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا.
حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم.
این بله کجا و اون کجا
آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم.
بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم.
من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل.
همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود
بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت
ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم
سرمو گذاشتم رو شونه ی علی
- علی
جان علی
- یه چیزی بخون
چشم.
"خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن...
یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا
برام عزیزه بخدا
دلامون همه آباد رسیده شام میالد
بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد"
باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش
سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
- چرا داری گریه میکنی
آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش
میده!!!!!😭
حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم
- اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم
- بنظرم االان بهترین فرصته
سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم
با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین
- چطوری بگم..إم..إم
علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها
- چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم
خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی.
چه موضوعی؟
- اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و
چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره
باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟
- آره
قبول کرده؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره
اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_31 ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند. _ محیا چ
#رمان_قبله_من
#قسمت_33
❀✿
خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند.میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور !
درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد.یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم
_ خب نده.
_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
_ چه میدونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!
_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!!
_ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے!
مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟
_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن!
هاج و واج نگاهش میڪنم.یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو!
چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیزی درذهنم جرقه مےزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چتھ تو!؟ دیوونھ
.درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_31 صدای پارسا حواسم را پرت می کند _دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_33
بر می گردد و نگاهم می کند دستش را دراز و آغوش باز می کند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر می کشد برای عطر گلاب همیشگی اش
دلم سبک شدن می خواهد و حرف زدن . ناله می کنم
_برای بابام دعا کنید ...خوب نیست احوالش
گرمای وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز می اندازدم . کنار گوشم می گوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر می شود ،می داند از خدا دورم و این را می گوید ؟!
یاد دیشب می افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم ! یاد هنگامه و دست دادنش با کیان ... یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ... یاد همه ی سرگرمی های این مدتم و دور شدن از همه ی کس و کارم
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور ... خدا منو می خواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه زنگاری اگر هست پاکش کن دختر گلم اونوقت تو آینه ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو می بینی
نمی فهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه می زنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمی ریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی انصافم می سوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد ... خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا می خوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم می دونی جز خیر برای بنده هاش نمی خواد ولی ما از سر بی خبری گلایه می بریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه تر می خوام برای شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان شاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه ...
+دست خالی هم بالا میره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون ... اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
دست مهر که به سرم می کشد می شوم همان یتیمی که سال ها بی مادر بوده ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی ..وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند می شود . به آرامش رسیده ام
چشم هایم را روی هم می گذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب می شوم ...
چشم که باز می کنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را بر می دارم و بو می کشم ... قطره ی اشکی از کنار گونه ام می لغزد و تا روی گوشم راه باز می کند . زیرلب می گویم
"من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه ... بدترش نکن
_سلام
فرشته است بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم می کشم...
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_32 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پله های عمارت رو دوتا یکی طی کردم و خودمو به د
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_33
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نمدونم تقریبا چقدر گذشت که خانم اومد
پروانه که میز نهار رو از قبل چیده بود بعد از خوش آمد گویی و حرفای متفرقه به خانم گفت که نهار آماده است و میتونن برن سر میز
بعد از خوردن نهار میخواستم به پروانه کمک کنم که بهم گفت:
دیبا خانمگفتن بعد نهار بری پیشش کار...
هنوز حرفش تموم نشده بود که
از جا بلند شدم و ازش تشکر کردم
دستی به مقنعه ام کشیدم و تا حدودی صاف و صوفش کردم و پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم
اما قبل از اینکه کامل خارج شم صدای پروانهمتوقفم کرد
دیبا وایساااا !!!
برگشتم دیدم با یه سینی پشتم ایستاده
خانم عادت داره بعد از نهار قهوه بخوره
قیافم جمع شد...چه عادتی آخه؟
سینی و گرفتمو تشکر کردم
هنوز قدمی برنداشته بودم که باز مخاطب پروانه منبودم:خانم تو اتاقشونن
طبقه بالا
از پله ها با احتیاط بالا رفتم تا خدایی نکرده!!قطره ای از فنجون بیروننپره
رسیده بودمطبقه بالا اما نمیدونستم که الان کجا باید برم
باورمنمیشد که همچینکاری کردم
سینی و گذاشتم یه گوشه ی زمینو بدو بدو رفتمپایینو ازپروانه سراغ اتاق خانم و گرفتمو دوباره برگشتم بالا...
مسخره بود اما انجامش دادم
سینی و برداشتمو به سمت اتاق رفتم
خداخدامیکردمقهوه سرد نشده باشه و بهونه ای به دست خانم ندم
ضربه ای به در اتاق زدم و وارد شدم
خانم درحالی که داشت با تلفن حرف میزد و کتابی رو همکه دستش بود ورق میزد
اشاره کرد که بشینم
سینی و روی میز گذاشتم و نشستم
کتاب و به دستمداد و با لب زدن بهم فهموند یه نگاهی بهش بندازم!!!
چند لحظه بعد که صحبتش تموم شد گفت:
خ...ب!میتونی کتاب بخونی؟
بدون پته پته کردن و مکث و اینا
درست درمون؟؟
متعجب نگاهش می کردم مثل آدمای گیج سری تکون دادمو گفتمبله
_خب پس بخون
و خودش هم در حالی که قهوه اش رو برمیداشت به پشتی مبل تکیه داد...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab