کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_31 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• روی زمیندراز کشیده بودم دست راستم و زیر سرم گذ
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_32
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
پله های عمارت رو دوتا یکی طی کردم و خودمو به در ورودی رسوندم
همون لحظه در باز شد و دختر جوونی بین در ایستاد و کنجکاوانه نگاهم میکرد
انقدر تند اومده بودم که نفسمتنگ شده بود
دختر با تعجب گفت:
خوبی؟؟؟!
دستم و به علامت صبر بالا اوردمتا نفسم کمی جا بیاد
ازجلوی ور کنار رفت و گفت بیا بریم بهت آب بدم
خفه شدی که
•••
لیوان آب و یک نفس سر کشیدم
دختر جوون هنوز موشکافانه نگاهممیکرد
قبل از اینوه حرفی بزنم گفت: دیباا تویی؟؟!!!!
همونکه پیمان خان میگفتن؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اوهوم
خودمم...چطور؟
_آخه عجیبه خب!
خانم از دخترای جوون خوشش نمیاد
همیشه خانم های جا افتاده تر و استخداممیکنن
شونه هامو بالا انداختمو گفتم
پس مثل اینکه بخت با من یار بوده..
دیر که نکردم؟؟؟ خانم کجاست؟؟
-نه،دیشب خانم رفتن لواسون با برادرشون
امروز ظهر برمیگردن البته
اما دیشب به منگفتن که شما میای...
یه لحظه صبر کن
بعد از اشپزخونه خارج شد
چند لحظه بعد با پاکتی تو دستش اومد
-اینم لباساته،بپوش
اگه خیلی گشاد بود بدم عزیزخانم تنگش کنه
لباسارو از پاکت دراوردمو نگاهشون کردم
ساپورت مشکی،پیرهن سفید با سارافون سورمه ای و مقنعه ی سورمه ای با نوار روی سر طوسی!
و دقیقا مثل لباس فرم بقیه...
آدم یاد فرم مهد کودک میوفته!!!
تو اتاقی که پروانه (همون دختر جوون) نشونم داد لباسامو عوض کردمو برگشتم
لباس گشاد و بلند بود برامکه البته خودم راضی تر بودم
اینجا نمیتونستم با چادر باشم پس اینور بهتر بود برام
پروانه مشغول بود و من نشسته بودمو دفتری که استاد بهم داد و ورق میزدم
تایم قرصها،ساعت دقیق نهار و عصرونه و میان وعده و فلان
علاقه مندیها،کارایی که خوشش نمیاد
با خودمفکر کردم مگه یه ادمچقدر میتونه پیچیدگی داشته باشه؟؟
دفتر وبستم و رو به پروانه گفتم:
کمکنمیخای؟من خیلی بیکارم
لبخندی زد و گفت:
چرا که نه
بلدی سالاد درست کنی؟
وقبل از جواب دادن من سبد حاوی کاهو و هویج و خیار و گوجه و کلم و...گذاشت جلوم
+اینارو شستم...
کاهو هارو خورد کن بی زحمت
منم الان میام کمکت
فقط خیلی ریزشون نکن
خانمخوشش نمیاد
باشه ای گفتم خودمومشغول کاهوهاکردم بلکه وقت بگذره....
اما فکرمحسابی درگیر خانم سختگیر عمارت بود..
خدا میدونه چطور این دوماه و میخوامبگذرونم.....
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_32 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پله های عمارت رو دوتا یکی طی کردم و خودمو به د
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_33
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نمدونم تقریبا چقدر گذشت که خانم اومد
پروانه که میز نهار رو از قبل چیده بود بعد از خوش آمد گویی و حرفای متفرقه به خانم گفت که نهار آماده است و میتونن برن سر میز
بعد از خوردن نهار میخواستم به پروانه کمک کنم که بهم گفت:
دیبا خانمگفتن بعد نهار بری پیشش کار...
هنوز حرفش تموم نشده بود که
از جا بلند شدم و ازش تشکر کردم
دستی به مقنعه ام کشیدم و تا حدودی صاف و صوفش کردم و پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم
اما قبل از اینکه کامل خارج شم صدای پروانهمتوقفم کرد
دیبا وایساااا !!!
برگشتم دیدم با یه سینی پشتم ایستاده
خانم عادت داره بعد از نهار قهوه بخوره
قیافم جمع شد...چه عادتی آخه؟
سینی و گرفتمو تشکر کردم
هنوز قدمی برنداشته بودم که باز مخاطب پروانه منبودم:خانم تو اتاقشونن
طبقه بالا
از پله ها با احتیاط بالا رفتم تا خدایی نکرده!!قطره ای از فنجون بیروننپره
رسیده بودمطبقه بالا اما نمیدونستم که الان کجا باید برم
باورمنمیشد که همچینکاری کردم
سینی و گذاشتم یه گوشه ی زمینو بدو بدو رفتمپایینو ازپروانه سراغ اتاق خانم و گرفتمو دوباره برگشتم بالا...
مسخره بود اما انجامش دادم
سینی و برداشتمو به سمت اتاق رفتم
خداخدامیکردمقهوه سرد نشده باشه و بهونه ای به دست خانم ندم
ضربه ای به در اتاق زدم و وارد شدم
خانم درحالی که داشت با تلفن حرف میزد و کتابی رو همکه دستش بود ورق میزد
اشاره کرد که بشینم
سینی و روی میز گذاشتم و نشستم
کتاب و به دستمداد و با لب زدن بهم فهموند یه نگاهی بهش بندازم!!!
چند لحظه بعد که صحبتش تموم شد گفت:
خ...ب!میتونی کتاب بخونی؟
بدون پته پته کردن و مکث و اینا
درست درمون؟؟
متعجب نگاهش می کردم مثل آدمای گیج سری تکون دادمو گفتمبله
_خب پس بخون
و خودش هم در حالی که قهوه اش رو برمیداشت به پشتی مبل تکیه داد...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab