eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو بهش بده _ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که اشکاتو دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم از اتوبوس پیاده شدیم _ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش هوا یکمی سرد بود چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم . اسماء این سربندو برام میبندی _ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب" لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده سمتم چیشد اسماء ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبی داشتم اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد وارد حرم شدیم... حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از چشمام جاری شد و روزمین نشستم _ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود _ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم . _ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ داد روضه ی علی تموم شد اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه _ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو به چه روزی انداخت _ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه _ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ درخانھ باز مے شود و زن عموجواددرحالیڪھ چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگھ داشته ازخانھ بیرون مے اید. نگاهش زیراست و یڪ چیزهایی تندتند باخودش میگوید.چمدان را بھ پرشیا تڪیھ میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون! بچه ڪھ بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانھ عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.باراول مادرم گوشھ چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.امامهم نبود.ازهمان بچگے سرتق بودم. سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.بھ بھ. موهای ازاد و ارایش نھ چندان ملایم ،خصوصن رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند! بعداز چندلحظھ سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و درحالیڪھ بایڪ دست چادرش را نگھ داشتھ، دست دیگرش را برای بھ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. _ محیا! زن عمو!... بھ طرفش میروم و جثھ ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم.حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم! ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم، بلند! _ میخواید برگردم؟! لبش را گاز میگیرد _ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعے است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده! _ سرم را ڪج میڪنم و با چشم بھ راننده پرشیا اشاره میڪنم _ فعلا ڪھ این اقا چسبوندن به در...نمیتونم باچمدون رد شم. اذر نگاهش رابھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریڪے ڪوچھ دیدرا محدود میڪند.چشمهایم راتنگ میڪنم.چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـے سرفھ میڪند و درحالیڪھ نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچھ اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت. بعد اینهمھ سال! بدون انڪھ سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو ببینم! سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟! گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ... باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرااروم میگید! _ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم! شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است! من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ. آذر چپ چپ نگاهم میڪند.من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم. عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود. این دیگر چه صیغھ است. بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند. مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.بسم اللھ ، جن دیده. لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!! عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ... لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.دستش بھ وضوح مے لرزد. حرصم مے گیرد.یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست! دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ... بین حرفش مے پرم: حتمن اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند. عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره. شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم. چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای. چشم که باز می کنم منم و اتاقی که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم. _نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست. بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه... هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم می گذارم و می خندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟ _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی! _یه دور از جونی چیزی... +تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه _آره خب +ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید: _من برم بیرون بر می گردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد. _جانم بگو نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پروانه با چشمایی که از تعجب بیش از اندازه باز شده بود نگام میکرد -دیبا خجالت بکش...این کارا از تو بعیده! و واقعا هم از من بعید بود...ولی این روزها هر کار بعیدی از من سر میزد منتظرم بودم ببینم احسان خان در جواب خانم چی میگه و خب خیلی منتظرمم نزاشت... و درجواب خانم با صدایی اروم گفت: آخه مادر من!چرا انقدر خودتو حرص بیخود میدی ما قبلا تمام بحثامون‌و درباره ی پریا کردیم مامان!من دیگه واقعا طاقت جنگ اعصاب و ندارم به قول خودتون‌اون موقع بچه بودم اما الان نه! شمارو به خدا این بحث و تموم ش کنید... صدای پوزخند عصبی خانم و شنیدم: احسان با ابروی من بازی نکن! اون دختر چند ساله که منتظره توعه... میفهمی!دوسِت داره دریغا که تو لیاقتشو نداری احسان:اصلا همین که شما میگید من بی لیاقتم!تو زندگی با من حیف میشه شما دوست دارید برادر زاده عزیزتون بدبخت شه؟ هنوز کنار درگاه آشپزخونه وایساده بودم و با دقت به حرفاشون گوش میدادم چند لحظه ای سکوت برقرار شد که سنگینی نگاه کسی و روی خودم حس کردم سرمو بلند کردم اما با دیدن احسان رنگ از صورتم پرید قدمی به عقب برداشتم،جای هیچ‌توضیحی نبود و همه چیز کاملا واضح بود نگاهش پر از رنجش و غیض بود با لحنی که احساس کردم‌سعی در عصبی جلوه دادنش میکرد گفت: اگه گوش وایسادنتون تموم شد و مزاحم اوقات شریفتون نمیشم یه لیوان آب به من بدید دوست داشتم خودم رو تبرئه کنم... +من...من...فقط کنجکاو... +خانم من از شما دلیل نخواستم یه لیوان آب بدید ببرم برای مادرم پروانه هم که مثل من خشکش زده بود به سرعت از روی صندلی بلند شد و لیوان آبی به دستش داد قبل از اینکه بره بهم گفت: گوش وایسادن در شان خانمی مثل شما نیست! اصلاح کنید خودتونو و رفت... باورم‌نمیشد که همچین حرفی بهم‌زده باشه با بهت به پروانه‌نگاه کردم دوست داشتم سرمو بکوبم‌به دیوار تا دیگه از این بی عقلی ها نکنم چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای خنده ریز پروانه بلند شد با عصبانیت توپیدم بهش: چیه؟به چی میخندی؟؟ دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صرای خنده اش بلند نشه: وای وقتی اومد تو و تواون وضعیتت دیدت قیافش دیدنی بود همینطور هاج و واج‌مونده بود که تو داری چیکار میکنی +خوبه توام...خودتو مسخره کن پروانه بل شیطنت گفت: از خانومی مثل شما بعیده خودتوواصلاح کن خودکاری که ردی جزوه ام بود به سمتش پرت کردم +وای پروان‌...من آبروم‌رفته تو شوخیت‌گرفته!!! و بغض گلومو‌گرفت،انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی میبردم! خدای خرابکاری های جبران نشدنی خودم بود! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab