کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_28 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از بزرگی و عظمت باغی که واردش شده بودم هرچی می
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_29
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
به خانمی که به آرومی و با وقار هرچه تمام به سمتمون میومد نگاه کردم
ناخودآگاه قبل از اینکه مغزم فرمانی بده خودم ایستادم و سلام کردم
سرد و مغرور جوابم رو داد
استاد هم از جا بلند شد و بالبخند به سمت مادرش رفت و دستش و گرفت
-بزارید کمکتون کنم مامان
.....
چند دقیقه ای بود نشسته بودیم و مثلا مشغول چایی بودیم
حالم خوب نبود،انگار چند نفر توی دلم رخت میشستند
حتی احساس میکردم رنگم پریده
این عمارت و صاحبش خیلی با روحیاتم جور در نمی اومدند...
استاد به آرومی فنجون و روی میز عسلی کنار مبل گذاشت :
خب مامان جان،ایشون همون دانشجوییم هستن که خیلی ازش تعریف میکردم
هم از لحاظ انضباطی و اخلاقی و هم درسی...
خانم پرتو،مادر استاد،نگاه مختصری بهم کرد و پرسید
اسمت چیه؟
لبمو با زبون تر کردم
+دیبا
سری تکون داد وگفت:
پیمان گفته بهت که وظیفه ات چیه؟
و قبل ازینکه من جوابی بدم به سمت پیمان برگشت
استاد سری تکون داد و گفت:همشو براش نوشتم تمام و کمال اینجا
و به دفتری با جلد سخت و سرمه ای روی میز اشاره کرد
خانم پرتو سری تکون داد وگفت
من به پیمان گفته بودم که کسی و برای امورات شخصیم پیدا کنه که کمک حالم باشه والبته خودم ترجیح میدادم سنش از تو بالاتر باشه اما پیمان خیلی اصرار کرد تو بیای
امیدوارم که پشیمونش نکنی!!
دستی به گوشه ی چادرم کشیدم و گفتم
من تمام سعی ام رو میکنم که این اتفاق نیوفته و وظیفه ام رو به خوبی انجام بدم
استاد که دید ما خودمون باهم کنار اومدیم از جا بلند شد و گفت:
من باید برم،کلاس دارم
شریف این دفترم با خودت ببر و بخون حتما
با اجازه مامان،میبینمتون
چند دقیقه ای میشد استاد رفته بود و ما درسکوت کنار هم نشسته بودم
خانم پرتو از جا بلند شد:
از فردا راس ساعت ۸اینجا باش
توضیحات پیمان و کامل بخون که بعدا به مشکل برنخوریم
امروز میتونی بری
+چشم خانم پرتو
اجازه بدید کمکتون کنم تا اتاقتون
-نیازی نیست،خودم میرم
ایستاده بودم و ازشت نگاهش میکردم...
خوشتیب بود وبا کلاس...
کت و دامن زرشکی رنگ خوش دوختی به تن داشت با کفش های سیاه با پاشنه های کوتاه و پهن..
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_31
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
روی زمیندراز کشیده بودم
دست راستم و زیر سرم گذاشته بودم.
نمیدونم ساعت چند بود اما انگار امشب خواب بر من حرامبود...
چشمام از شدت خستگی میسوخت اما خوابم نمیومد
دلتنگی،غربت،خستگی،بدو بدوهای این چند وقت و... دیگه رمقی برام باقی نزاشته بودن و به معنی واقعی کلمه خسته بودم
احساس میکردم اونقدری تو این مدت از دیبای قبلی دور شده بودمکه هیچوقت نمیتونستم ودمو بهش برسونم
اشک های گرم تند و ریز از کنار گونه ام قل میخوردن و روی گلهای بالش میشستند...
تا صبح گریه میکنم و غنچه می دهد
گل های ریز صورتی روی بالش ام🌸
با صدای آلارمگوشی به سختی چشمامو باز کردم
سرماندازه ی کوه سنگینبود و پر از درد
بعد هز نماز صبح بعد از کلی وول خوردنخوابم برده بود
از جا کنده شدم
باید عجله میکردمتا به موقع به عمارت پرتو میرسیدم و مثل دیروز مجبور به ولخرجی اضافه نمیشدم
مثل همیشه مامانزودتر از ما بیدار شده بود و عطر چای هل کل فضای خونه رور کرده بود
به دنیا که وسط حال خوابیده بود نگاه کردم
آروم سرش رو که از بالش افتاده بود صاف کردم
مامانسفره کوچیکی وسط آشپزخونه پهنکرده بود
لبخند زدم وسلام کردم
مامانسرسنگین جواب داد،این آخرین تلاش ها برای برگشتن من از تصمیمی بود که گرفته بودم...
لقمه ی کره مربا رو توی دهنم چپوندم و گفتم
مامانخانم حیف نیست با دختر گلت اینطور میکنی؟
-هزار بار گفتم با دهن پر حرف نزن
این شد هزار ویکمی
دختر تو چرا انقد خیره ای؟
خندیدم و گفتم:
نمیدونم
باید از مامانم بپرسم ببینم به کی رفتم
مامانسری تکون داد وگفت
خوبه والا،یعنی میخوای بگی من خیره ام؟؟
+وای مامان من کی اینو گفتم؟
ترجیح دادم همونطور سرسنگینباقی بمونه و اوضاع رو ازینخراب تر نکنم
فوری فوتی صبحونه ام رو خوردمو از جا بلند شدم تا آماده بشم...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_48
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
پروانه با چشمایی که از تعجب بیش از اندازه باز شده بود نگام میکرد
-دیبا خجالت بکش...این کارا از تو بعیده!
و واقعا هم از من بعید بود...ولی این روزها هر کار بعیدی از من سر میزد
منتظرم بودم ببینم احسان خان در جواب خانم چی میگه و خب
خیلی منتظرمم نزاشت...
و درجواب خانم با صدایی اروم گفت:
آخه مادر من!چرا انقدر خودتو حرص بیخود میدی
ما قبلا تمام بحثامونو درباره ی پریا کردیم
مامان!من دیگه واقعا طاقت جنگ اعصاب و ندارم
به قول خودتوناون موقع بچه بودم اما الان نه!
شمارو به خدا این بحث و تموم ش کنید...
صدای پوزخند عصبی خانم و شنیدم:
احسان با ابروی من بازی نکن!
اون دختر چند ساله که منتظره توعه...
میفهمی!دوسِت داره
دریغا که تو لیاقتشو نداری
احسان:اصلا همین که شما میگید
من بی لیاقتم!تو زندگی با من حیف میشه
شما دوست دارید برادر زاده عزیزتون بدبخت شه؟
هنوز کنار درگاه آشپزخونه وایساده بودم و با دقت به حرفاشون گوش میدادم
چند لحظه ای سکوت برقرار شد که سنگینی نگاه کسی و روی خودم حس کردم
سرمو بلند کردم اما
با دیدن احسان رنگ از صورتم پرید
قدمی به عقب برداشتم،جای هیچتوضیحی نبود و همه چیز کاملا واضح بود
نگاهش پر از رنجش و غیض بود
با لحنی که احساس کردمسعی در عصبی جلوه دادنش میکرد گفت:
اگه گوش وایسادنتون تموم شد و مزاحم اوقات شریفتون نمیشم یه لیوان آب به من بدید
دوست داشتم خودم رو تبرئه کنم...
+من...من...فقط کنجکاو...
+خانم من از شما دلیل نخواستم
یه لیوان آب بدید ببرم برای مادرم
پروانه هم که مثل من خشکش زده بود به سرعت از روی صندلی بلند شد و لیوان آبی به دستش داد
قبل از اینکه بره بهم گفت:
گوش وایسادن در شان خانمی مثل شما نیست!
اصلاح کنید خودتونو
و رفت...
باورمنمیشد که همچین حرفی بهمزده باشه
با بهت به پروانهنگاه کردم
دوست داشتم سرمو بکوبمبه دیوار تا دیگه از این بی عقلی ها نکنم
چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای خنده ریز پروانه بلند شد
با عصبانیت توپیدم بهش:
چیه؟به چی میخندی؟؟
دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صرای خنده اش بلند نشه:
وای وقتی اومد تو و تواون وضعیتت دیدت قیافش دیدنی بود
همینطور هاج و واجمونده بود که تو داری چیکار میکنی
+خوبه توام...خودتو مسخره کن
پروانه بل شیطنت گفت:
از خانومی مثل شما بعیده
خودتوواصلاح کن
خودکاری که ردی جزوه ام بود به سمتش پرت کردم
+وای پروان...من آبرومرفته تو شوخیتگرفته!!!
و بغض گلوموگرفت،انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی میبردم!
خدای خرابکاری های جبران نشدنی خودم بود!
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_50
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
باید می رفتم دانشگاه اما دلم پیش مهمونے عمارت پرتوها بود!
با بی میلی تمام لباسامو عوض کردم و چادرمو سر کردم.به خودمتوی آینه نگاه کردمو لبخند غمگینی زدم...
به آشپزخونه سر زدم تا از پروانه خداحافظی کنم
پروانه که انگار منتظرمبود تا دیدم فوری به سینی
روی میز اشاره کرد وگفت:
برات چایی و بیسکوییت گذاشتم
یادمبود امروز میخوای بری دانشگاه،بخور از پا نیوفتی!
امروز خیلی زحمت کشیدی...
لبخندی به اینحجم از مهربونیش زدم وگفتم:
قربونت برمپروانه جان...کاری نکردمکه
همه ی کارا رو خودت کردی...
بعد با احتیاط طوری که شکنکنه پرسیدم:
به نظرت شبممیمونن؟خیلی خسته شدی اخههه
-نه،فکر نکنم
نهایتا شامبمونن که اونم از بیرون غذا میگیرن
هومی گفتمو مشغول چای و بیسکوییتم شدم
توی کلاس نشسته بودم ولی خسته تر اونی بودم
که بتونم تمرکز کنم و جزوه ای بنویسم
هربار که پلکمیزدم انقدر سنگینمیشدن که به زور چشمامو باز میکردم و به استادنگاه میکردم...
هنوز چهل و پنج دقیقه از تایم کلاس مونده بود واستاد مثل اول ساعت پرانرژی و شارژ بود
دوست داشتم هرلحظه یه خسته نباشید بگه و ختمکلاس و اعلامکنه ولی دریغ و حسرت از آرزوهای دور و دراز!...
بالاخره چهل و پنج دقیقه به هر ضرب و زوری بود گذشت...
تند و فرز از کلاس بیرون رفتم اما با شنیدنفامیلی امبه سمت صدا برگشتم
آقای اقبال!!با خودمگفتم لابد بازم جزوه نوشته اورده برام..
سرم درد میکردم و کلافه بودم،دوست داشتم
زودتر برسمخونه و یه لیوان بزرگ!چای داغ بخورمبلکه این سردرد لعنتی رو بشوره ببره..
در حالی که با انگشای دستم بازی میکردم سلام اقبال و جواب دادم :
+بفرمایید آقای اقبال؟امری داشتید؟؟
کمی منمن کرد...انگار اصلا نمیدونست چی میخواست بگه!
-فکر کردماز دانشگاه رفتید...خیلی وقت بود ندیده بودمتون!
با تعجب نگاهش کردم:
عذر می خوام که درباره ی ساعت کلاس و رفت و آمدم با شما مشورتنکردم!!!
-نه..نه...منظورم ایننبود اصلا
عذر میخوام ازتون
فقط ...نگرانتون شدم!گفتمنکنه..
چند باری هم سراغتونو از خانم..
نزاشتم حرفش و تموم کنه:
من دلیلی برای نگرانی شما نمیبینم واقعا
به هر حال ممنون از توجهتون!!!
با اجازه من خیلی عجله دارم
خدانگهدار
و با سرعت ازپله ها پاییناومدم...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab