eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ بس کن اسماء دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من به حرکاتش نگاه میکردم - اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟ نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود سوالشو دوباره تکرار کرد ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علی مثل الان که... - که چی؟ بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری باورم نمیشد این حرفو من زدم کاش میشد حرفمو پس بگیرم کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی، چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟ باصداش به خودم اومدم _ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟ فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم فقط بگو کی میخوای بری بگو به جون علی راضیم بری - إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟ بگو به جون علی - علی داری پشیمونم میکنیا دیگه چیزی نگفت _ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب پس واقعیت داشت رفتنش تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود به من چیزی نگفته بود چرا احساس کردم سرم داره گیج میره نشستم رو صندلی و چشمامو بستم زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند شنبست چهارشنبه _ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی هم نکرده بودیم قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود تازه متوجه شدم که بیمارستانم... با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم خارج شد سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم لباسم و کف اتاق خونی شده بود ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن از پرستار سراغ علی رو گرفتم - گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان مگه چم شده افت فشار شدیدو لرزش بد _ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان چکید علی با شتاب وارد اتاق شد چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم نخوابیده بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم _ چیزی نشده!!!... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ ڪنارم میشیند. نگاهش پر ازسوال است! اماتڪ تڪشان را قورت میدهد! احوال پرسے میڪنیم و از هردرے مے پرسیم! از حال یڪتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از خرخونے من و قبولے دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانہ ے نسبتا بزرگشان جاخوش ڪرده بود. اتاق من ڪناراتاق یلدا بود. چمدانم را ڪنار تخت چوبے و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض ڪردم. یڪ تونیڪ جذب زرشڪے، شلوار ڪتان مشڪے و شال سیرتراز رنگ تونیڪم روے سرم انداختم. موهایم را پشتم آزادگذاشتم و رژ لبم را پاڪ ڪردم. اتاق براے یسنا بود! اتاق یحیی ڪنار اتاق عمو و زن عمو در ڪنج دیگر خانہ بود. عمو هشت سال پیش زمینے خرید و چهارطبقہ تڪ واحدے ساخت! طبقہ ے اول براے خودشان و سہ طبقه ے بعدے براے دخترهایش! بنطرم یحیے ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانہ سرجهازے دخترهاست! طبقہ ے چهارم را اجاره دادہ اند تا یلدا هم یڪ روز لباس سفید و چین دار تنش ڪند! چاے را مزه مزه میڪنم و بوے خوش وانیل را میبلعم. یلدا دستش رازیر چانہ میزند _ داشتم براے تو ڪیڪ میپختم! فڪر میڪردیم فردا میاے! _ مرسے! بنظرمیاد خیلے خوب باشہ! مے پراند: خوشگل شدے! لبخند تلخے میزنم... محمدمهدے خیلے این جملہ رامیگفت! _ چشمات خوشگل میبینہ! _ جدے میگم! موهاتو چجورے بلند نگہ میدارے! دستے بہ موهاے پریشان روے شانہ و ڪمرم میڪشد _ چقدرم نرم! مثل پنبہ! لخت و طلایے! حرفے برای گفتن پیدا نمیڪنم...چشمهایش تقلا میڪنند!...دنبال یڪ فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد ڪند! فنجان چاے را روے لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ میڪند. زمزمہ میڪنم:بپرس! باخجالت بہ گلهاے درشت و ڪرم رنگ فرش نگاه میڪند _ محیا! بخدا نمیخوام فوضولے ڪنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره! نمیدانم لبهایش مے لرزد یا توهم زده ام! _ خب...چرا...چرااینجورے شدے!؟ ناراحت نشو تروخدا! .....ازبچگے ماباهم راحت بودیم! الانم بزار بہ حساب راحتے! حوصلہ ے فلسفہ بافے وجواب پس دادن را ندارم! یڪ جملہ میگویم: اینجورے راحت ترم! انتخاب خودمہ! بروبر نگاهم میڪند! دهانش راباز میڪند ڪہ درباز میشود و زن عمو واردپذیرایے مے شود!چادرش ڪہ روے زمین میڪشد راجمع میڪند و غرمیزند: پسره یذره عقل نداره بخدا! نگاهمان روے صورت آذر خشڪ مے شود. چشمش ڪہ بہ من مے افتد تازه یادش مے آید ڪہ مهمان داشتہ و باید مبادے آداب برخورد ڪند! بزور لبخند مے زند و میگوید: سلام دخترا! ببخشید دیر ڪردیم. " این راخطاب بہ من میگوید" _ خواهش میڪنم! یلدا ازجا مے پرد و مے پرسد: چے شد مامان؟ آذر سرے تڪان میدهد و میگوید: فڪ نڪنم ڪہ بشہ! یلدا ڪشتے هایش غرق مے شود! _ تاڪے میخواد خان داداش عزب بمونہ! دختره خوب بود ڪہ! بدم نمے آید ڪمے ڪنجڪاوے ڪنم! ازجا بلند مے شوم و شانہ بہ شانہ ے یلدا مے ایستم. آذر درحالیڪہ روسرے پر زرق و برقش را روے صندلے میز ناهارخورے میندازد با ڪلافگے جواب میدهد: باباتم همینو میگہ! خانواده دار،مذهبے...هم طبقہ ے ما! ..دختره ام یہ تیڪہ ماه بود! سفید و ابروڪمونے! چشماے مشڪے و خوش حالت...لبا یذره! یلدا چینے بہ پیشانے میدهد _ وا دیگہ اینقدام خوشگل نیست مامان! آذر دستش راتڪان میدهد _ منظورم اینڪہ بہ یحیے میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگہ نمیخواد! بابات میگہ چرا! میگہ نمیخوام! لام تا ڪام حرف نمیزنہ! نمیدونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم بخیر ڪنه! یلدا باناراحتے میپرسد: اونا چے؟ پسندیده بودن؟ ابروهاے نازڪ و ڪشیده آذر بالا مے رود _ آره! چہ جورم! مادر دختره یحیے رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! _ پدرش خیلے خوشش اومده بود! غیرمستقیم براے جلسہ ے بعد زمان مشخص ڪردن! یحیے ڪہ پاشد دختره سرتاپاشو نگاه ڪرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشہ! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم _اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه. من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی. اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما... دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند. _تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم: +یعنی چی؟ _یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا... +ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده _شایدم تاثیر آمپول و دواهاست! +شاید! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• باید می رفتم دانشگاه اما دلم پیش مهمونے عمارت پرتوها بود! با بی میلی تمام لباسامو عوض کردم و چادرمو سر کردم.به خودم‌توی آینه نگاه کردم‌و لبخند غمگینی زدم... به آشپزخونه سر زدم تا از پروانه خداحافظی کنم پروانه که انگار منتظرم‌بود تا دیدم فوری به سینی روی میز اشاره کرد وگفت: برات چایی و بیسکوییت گذاشتم یادم‌بود امروز میخوای بری دانشگاه،بخور از پا نیوفتی! امروز خیلی زحمت کشیدی... لبخندی به این‌حجم از مهربونیش زدم وگفتم: قربونت برم‌پروانه جان...کاری نکردم‌که همه ی کارا رو خودت کردی... بعد با احتیاط طوری که شک‌نکنه پرسیدم: به نظرت شبم‌میمونن؟خیلی خسته شدی اخههه -نه،فکر نکنم نهایتا شام‌بمونن که اونم از بیرون غذا میگیرن هومی گفتم‌و مشغول چای و بیسکوییتم شدم توی کلاس نشسته بودم ولی خسته تر اونی بودم که بتونم تمرکز کنم و جزوه ای بنویسم هربار که پلک‌میزدم انقدر سنگین‌میشدن که به زور چشمامو باز میکردم و به استادنگاه میکردم.‌‌.. هنوز چهل و پنج دقیقه از تایم کلاس مونده بود واستاد مثل اول ساعت پرانرژی و شارژ بود دوست داشتم هرلحظه یه خسته نباشید بگه و ختم‌کلاس و اعلام‌کنه ولی دریغ و حسرت از آرزوهای دور و دراز!... بالاخره چهل و پنج دقیقه به هر ضرب و زوری بود گذشت... تند و فرز از کلاس بیرون رفتم اما با شنیدن‌فامیلی ام‌به سمت صدا برگشتم آقای اقبال!!با خودم‌گفتم لابد بازم جزوه نوشته اورده برام.. سرم درد میکردم و کلافه بودم،دوست داشتم زودتر برسم‌خونه و یه لیوان بزرگ!چای داغ بخورم‌بلکه این سردرد لعنتی رو بشوره ببره.. در حالی که با انگشای دستم بازی میکردم‌ سلام اقبال و جواب دادم‌ : +بفرمایید آقای اقبال؟امری داشتید؟؟ کمی من‌من کرد...انگار اصلا نمیدونست چی میخواست بگه! -فکر کردم‌از دانشگاه رفتید...خیلی وقت بود ندیده بودمتون! با تعجب نگاهش کردم: عذر می خوام که درباره ی ساعت کلاس و رفت و آمدم با شما مشورت‌نکردم!!! -نه..نه...منظورم این‌نبود اصلا عذر میخوام ازتون فقط ...نگرانتون شدم!گفتم‌نکنه.. چند باری هم سراغتونو از خانم.. نزاشتم حرفش و تموم کنه: من دلیلی برای نگرانی شما نمیبینم واقعا به هر حال ممنون از توجهتون!!! با اجازه من خیلی عجله دارم خدانگهدار و با سرعت ازپله ها پایین‌اومدم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab