🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 پنجشنبه ۳۰ بهمن ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۱۱
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۳۲
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۰۶
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۷:۴۲
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۷:۵۹
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۲۳:۲۷
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
Montazer: #خاطرات_امیر_المومنین_علیه_السلام ✍ بازنویسی تاریخ زندگی امیرمومنان علیه السلام به صورت
#خاطرات_امیرمومنان_علیه_السلام
✍ بازنویسی تاریخ زندگی امیرمومنان علیه السلام به صورت داستانی از زبان ایشان
📃 قسمت نهم : «جهاد در رکاب رسول خدا سلام الله علیه و آله و سلم»
🔻پیوسته توفیق جهاد در رکاب رسول خدا را داشتیم این جنگ و مبارزه بر ایمان و تسلیم ما می افزود و برای پایداری در ناملایمات ثابت قدممان می ساخت گاهی ما بر دشمن پیروز میشدیم و گاهی دشمن بر ما غلبه می کرد وقتی خداوند اخلاص ما را آزمود و ذلت و زبونی را بر دشمنان ما چیره کرد و پیروزی را بر ما ارزانی داشت تا آنجا که سرزمین های پهناوری زیر پرچم اسلام قرار گرفت.
🔻 من و عمویم حمزه و برادرم جعفر و عموزاده ام عبیده با خدا و رسول خدا عهدی بستیم و ملتزم شدیم به آن عهد وفادار باشیم حمزه و جعفر و عبیده به عهد خود وفا کردند و به شهادت رسیدند و من به خدا سوگند در انتظار به سر می برم تا به عهد خود وفا کنم و هیچگاه از عهد و پیمان خود برنگشته ام .
🔻هرگاه نبرد دشوار می شد چنانکه مردم عقب مینشستند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خاندان خود را پیشاپیشِ دیگران به میدان می فرستادند، به دست آنان سوزش نیزه ها و تیزی شمشیر ها را از یاران خویش دفع می کردند.
🔻من در طول عمر خویش حتی لحظهای بر خلاف خواست پیامبر اقدامی نکرده و مخالفت نکردم در موقعیت های دشوار که پهلوانان شجاع از نبرد عاجز میشدند و دست و پایشان از ترس می لرزید تنها من بودم که که جان خود را فدای او می کردم، البته این همه لطف خدا بود بر من که چنین توان و توفیقی را به من عطا کرده بود .
✳️ جنگ بدر
با آغاز جنگ بدر سه تن از جنگجویان و پهلوانان نامی قریش یعنی "ولید" و "شیبه" و "عتبه" به میدان آمدند و مبارز طلبیدند اما از یاران پیامبر کسی پاسخ آنان را نداد. رسول خدا مرا به همراه حمزه و عبیده به میدان فرستادند من کم سن و سال تر بودم اما به خواست خداوند متعال ولید و شیبه به دست من به هلاکت رسیدند علاوه بر آن دو، قهرمانان بزرگ دیگری از قریش به دست من کشته شدند جمعی را نیز به اسارت گرفتم.
📘 منبع: کتاب علی از زبان علی
↩️ادامه دارد...
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🌹 @baalitamahdimeybod
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
🌙 شب #لیلة_الرغائب ؛
همهی خواستهها و آرزوهایت را بخواه!
ثروت، تجارت، پول، فرزند، مسکن و ...
هیچ اشکالی ندارد!
ـ فقط باید یادبگیری چگونه دعا کنی؛
که به اجابت نزدیک تر شود!
#لیلة_الرغائب
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند
پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود )و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسیست؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم
ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید بمن امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس
راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
چه چیزاست که از آن خدا نیست؟
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
آن چیست که خدا آن را نمیداند؟
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند
راهب خطاب به آن سه نفر(ابوبکر و عمر و عثمان)گفت این ها شیخ ها و مردان بزرگی هستند اما متأسفانه به خود مغرور شدند و قصد بازگشت به روم کرد
سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع) (أمیرالمؤمنین ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند
ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسید نامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
امام (ع )فرمود (او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم)
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد
امام علی (ع) پاسخ دادند:
آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است
آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است
و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است
(فإن ا لله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک)
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی ع را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری ص ، پس ماجرای تو با این قوم چیست؟ سپس تمام هدایا را به امام علی ع تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد
عزيزان کپی فضائل أمیرالمؤمنین (ع) توفيقيست كه نصيب هركسي نميشود.پیامبر(ص)فرمود:(هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)رادرمیان مردم نشردهد، (گناهان غیرحق الناس )اوبخشیده می شود.
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_176 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_177
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
مثلاً میخواستم از زیر بار غذا درست کردن در برم ولی حالا که نیم ساعت گذشته و هنوز خبری از احسان نشده ، هم ماکارونی آبکش شده و هم مایع خوشمزه ای که اینبار با گوشت و قارچ درست کرم آماده !
فقط مونده لابه لا کردن و دم کشیدنش .
خب ببینیم چاشنی چی داریم ؟
در یخچال را باز کردم و یه لحظه با دیدن شیشهء سس تند ، پرت شدم به خاطره ای که یک هفته قبل برام ساخته بود این چاشنی خوشمزه ولی مضر ..
- نگو تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من !
دستش از پشت سرم دراز شد و شیشه رو برداشت و همون لحظه انگشتم به سمت صورتم رفت تا قطره اشک مزاحمی که با همین یادآوری ساده به سمت گونم میلغزید پاک کنه ...
بوسه ای روی سرم کاشت و از یخچال شیشهء زیتون و ظرف ماست هم همراه با سس فلفل بیرون آورد
- بیا بشین عزیزم بقیهء کارها با من
مگه کاری هم باقی مونده بود مرد لجباز زورگو ؟
پشت میز نشستم و احسان کاسه های کوچیک رو برای کشیدن ماست و زیتون از داخل کابینت بیرون آورد و من در دلم گفتم یعنی این ظرفهای قشنگ رو خودش انتخاب کرده یا جنس مونثی زمان خرید همراهیش می کرده ؟
- بیا ...
با قرار گرفتن یک قاشق عسل درست روبه روم با حرص از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی بیچاره از پشت افتاد روی زمین ، به قصد خروج از آشپزخونه حرکت کرده بودم که صداش بلند شد
- خیلی خوب بابا شوخی کردم بشین لطفاً
انگار مرض داشت پسرهء روانی !
دیگه حالم از هرچی عسل بود به هم میخورد ...
کم مونده بود با این کار داغ خوردن ماکارونی خوش مزه و پر ملاتی که زحمتشو کشیده بودم روی دلم بمونه
بشقاب ها چیده و ظرف آب هم وسط سفره قرار گرفت ..
دیس گردی که برای کشیدن غذا برداشته بود روی قابلمه گذاشت و محتویاتش رو خالی کرد اون تو ...
واووووو ... از شانس خوبم یه تیکه برگشت داخل دیس اونم با ته دیگ سیب زمینی که روش خودنمایی میکرد
- بابا ! آشپز کی بودی تو .... حالا با دست بخورم یا لب و دهن و صورتم ؟
در دل نوش جانی گفتم که هیچ کس جز خودم نشنید و بی تعارف و توجه به او بعد از اینکه بشقابم رو حسابی پر کرد شروع به خوردن کردم
فقط قیافه هامون بعد از پایان غذا حسابی دیدنی شده بود که احسان هم نامردی نکرد ..
گوشی رو آورد و در حالی که دستشو حلقه کرده بود دور گردنم و با نوک انگشت سعی داشت به زور سرمو بالا بیاره یه سلفی پلشت با صورتای نشسته گرفت ...
- اینم یه روز قشنگ با عشقم !
تقدیر واژهء عجیبیه همون طور که زیادی غیر قابل پیش بینی و غافلگیر کننده هست
ساعت از پنج عصر گذشته و من که صبح و بعد از خوردن قرص مسکن نیم ساعتی خوابیده بودم بی حوصله و بیکار سالن پذیرایی رو با قدم هام متر میکنم
به گمونم احسان دیشب هم خوب نخوابیده که الان به خواب عمیق بعد از ظهر فرورفته !
چند دقیقه ای هست که فکر خبیثی برای تلافی اونچه با من کرده در ذهنم بالا و پایین میشه
دلم میخواد حالشو بگیرم یه جور اساسی
یه جوری که نگرانی اون شبش در برابر این نگرانی هیچ باشه
آهان ! فهمیدم ....
احسان روی عروسکش خیلی تعصب داره ...
ماشینی که هنوز بعد از دوماه زندگی مشترک یکبار هم اجازه نداده پشت فرمونش بشینم
همینه ..
فقط خداکنه تا لحظهء رفتن بیدار نشه که دیگه کارم با کرام الکاتبینه !
همون پانچ و شلواری که توی حیاط پوشیده بودم و هنوز روی مبل بود برداشتم ...
سوئیچ آویزون بود ...
هنوز از در خارج نشده بودم که سر و کلهء وجدان بیدارم پیدا شد و منو وادار کرد بعد از پیدا نکردن کاغذ و قلم با همون رژ لب ساده ای که همیشه داخل کیفم بود روی آیینه براش بنویسم
" من رفتم لب ساحل .... "
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_178
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان
نگرانی بابت از دست دادن دیبا لحظه ای منو رها نمی کرد ولی تصمیم داشتم صبور باشم
صبوری کنم تا هم دیبا آروم بشه و منو ببخشه و هم مقاومت خودم در برابر اتفاقاتِ بعدی بالا بره
برگشتن به تهران یعنی اصابتِ تیر و ترکش های مامان ، بیشتر از قبل
دیروز وقتی فهمید بی اطلاع یا بهتره بگم بی اجازهء اون اومدیم ماه عسل حسابی جوش آورد !
تماسِ پیمان و تقلایی که برای پیدا کردن ما داشت ، نشون میداد اوضاع حسابی قمر در عقربه !
دیبا .... دیبا ..... دیبا !
هر روز عشق و علاقهء بیشتری نسبت بهش پیدا می کردم
تنها راهِ تموم کردنِ این داستانِ تلخ ، شکستنِ سکوتش بود
دیبا کینه ای نبود همون طور که حسود نبود همون طور که نا مهربون نبود ...
ناهار خوشمزه ای بود !
بعد از دو روز ناز کشیدن و تر و خشک کردنِ همسری که خودم ، هم دل و هم روح و هم جسمشو شکسته بودم ، چشیدنِ دستپختش زیادی خوشایند بود
دیشب خیلی نا آروم بودم
دیبا بخاطر مصرف مسکن خوب خوابید ولی من ...
چرت بعد از ظهر فرصتِ خوبی بود برای بدست آوردنِ انرژیِ تحلیل رفته
اجباری برای خوابیدنِ دیبا نداشتم بهتر بود اینبار بجای زورگویی از ترفندِ آزادی عمل دادن استفاده می کردم !
اونم حق داشت
اگه میخواست خودش برای آروم گرفتن در آغوشم پیش قدم می شد
لعنتی !
با بلند شدن صدای زنگِ تلفنِ همراهم احساس کردم از آسمونِ هفتم پرت شدم پایین !
حتماً تا شب مجبورم یک سردردِ اجباری رو تحمل کنم
دستم برای برداشتنِ گوشی که صداش لحظه ای قطع نمیشد روی تخت شروع به جستجو کرد
پس کجاست این گوشی ؟
نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم
آره
آخرین بار روی اُپن رهاش کرده بودم
این دیگه کیه ؟
شماره آشنا نبود ، ترجیح دادم تماس رو بی جواب رها کنم
اونقدر زنگ خورد تا قطع شد
خمیازهء بلندی کشیدم تا شاید تزریقِ اکسیژن به مغزم باعث بشه حالم جا بیاد
پس دیبا کجاست ؟
دوباره صدای تلفن بلند شد
باز همون شماره ....
ای بابا ! یعنی کی پشتِ خط منتظرِ جواب دادنِ منه ؟
بهتره جواب بدم تا به جواب سوالم برسم
- بله ؟
- چرا جواب نمیدی مرد حسابی ؟
- شما ؟
- آقا این پرادو با پلاکِ ..... برای شماست ؟
- چی ؟
- من با این ماشین تصادف کردم جناب
راننده شماره شما رو گرفت تا صحبت کنم
داداش خودتو برسون که اسیر شدم تو این هوا !
- چی میگی مرد حسابی ؟
ماشین من الان ....
یک لحظه با چرخشِ سرم به سمتِ حیاط و دیدنِ جای خالیِ ماشین نازنینم ، آه از نهادم بلند شد
نه !
دیبا .... نه !
- الان ... الان کجاست ؟
- ببین داداش بیا خیابون .... سمت ساحل ، چار پنج کیلومتر مونده به ساحل
منتظرم
قطع کرد
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab