eitaa logo
کشکول زندگی
776 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
7 فایل
🦋کشول زندگی ¦ محفل خانواده‌های دوست‌داشتنی 🌼خندوانه و خوشبختی 📖پندانه و نکات تربیتی 💗عاشقانه و روابط خانوادگی 🏠همسرانه و ترفندخانه‌داری 💡تلنگرانه و موفقيت در زندگی 👤مدیر @bahar_bavar 🔰کانون @fowj_media 📢تبلیغ @rowshanan_ir 🌐سایت fowjmedia.com
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت اول ✍ چند روزی بود گاه و بیگاه درد سراغش می‌آمد. کمی صبر کرد تا دردش کمتر شود. سپس بسم اللهی گفت و با احتیاط پا روی چهارپایه‌ی کنار تخت گذاشت. خودش را بالا کشیده، روی تخت دراز کشید. خانم دکتر با چهره‌ای خسته جلو آمد، با عجله لباسش را کنار زد و همانطور که پیچ دستگاه را می‌چرخاند، پروب را با کمی فشار روی شکمش گذاشت. صدای گروپ‌گروپ در فضای درمانگاه پیچید. حس خوبی سراغش آمد... دکتر پشت میزش برگشت و پرسید: «گفتی 41 سالته؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، با لحنی سرزنش‌آمیز ادامه داد: «دنبال دردسر بودی برای خودت؟ تو که دوتا داشتی، دیگه بچه میخواستی چکار؟!!!، اونم...» در همین موقع درب شیشه‌ای انتهای درمانگاه باز شد و خانم قدبلندی با لباس سبز وارد شد. با دیدن او سلامی کرد و بعد رو به دکتر گفت: «سزارینیه؟» دکتر گفت: «بله. آماده‌اش کنید، وقتی اتاق عمل خالی شد بفرستینش بیاد». ماما یک نگاهی به پرونده کرد و چشمش روی «سندروم داون» متوقف شد. دکتر که داشت مهرش را از جیب خارج می‌کرد، با همان لحن قبلی گفت: «تو کشورای پیشرفته غربالگری می‌کنند تا آمار بچه‌های ناقص و عقب مونده کم بشه، اینجا مادرای ما اصرار دارن بچه منگول رو نگهدارند. هم دردسر برای خودشون، هم سربار جامعه». با حرف دکتر دلش گرفت و بغض گلویش را فشرد. این حرفها به شدت آزارش میداد. ماما که متوجه ناراحتی او شده بود، به طرفش رفت و با مهربانی پرسید: «بچه‌های دیگت سالمند؟» جواب داد: «بله». ماما دستش را گرفت و گفت: «به پهلو شو» و کمکش کرد تا از روی تخت پایین بیاید. بعد هم پرونده را برداشت و گفت: «باید بریم تو بخش تا آماده‌ات کنند. اتاق عمل پره. تا نوبتت بشه یک ساعتی طول میکشه». سپس او را به سمت در راهنمایی کرد و گفت: «فعلا ذهنت رو آزاد کن و در موردش فکر نکن. الان مهمترین کار اینه که آرامش داشته باشی و همکاری لازم رو بکنی تا عملت به خوبی انجام بشه». باحرف‌های ماما کمی آرام شد. نگاهی به صورت مهربان ماما انداخت و سری تکان داد. ناخوداگاه چشمش روی اتیکت لباس ماما لغزید و سعی کرد نامش را به خاطر بسپارد. ماما او را تحویل بخش داد و رفت... دختر جوانی پرونده به دست از ایستگاه پرستاری خارج شد و او را به اتاقش هدایت کرد. جلوتر وارد اتاق شد و یک تخت خالی نشانش داد و گفت: «لباست رو عوض کن تا پرستار بیاد پرونده‌ات رو تکمیل کنه و آماده‌ات کنه». با رفتن دختر جوان تنها شد. سایر تخت‌ها خالی و پنجره باز بود و باد با پرده صورتی اتاق بازی می‌کرد. لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید و ملحفه سفید را تا روی سینه‌اش بالا کشید. بچه تکانی خورد. دست روی شکمش گذاشت و مثل همیشه شروع به حرف زدن با طفلش کرد و بعد دعای فرج را زمزمه کرد: «الهی عظم البلاء....یا محمد و یاعلی، یاعلی و یامحمد، اکفیانی فانکما کافیان...» به اینجا که رسید، طاقت نیاورده، اشکش جاری شد. چند بار زیر لب تکرار کرد: «اکفیانی فانکما کافیان... یا صاحب الزمان پشتم به شما و پدرانتان گرم است. کمکم کنید...» دعا که تمام شد با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «خدایا متوسل به بهترین بندگانت شدم. کمکم کن کم نیارم.» بعد چشمانش را بست و گذشته را مرور کرد... ✍ ادامه دارد... 🆔️ @kashkul_zendegi
❤️❤️ 🍃بیــا عــدالت مطلق مسیــر مےخواهــد 🍂سپــاهِ منتظـــرانــت، امیــر مےخواهــد 🍃زمیــن و ڪل زمــان را بیا و زیبا ڪــن 🍂حڪومتِ علــوے را دوباره برپــا ڪــن ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🧕مادر ها این کلیپ رو هر روز ببینید ... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹توصیه های در مورد انتخابات 🆔 @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت دوم ✍ درست هجده سال پیش در همین بیمارستان دختر اولش، ریحانه، به دنیا آمد. دوسال بعد با تولد محدثه برای دومین بار مادر شد. سال‌های اول که تمام وقت، مشغول مراقبت از بچه‌ها بود، حتی تصور بچه‌ی سوم را هم نمی‌کرد تا اینکه چند سالی گذشت. دخترها بزرگ شدند. کم‌کم ضرورت آمدن سومی در ذهنش نقش بست و تصمیم به بارداری گرفت. تصمیمی که زندگی او را از این رو به آن رو کرد… با وجود تفاوت این بارداری با تجربه‌های قبلی، ذره‌ای ندامت در دلش احساس نمی‌کرد و خودش را برای سختی‌های بزرگ کردن این طفل معصوم آماده کرده‌ بود. گرچه هنوز از نیش و کنایه‌ها رنج می‌کشید، ولی وقتی به طرف معامله‌اش فکر می‌کرد، آرام می‌شد. یاد سفر مشهد افتاد و توسل به امام رضا (علیه السلام) ونذر شوهرش، مصطفی، برای اینکه همه چیز ختم به خیر شود و حالا پذیرفته بود که خیرش در این است . چند ماهی از آن سفر نگذشته بود که علایم بارداری را در خود حس کرد. نمی‌خواست خیلی سخت بگیرد. با تجربه‌هایی که داشت کمی صبر کرد و پایان سه ماهگی برای اولین بار به مطب پزشک رفت. دکتر پس از گرفتن شرح حال و یکسری معاینات اولیه و نوشتن آزمایش و سونوگرافی، تاکید کرد که با توجه به سنش باید خیلی سریع آزمایشات غربالگری را انجام داده، نتیجه‌اش را بیاورد... و او افتاد در مسیری که هرگز گمانش را هم نمی‌کرد. نتایج اولیه آزمایشات رضایت بخش نبود... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
🍁درد فراق، ساده مداوا نمی شود 🍂 باید به هم رسید،وَ اِلّا نمی شود... 🍁 از شنبه بسته ایم به جمعه دخیل اشک 🍂 تا تو نیایی این گره ها وا نمی شود... 🍁 هر شب به این امید که یک آن ببینمت 🍂 کوچه به کوچه می دَوَم اما نمی شود... ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆لطفا کار خوب این معلم انقلابی را در همه ی کانال ها و گروه ها انتشار دهید... 👌❤️ ✅ استفاده از طرح درس دینی و انقلابی برای تدریس نشانه "ر" حرم، روضه، مادر (شهید)، فرشته، سردار و‌... 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هدف از حجاب و سختی آن ✍ یکی از احادیث پیامبر(ص) درمورد پاداش سختی‌های 🆔 @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت سوم ✍ یاد روزی افتاد که دکتر با دیدن آزمایشات اولیه نگاه سردی به او کرد و گفت: «احتمالا بچه مشکل داره. شاید مجبور باشیم سقطش کنیم. برات یکسری دیگه آزمایش مینویسم سریع اقدام کن که اگه دیر بشه مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه نمیتونم کاری بکنم.» با حرف دکتر، دنیا دور سرش چرخید. دلش لرزید و بی‌اختیار گفت: «یا صاحب الزمان...» و بعد... آغاز فشارها و ناآرامی‌ها... و فقط خدا می‌داند که آن روزها به او چه گذشت!!! به توصیه دکتر، آزمایشات تکمیلی را هم انجام داد و نتیجه همانی شد که دکتر پیش‌بینی کرده‌ بود. تشخیص «سندروم داون» و اصرار پزشک برای سقط جنین. فضای خانه بهم ریخت. چیزی نبود که مخفی کند. کم‌کم خبر به گوش خانواده‌ها رسیده، حرف و حدیث‌ها آغاز شد و ترحم اطرافیان که به جای آرامش، سوهان روح او شده بود. یک هفته بیشتر فرصت نداشت. ضعف و بی‌حالی، مشکلات گوارشی و... از یک سو، اضطراب و دل نگرانی از آينده‌ی نامعلوم این بارداری از سویی دیگر، نمی‌گذاشت درست فکر کند. چطور می‌توانست طفلی که برای سومین بار بهشت را زیر قدم‌هایش پهن کرده و چند روزی بود با تکان‌های ریزش با او حرف میزد، را رها کند. کاش رها می‌کرد. باید طفل معصوم زنده، قطعه قطعه شده و از بدن او خارج می‌شد، کاری شبیه زنده به گور کردن... با این افکار به شدت آشفته شده، ترس و وحشت تمام وجودش را می‌گرفت و با خودش تکرار می‌کرد: «بای ذنب قتلت؟!» مصطفی هم آن روزها حال خوشی نداشت. ترجیح می‌داد سکوت کرده و تصمیم نهایی را به او واگذارد. فقط یک‌بار که حال نزار همسرش را دید کنار او نشست و گفت: «عاطفه! ما بی‌حساب تصمیم نگرفتیم که بی‌حساب میدون خالی کنیم. ذره‌ای راضی به از بین بردن بچه نیستم. این قتل نفسه. اونم کشتن یک بچه مسلمون. مطمئنم آتش اینکار اول از همه دامن خودمون رو می‌گیره و بدبختی‌هاش خیلی بیشتر از نگهداری یک بچه عقب مانده است. بازم تصمیم با خودته...» 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
🍂گفتن که عاشقی جگر می خواهد 🍃جان برکف و مشتاق خطر می خواهد... 🍂هرچند صف مدعیان بسیار است 🍃او سیصد و سیزده نفر می خواهد... ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯ای مادر چـار آفتاب ادرڪـنـے ✨زهرای سرای بوتراب ادرڪـنـے 🕯ما دست به دامان توئیم ای بانـو ✨یا فاطمۂ بنـے ڪلاب ادرڪـنـے 🏴وفات حضرت ام البنین (س) تسلیت باد🏴 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیب زمینی رو هم اگه آرایش کنی... 😅 تو خیابون اون خانم ها که با و خودنمایی، خودشون رو به نامحرم عرضه میکنند،خیلی به خودشون مغرور نشن... 😱 💅 اون آرایشی که روی شماست، اگه روی سیب زمینی هم باشه.... لذا گول ظاهر را نخورید 😳 🧕 زیبایی ای که عفت و حیا می‌آفریند... هیچ آرایش و عمل زیبایی نمی‌تواند جایگزین آن شود👌🏻 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀تو منو خوب بلدی؛ دست رد نزدی! ✋سلام یا ابالفظل العباس علیه السلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🗣کربلایی‌امیرطلاجوران 🆔 @kashkul_zendegi
🍁تقصیر ماست اینکه بیابان نشین شدی 🍃 محروم مانده ایم ز درک حضور یار... 🍁ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو؟! 🍃 وقتی که هست أفضل أعمال انتظار... ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت چهارم ✍ روزها به سرعت می‌گذشت و او برای گرفتن تصمیم درست، اول باید به آرامش می‌رسید. مثل همیشه توسل به حضرت زهرا (س) شد چاره درماندگی... از زمانی که یادش می‌آمد، فاطمیه که می‌شد، مادر، خانه را سیاه‌پوش می‌کرد و پدر خدا بیامرزش، بساط روضه‌خوانی راه می‌انداخت. مادرش معتقد بود، هر چه دارد به برکت روضه‌های بی‌بی است. او هم بارها و بارها در بن‌بست‌های زندگی دست به دامان بی‌بی شده و گره از کارش باز کرده بود. سه شنبه بود. نیمه شب از جا برخاست. وضو گرفت و دعای توسلی خواند و بعد با درماندگی، دلش را گره زد به چادر خاکی بی‌بی و گریست و گریست... آنقدر گریه کرد تا سر سجاده خوابش برد. با صدای شوهرش، که دخترها را برای نمازصدا میزد، بیدار شد. نماز صبح را خواند و به قرآن پناه برد. آیات نور به او جان دوباره می‌بخشید... قرآن را که بست پرتوهای طلایی خورشید از گوشه‌ی پنجره روی سجاده‌اش افتاده بود... از جا بلند شد. تکان‌های ظریف طفل همراهی‌اش کرد. احساس تهوع صبحگاهی سراغش آمد. توجهی نکرده، به طرف آشپزخانه رفت. آبی به صورت زد و به هال برگشت. گوشه مبل نشست. دلش آرام بود و از آشفتگی‌های روزهای گذشته خبری نبود. در فکر فرورفت. فقط سه روز فرصت داشت. دو راه شفاف پیش رو میدید. طفل را نگه‌داشته و تا پایان عمر با سختی‌های پرورش کودکی عقب‌مانده سرکند و یا به ظاهر، خود را خلاص کرده و با قتل نفس عواقب روحی و جسمی اسقاط جنین را به جان بخرد. تصور راه دوم، آشوبی در دلش به پا میکرد. حرمت کار و عقوبتی که در انتظارش بود، را میدانست. باز یاد عهدی افتاد که قبل از بارداری با امام زمان(عج) بسته بود. عهد بسته بود اگر خدا به او پسری عطا کند، او را به قصد سربازی آقا بزرگ کند. با خودش گفت: «یا صاحب الزمان! من بر سر عهدم هستم. ولی چه کنم سربازت بیمار است. نیاز به مراقبت دارد. نمیتوانم رهایش کنم. شاید او نتواند برایت سربازی کند، ولی من میتوانم پرستار سپاهت باشم و از او پرستاری کنم». دیگر تکلیف روشن بود. فصل جدیدی از زندگی آغاز و مأموریتی جدید برای او و مصطفی تعریف شده بود. نباید جا میزد و از این تکلیف شانه خالی میکرد. مصطفی را صدا زد و از تصمیمش گفت. همسرش دستش را گرفته، از سر مهر لبخندی زد و گفت: «عاطفه! از تو انتظاری جز این نداشتم. فقط نگران حالت بودم و دعا میکردم هرچه زودتر از این اضطرار نجات پیدا کنی. زندگی جریان دارد، تنها نوع امتحاناتش تغییر می‌کند. ما وارد یک عرصه جدید شدیم، نباید کم بیاریم.» آن روز یک تصمیم دیگر هم گرفت، اینکه صبر کند و دیرتر برای ویزیت برود تا فرصت قانونی سقط بگذرد... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
‌‌ 🌱 چه دمی می‌شود آن دم که شود رؤیتِ تو 🍂 که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال 🍂 به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔دلمان تنگ است برای روزهای کودکی 🌨برای برف و سرمای زمستان چکمه‌های رنگی پلاستیکی که همیشه سوراخ بود 🧹 برای صدای پارو زدن‌های پدر و آش خوشمزه‌ی مـادر در یک روز سرد زمستانی 👣 برای چسبوندن پاهای یخ زده به بخاری و چراغ علاالدین...ì 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️این متن بسیـار زیــبا ارزش هزار بار خواندن رو داره. ❄️خداوند نمی‌پرسد چه ماشینی سوار می شدید بلکه می‌پرسد ؟ چند پیاده را سوار کردید؟ ❄️خداوند نمی‌پرسد مساحت منزلتان چقدر بوده بلکه می‌پرسد ؟ در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید ؟ ❄️خداوند نمی‌پرسد . در کمد خود چه لباسهایی داشتید بلکه میپرسد؟ به چند نفر لباس پوشاندید ؟ ❄️خداوند نمی‌پرسد . بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است، بلکه می‌پرسد ؟ برای بدست آوردن آن چقدرشخصیت خود را کنترل دادید ؟ ❄️خداوند نمی‌پرسد عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد ؟ چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید ؟ ❄️خداوند نمی‌پرسد . که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید، بلکه می پرسد؟ چه رفتاری با همسایگانتان داشتید ؟ ❄️خداوند نمی‌پرسد چند دوست داشتید، بلکه می‌پرسد؟ با دوستانتان چگونه رفتار کردید ؟ ❄️ در مورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد ، بلکه از شخصیت شما سئوال می کند ؟ 🆔 @kashkul_zendegi
🌱باید برای آمدنش لحظه را شمُـرد... 🌱آن لحظه ای که رخ بنماید بھارِ ماست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤲 العجل‌مولای‌غریبم 🤲 ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi