🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_هشتم
🌸چشم بابا جان هر چی تو بگی.
خم شدم و صورتش رو بوسیدم با لبخند گفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه. مثل خودش تکرار کردم_چشم بابا جان هر چی تو بگی. هر دوخندمون گرفت حالا که به مقصد نزدیک شده بودیم انرژیم دو برابر شده بود..
🌷چادرمو سرم کردم بابام متعجب نگام کرد بلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه از کربلا اورده بود یادتون نمیاد؟ چادرای اینجا رو همه می پوشند من دوست ندارم، بخاطر همین با خودم اوردم. مجبور شدم اینطوری بگم که خدا رو شکر بابا باور کرد و پیگیر نشد.
🍀یه دل سیر زیارت کردم و حرف هایی که تو دلم تلنبار شده بود رو به زبون اوردم بیشتر از قبل احساس سبکی می کردم.
🍂بابام با تلفن حرف میزد اصلا متوجه نشد با چادر تو ماشین نشستم با یکی از همکاراش بحث می کرد نزدیک مسجد که شدیم تلفن رو قطع کرد از بس فکرش درگیر شرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
🌸نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط شدم بچه ها مشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم تو سینه بی قراری می کرد لرزش دستام رو نمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بود عمامه سیاه و عبای همرنگش و قباش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چند سال پیش با سارا در موردش حرف میزدیم و می خندیدیم اماحالا فکرمو به خودش مشغول کرده بود
🌼پسر بچه ای کنارش رفت فکر کنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی از حیاط اشاره کرد که همون موقع نگاهش به من افتاد حیرت و تحسین رو تو چشماش دیدم. اماخیلی زود رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت! ای کاش می شد از عمق نگاهش به راز دلش پی برد....
🍂اخر مجلس حال فاطمه خانم بدتر شد.خوب نمی تونست نفس بکشه. یکی از خانم ها گفت:_به اقا سید خبر بدید بنده خدا قلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست. بدون هیچ حرفی بلند شدم.
❄نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتر رفتم تا از کسی بخوام صداش کنه._شما اینجا چی کارمی کنید!! به عقب برگشتم حالا در دو قدمی من ایستاده بود. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه رو گرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیاد با تشر گفت: _برو کنار دختر خجالت هم خوب چیزیه. با شرمساری کنار رفتم.
🌻دلخور نشید چون شما رو اینجا دید تعجب کرد من بخاطر لحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق و رفتارش بودم با اینکه اشتباه از من بود ولی سعی کرد به روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد! خاص ترین ادمی بود که تو عمرم می دیدم.
_در ضمن چادر خیلی بهتون میاد!.
🌱باورم نمی شد بلاخره یک بار به چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم. نگاهش کردم این بارهم سرش رو پایین انداخت! حضورمن اون هم مقابل دوست و اشنا معذبش کرده بود با دیدن فاطمه خانم که با کمک چند نفر به سختی راه می رفت هول کردم. این فراموش کاری ازم بعید بود مسیر نگاهم رو دنبال کرد حسابی رنگش پرید و با عجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم تو ماشین نشست نمی دونستم چی کار کنم برم یا نه که سید منو از بلاتکلیفی درآورد
🌼_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید. منم از خداخواسته قبول کردم.
تو اورژانس بستری شد متخصص قلب که تو بخش اورژانس بود با چند تا پرستار بالاسرش حاضر شدند تو دلم از خداخواستم مشکلی پیش نیاد.
🌾فضای بیمارستان حالم رو بد می کرد به محوطه حیاط رفتم و روی صندلی نشستم
تازه یاد بابام افتادم حتما تا الان نگران شده بود شمارش رو گرفتم و ماجرا رو گفتم ادرس بیمارستان رو گرفت تا زود خودش رو برسونه.
🌺کتابم رو از کیفم درآوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورا بود نسبت به قبل خیلی بهتر بودم و کمتر غلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه! یا تو این شرایط چطوری باید بخونم
🌹_ازجایی که نشستید یکم به این سمت برگردید قبله ست.
تعجب کردم اصلا متوجه نشدم کی اومد از کجا فهید چه دعایی رو می خونم ؟ به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کار رو کردم و سرم رو پایین انداختم و با صدایی اروم ولی پر سوز سجده زیارت عاشورا رو خوند.
⭐بعد اون نمازی که با هم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
🍃بابام که اومد نیم ساعت بیشتر تو بیمارستان نموندیم خدا رو شکر خطر رفع شده بود و خیال ما هم راحت شد موقع رفتن به سید گفت که متخصص خوبی تو تهران میشناسه حتما خبر میده تا سر فرصت فاطمه خانم رو برای مداوا بیارن .
💐کلی تشکر کرداما هنوز همون غرور و حیا رو داشت.
تا خواستم سوار ماشین بشم بابام ....
ادامه دارد ...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🌼خورشید من تویی وبی حضورتو
💫صبحم بخیر نمیشود
🌼ای آفتاب من
💫گر چهره را برون نڪنی
🌼از نقاب خود
🌼صبحی دمیده نگردد
💫بہ خواب من
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی کوتاه است
🌿و هر ثانیهی آن، بسیار با ارزش
🌸هر صبح زیباست
🌿و این نگرش ماست که
🌸آن را خوب یا بد میکند.
🌸به زیبایی صبح لبخند بزنید
🌿و از کوتاهی زندگی
🌸نهایت استفاده را ببرید...
صبح يکشنبه تون بخیر 🌸💓
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#حس_خوب #پندانه #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
❤دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی که نیست ، توی زندگیت يه چيزي رو کم احساس كني !
❤دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه.
❤دوست یعنی یک دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار که دلت می گیره ، یک دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه.
❤دوست یعنی وقت اضافه یعنی تو همیشه برای اون عزیزی حتی توی وقت اضافه.
❤دوست یعنی تنهایی ها رو میشه سپرد دست کسی که بدون شک همه رومی فهمه …
❤دوست یعنی یه راه دو طرفه یه قدم تو
یک قدم اون … اما بدون شمارش و حساب و کتاب.
❤دوست یعنی کسی که از بودنش سربلندیم نه سر به زیر و شرمنده..
❤دوست يعني يک چيز گرمي رو توی قلبت احساس مي كني كه هميشه از خاموش شدنش مي ترسي..
❤️دوست يعني من ، يعني تو.. یعنی تمام انسانهای مهربون روی زمین.. پس مواظب خودتون باشید دوستان خوبم...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#رفیق #دوست #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_نهم
🌺 تا خواستم سوار ماشین بشم بابام گفت : _تو چرا هنوز چادر سرته؟
چون سید هم کنارمون بود بیشتر استرس گرفتم به سختی تونستم بگم _تو ماشین درمیارم._
بابام گفت : یعنی چی معلوم هست چت شده؟
🍃به سمتم اومد و چادر رو برداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چند ساعت پیش از چادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم. رو صندلی که نشستم اشکام جاری شد به جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست از ته دل زار بزنم .
⭐تو فضای مجازی با یه دختر مذهبی اشنا شدم چون غریبه بود راحت می تونستم درد و دل کنم. از عشقی که تو دلم بود براش گفتم و اینکه مقابل چشماش بابام چادر از سرم برداشت!
نوشته هاش دل غمگینم رو آروم می کرد و برام جدید و جالب بود
💐_خدا تو رو خیلی دوست داره که ذره ذره با خودش و حجاب آشنات کرده، اما در مورد چادر باید بدونی چرا سر می کنی. اگه فقط بخاطر اونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش از روی لجبازی میذاری کنار! تو این زمینه به عشق بالاتر فکر کن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خدا باشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه تو رو از حجاب دور کنه. بیشتر تحقیق کن تو دنیای واقعی با دوستای مذهبی رفت و آمد کن تا جواب سوالات رو پیدا کنی، چون عشق و تحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت از بین نره...
🍀پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یا ادرس سایتی رومی فرستاد تا دانلود کنم...
دریچه جدیدی از زندگی به روم باز شده بود با چیزهایی اشنا میشدم که تا قبل از این هیچ شناختی نداشتم
اولین قدمی که برداشتم رابطه ام رو با دوستام محدود کردم مخصوصا مجازی که گروه های مختلط داشتم.
🌾 گیتاری که عاشقش بودم رو تو انباری گذاشتم به قول بهار ؛ همین دوست جدیدم ؛ باید از منیت و علاقه های پوچ دل می کندم تا راه درست برام هموار بشه.
ولی هنوز خیلی از سوالام بی جواب مونده بود. بهار پایگاه بسیج رو بهم پیشنهاد داد.
تو اینترنت سرچ کردم اطراف ما که نبود ولی یکم دورتر پایگاه داشت شمارش رو تو گوشیم سیو کردم نمی خواستم بسیجی بشم فقط احتیاج به کمک داشتم تا درست تصمیم بگیرم
🌻یک هفته ای از ثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکر نمی کردم اینقدر برخورد خوبی داشته باشند. مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون رو با شلوار پارچه ای مشکی پوشیدم و مقنعه سر کردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیاد قربون صدقه خودم نمی رفتم.
🌷هفته ای دوبار جلسه داشتند چیزی که نظرم رو جلب کرد سخنران جوانشون بود. همون دو بار کلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره رو با سوالام خسته می کردم اما با محبت و لبخند جوابم رو میداد.
🌿نامزدی سارا نزدیک بود مامانم تو این مدت با خاله ام رفته بود ترکیه! و کلی هم خرید کرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رو دید گفت: _خوشت نیومد؟! بهترین مارکه ؛ برندش خیلی معروفه ، کلی هزینه کردم براش هاا!.
🍂فقط به لبخند اکتفا کردم ؛ دیگه این چیزها منو سر ذوق نمی اورد مثل همه مهمونی ها این جشن هم مختلط بود برای اولین بار دلم نمی خواست مثل گذشته ظاهر بشم تا نگاه خریدارانه دیگران رو به جون بخرم.
🌹حس می کردم این کارم خیانت به سید محسوب میشه باید خودم دست به کار می شدم حتما تو این شهر لباس پوشیده و در عین حال شیک و رسمی پیدا می شد...
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_دهم
🌺نگاهی به ساعت انداختم هنوز یک ساعت وقت داشتم از بچه ها خداحافظی کردم و اومدم بیرون
نرسیده به کوچه چادرم رو دراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دید ازم می گرفت...
🌿کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم و به اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه ها رو گشتم تا تونستم همچین مدل پوشیده ای رو پیدا کنم دلم اشوب بود احساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه! با اومدن آژانس سریع اماده شدم و موهام رو زیر شال پنهان کردم و از خونه بیرون زدم.
🎶صدای موزیک کل کوچه رو برداشته بود با دیدن بهمن که از خنده کم مونده بود رو زمین پخش بشه اخمام تو هم رفت بی اهمیت از کنارش رد شدم. هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد اما مقابلم سبز شد
❄_به به دختر دایی عزیز. پایه ای امشب بترکونیم؟! با حرص نگاهش کردم صورتش رو جلوتر اورد خودم رو عقب کشیدم از این حرکتم جا خورد! تو دلم کلی فحش نثارش کردم هنوز هیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمیتونست تعادلش رو حفظ کنه!
🌾خدا رو شکر عمو به دادم رسید و از دست این بچه پررو نجات پیدا کردم...
سالن پذیرایی رو از قبل خالی کرده بودند و حالا پر از میز و صندلی بود چشم چرخوندم تا مامان، بابا رو ببینم پیش عمه فرشته و شوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم و به قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنها بیام چون دلم نمی خواست بخاطر ظاهرم با مامانم حرفم بشه
🍂تک تک چهره ها رو از نظر گذروندم یا مشغول رقص بودند و یا سرگرم بحث و خنده!
به اتاق سارا رفتم و لباسم روعوض کردم حرف بهمن تو ذهنم تکرار شد (پایه ای امشب بترکونیم) چون تو هر جشنی می رفتم همه منتظر هنرنمایی های من بودند! با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.
🍁در به یکباره باز شد و سامان اومد داخل! شال از سرم لیز خورد سریع درستش کردم. ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:_ دختر عمو تازگی ها نامحرم شدم؟ یا اینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم و همیشه حاضر جواب بودم گفتم:_ گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم! لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سالن برگشتم
🍃عروس خوشگل ما هم دوشادوش داماد تو سالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دار نباتی رنگ پف دار بود! با دیدنم خوشحال شد و در اغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم.
❄رقص نور و موزیک کاملا فضای سالن رو پر کرده بود جایگاه عروس و داماد رو به روی استیج رقص بود که نورش مناسب و رویایی بود
دستی روی شانه ام قرارگرفت با دیدن بهمن لبخند از رو لبم محو شد
_
☀افتخار رقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد! تا خواستم رد بشم مچ دستم رو گرفت دست دیگش رو به دور کمرم حلقه کرد از این حالت حالم بد شد 🤬
⚡یک لحظه سید جلوی چشمم اومد انگار قوت گرفتم و با کفش محکم رو زانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام رو از حرص به هم فشار دادم و گفتم :_حد خودت رو بدون و دیگه اطراف من افتابی نشو!! از درد صورتش جمع شده بود فرصت رو غنیمت دونستم و با سرعت دور شدم نزدیک میز خودمون که رسیدم مانتو و کیفم رو برداشتم و در مقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن رو ترک کردم واقعا موندنم جایز نبود!.
🌹اشکام بی اختیار جاری میشد تو دلم گفتم:_خداجون من بخاطر تو از این خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن و تنهام نذار. و چقدر از بی وفایی سید گلگی کردم البته تقصیری هم نداشت از کجا باید می فهمید چه حال و روزی داشتم عشقم یک طرفه بود و به تنهایی بار این عشق رو به دوش می کشیدم فقط میترسیدم وسط راه خسته بشم
غریبانه شکستم من اینجا تک و تنها
دل خسته ترینم در این گوشه دنیا
ای بی خبر از عشق که نداری خبر از من
روزی تو آیی که نمانده اثر از من....
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🍂سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
🍃سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
🍂سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
🍃به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
👋امام خوب زمانم هر کجا هستید
❤️با هزاران عشق و ارادت سلام
✨السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ✨
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌸سخن بد میرنجاند
اگرچه پوشش شوخی
رابرقامتش بپوشانی
🌸وسخن نیک غم رامیزداید
وشادی آفرین است
اگرچه ازروی تعارف باشد
🌸سعی کن
برای زبانت نگهبانی بگذاری
تاواژه هایت را انتخاب کند.
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تلنگرانه #سخن_نیکو #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌺 اگر انسان مریض ، شیرین ترین و خوشمزه ترین میوه را بخورد ،از آن لذّت نمی برد....
در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است.
کسی که ((فی قلوبهم مرض)) یعنی قلبش بیمار است ، از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود.
❤️ بیماری قلب همان گناهان است.
🌺 تا انسان گناه را ترک نکند ، علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد ، بلکه خسته هم می شود.
💫 فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزٰادَهُمُ اَللّٰهُ مَرَضاً
📖بقره ایه۱۰
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تلنگرانه #قرآن #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_یازدهم
🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر درد داشتم ؛ کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم با همون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
🌹دستی مقابلم تکون خورد لبخند بی رمقی زدم_سلام مامان. دلخور به نظرمی رسید ولی جوابم رو داد. صندلی رو کنار کشید و نشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت رو خوب می شناسم تا خودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بد جور خجالت زده ام کرد همه راجع به تو حرف میزدند همین دختر عمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!! میگه مشخصه افسرده شدی!!.
🌺 غلط کرده خودش و داداشش بیشتر به دکتر احتیاج دارند!!. من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خورد سریع بلند شد و گفت_سر فرصت با هم حرف میزنیم.
با یکی از دوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تا دیر وقت می موند.
🌼فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون تو طبقه اول که حسینیه بود برگزارمی شد زودتر از همه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم و به پشتی تکیه دادم کتاب دعا رو از کیفم در آوردم باز هم صفحه مورد نظرم زیارت عاشورا بود!
🍀گاهی اوقات که دلم می گرفت تا کتاب رو باز می کردم این دعا می اومد. اصلا متوجه نبودم که با صدای بلند می خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی تو چشماش بود.
_
🎶چه صدای قشنگی داری. خوش به سعادتت!.
خیلی رو سیاه تر از این حرف ها بودم که لایق تعریف باشم بخاطر همین گفتم:_قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردند تا ادامه بدم!.
🌱دستم رو به گرمی فشرد و گفت:_دیگه به گذشته فکر نکن مهم الانه که مورد لطف و عنایت خدا قرار گرفتی. خدا رو شکر کار منو راحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم. با همون لبخند همیشگی گفت:_چند وقتیه دنبال کسی می گردم که با صدای خوبش جلسات ما رو رونق بده این کار رو انجام میدی؟!.
🌷هر لحظه بیشتر تو شوک فرو می رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدا من لیاقتش رو ندارم در ضمن هیچی هم بلد نیستم.
_خودت رو دست کم نگیر عزیزم باهات کار می کنم راه می افتی.
قطره اشکی از چشمام جاری شد
🍃من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم و این همه به من عزت و آبرو داد پس اگه از اول بندگیش رو می کردم چی کار می کرد. حیف که بیشتر لحظاتم رو به تباهی گذروندم.....
🌾روزها پشت سر هم می گذشت و من با جدیت تمرین می کردم که پیشترفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان و بابا تا غروب سر کار بودند بهترین فرصت بود که تو خونه تمرین کنم......
🌸نگاهم به صفحه گوشیم افتاد چند تماس از بابام داشتم نگران شدم و سریع شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود کلید رو توقفل چرخوندم هنوز داخل نرفته بودم که کسی صدام کرد. به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم...
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_دوازدهم
🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منو در اغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!.
🍀 چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالا یه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.☺️
💚من که ازخدام بود.
برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رو مرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود چون هنوز تصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
🌻نزدیک ماشین که رسیدم سید پیاده شد نیم نگاهی انداخت اما طبق عادت همیشه سرش رو پایین انداخت. قلبم تند میزد انگار که می خواست ازجا کنده بشه!
اهسته جواب سلامش رو دادم هر چند خودم هم به زور شنیدم!
🧐بدجوری تو فکر رفته بود وقتی لیلا صداش کرد تازه به خودش اومد و حرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده و دیگه مثل قبل سرد و بی تفاوت نبود.
♨️هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که با ماشین بهمن روبرو شدیم! دیگه از این بدتر نمی شد با چهرهای اخم آلود به طرف ما اومد. تقّی به شیشه زد.
لیلا با تردید گفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم و پیاده شدم.
ازحرص پوست لبم رو می کندم با عصبانیت گفتم :_اینجاچی کار می کنی؟!😡
😏پوزخندی زد که بیشتر لجم رو دراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!.
😤اصلا متوجه موقعیتم نبودم با مشت روی بازوش زدم _چرا از زندگیم گم نمیشی؟ بخدا به عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.
♨️خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت و به سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییر نمی کنه!!.
باصدای پرخاشگر سید رهام کرد.
😭بدجور احساس خاری و پوچی کردم.
بالحن بدی گفت:_هوی چته صداتو انداختی روسرت!!
گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!.
😲مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد
😡 سید از عصبانیت صورتش سرخ شده بود
اگه لیلا مانع نمیشد حتما یه دعوایی رخ میداد.
بهمن که به خواستهاش رسید با شکی که تو دل سید انداخت باید فاتحه این احساس رو می خوندم
💢یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه و جدیت گفت :_بشینید تو ماشین!!.
😒 حالا اینم برای من قلدر شده! فقط به احترام فاطمه خانم میرفتم چون با این اوضاعی که پیش اومد و آبروریزی که شد تنهایی برام بهتر بود.
💢 بخاطر باریک بودن کوچه ماشین رو تو خیابون پارک کرد.
اسم امامزاده حسن رو شنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم اکثراً خونه های قدیمی ولی باصفا.
سید کاری رو بهونه کرد و رفت دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم.😭
🌸 لیلا دستش رو روی شونه م گذاشت و با لبخند شیرینی گفت :_خستهت که نکردیم؟
🌺 سعی میکردم خونسرد و آروم باشم اما واقعا سخت بود گفتم :_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
🌼 خیلی خوب وصمیمی با من برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمیکردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به در بود!
حسادت تو دلم چنگ میزد.
😏 همچین دختردایی نجیب و خوشگلی داشت باید هم منو تحویل نمی گرفت.
تو مراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختمش
🌾 پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودند و کسی کنارمون نبود
_از بار اولی که دیدمت خیلی تغییر کردی خانم بودی وخانومتر هم شدی. زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رو دیدم. مروارید اشک تو چشماش جمع شد
گفتم:_خدا رحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جدا از اینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه...
😳 متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بود که بخاطرش منو تا اینجا کشونده بود؟؟؟
کنجکاوی رهام نمی کرد.
اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
ادامه دارد.....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
✨یادت نرود همیشه فردایی هست...
⚡️در قلب کویر آب گوارایی هست...
✨گر موج زند جهان ز نامردیها...
⚡️نومید نباش، عزیززهرایی هست...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجتالاسلام عالی
💢با این روش شخص رو بشناس؟!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#استاد_عالی #اخلاق #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞درڪی ازاین بهشت ندارند،ناڪسان
🕸چونتار عنڪبوت گرفتہستقلبشان !
باآلعلےهرڪہدراُفتادوَراُفتاد (:👊🏿
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
#امام_رضا #کشکول_زندگی 🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه فکر میکردم
قهرمانها چهارشانه و ورزشکارند...
اما روزی پیرمردی را دیدم...
نه چهارشانه بود و نه ورزشکار...
او فقط مرد بود...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تلنگرانه #پندانه #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
برای زدودن تار عنکبوت اذهان جاهلان🕸
چـوب پــر خــادم درگـاهـت کـافیـسـت🌾
᪥࿐᪥࿐࿇🍀࿇࿐᪥࿐᪥
#امام_رضا
#همه_خادم_الرضاییم
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
✨دیدار نگار آشنا می خواهیم
✨وصل گل نرگس ازخدا می خواهیم
✨بردردِ دل خسته ما، وصل دواست
✨هجران زدگانیم دوا می خواهیم
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 خجسته باد میلاد بانوی قدسیه مطهره، فاطمه معصومه علیهاالسلام که بارگاه نورانیاش محل دایمی نزول فرشتگان بر زمین و دروازه بهشت است💐
#حضرت_معصومه (س) #روز_دختر #همه_خادم_الرضاییم
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاین براتون فیلم هندی جدید اوردم، اکشنِ اکشن...😂
👌 به مناسبت #روز_دختر، با اختلاف زیاد بهترین پشم ریزون بالیوووووود😳🤪😜
#خنده 😆 #عشق 🤩
🆔 @kashkul_zendegi
✍ چله گیری نوعی عبادته که در آموزههای اسلامی به اون تأکید شده، مثلا از پیامبر اسلام (ص) نقل شده که فرمودند: هر کس چهل روز خودش رو برای خدا خالص کنه چشمههای حکمت به زبونش جاری میشه...
✅ از این جهت چند چله که مورد سفارش بوده رو ذکر می کنیم و امیدواریم تمام دوستان به حوائج شرعیه خودشون برسند و ما رو هم دعا کنند.
✔️ بهتره این چله گیری از اول ماه #ذی_القعده تا روز عید قربان، همزمان با چهل روز عبادت حضرت موسی علیه السلام باشه...
1⃣ هر كس بين نماز صبح و نافله اش سوره حمد را 41 مرتبه چهل روز بدون فاصله بخواند، خداوند حاجت او را برآورده مى كند هرچه كه باشد (البته حاجت شرعى ) حتى اگر به نيت اولاد باشد خدا اولاد روزى او مى كند.
2⃣ ازامام صادق عليه السلام نقل شده است كه: هركس سوره حشر را جهت برآورده شدن حوائج و مهمات بزرگ و عظيم چهل روز، روزى يك بار بخواند، حاجت او برآورده مى شود و اگر يك روز فوت شود، بايد از سر گيرد.
3⃣ ختم زیارت عاشورا که گفته شده چله آن بسیار مجربست.
4⃣ ذکر: (بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم) را تا ۴۰ روز انجام میدهید به این صورت که: روز اول ۱۰۰ مرتبه روز دوم ۲۰۰ بار
تا روزچهلم ۴۰۰۰ بار
میلاد باسعادت خانم #حضرت_معصومه سلاماللهعلیها و #روز_دختر مبارک باد.💐
🆔️ @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_سیزدهم
🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ، نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سید هاشم رو دیدم که ظرف غذا رو به دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد.
🍃چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم از بین جمعیت خودش رو به من رسوند سر حال و قبراق بود. رو زمین نشست
🌼 گفتم:_ لباسات خاکی میشه، با خنده گفت فدای سرت اشکالی نداره. یکی از بچه ها رو صدا کرد تا چند تا غذا بیاره
_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خواد غصه بخوری و مریض بشی باور کن حال من خیلی خوبه. پارچه مشکی که دستش بود رو به طرفم گرفت
⭐_اینو برسون دست دخترمون، یه غذا هم براش ببر. بهش بگو خیلی خوشحالم می کنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه.
🌺 چشم چرخوندم تا لیلا رو پیدا کنم اما گفت: فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسید اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پا به پای من گریه می کرد
🌿_بخاطر همین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه. این خواب رو هم فقط پیش تو تعریف کردم.
🌻شدت گریه ام هر لحظه بیشتر میشد به سمت آشپزخونه رفتم و مشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خدا هر لحظه شرمندم می کرد.
🍃رو تخت کنار حیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطر مداومتی که تو خوندن زیارت عاشورا داشتم تقریبا حفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تا چشمام رو می بستم به ذهنم می اومد اروم زیر لب تکرارکردم: السِّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه.....
هر کلمه ای که می خوندم مثل ابر بهار اشک می ریختم.
🌷با صدای مهتاب دختر دایی لیلا از حس و حال قشنگم بیرون اومدم._زیارت عاشورا رو حفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تو دلم گفتم چقدر بهم میان!.
🌹یه برق خاصی تو چشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!.
🌱لیلا که صداش کرد چند قدمی برداشت مکثی کرد اما یکدفعه به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی سمت در رفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت اما دیگه رفته بود....
🌼 غذاها رو با کمک هم تو ظرف های یک بار مصرف ریختیم و همه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چند باری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد...
🌸رفتم جلوی آینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه تو کیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
🌻فاطمه خانم جلو نشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم
سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرمو به دست گرفتم و تا نزدیکی چشمم پوشوندم که سرما اذیتم نکنه با این حال احساس خوبی داشتم
🌷به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رو یکی یکی دست رهگذرها میدادیم دو تا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورتر ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند براشون غذا بردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهو خشکم زد!
🌺قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چند ثانیه سید هاشم رو دیدم عکس اعلامیش هنوز تو خاطرم بود
_چی شده؟! به عقب برگشتم این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین و خسته به نظر می رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟ نکنه همون پسره اومده؟!.
🌾نمی دونم چرا دوست داشت با بی رحمی ازارم بده. با دلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدید پسر عمه ام بود دلیلی نداره تا اینجا بیاد! برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی از شما توقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
🍀این چشمام همیشه لوم میداد. چند ثانیه ای نگام کرد. یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اما ازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
💥دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. رومو برگردوندم تا اشکام رو نبینه قلبم با تمام وجود له شد ای کاش می مردم و این حرف رو نمی شنیدم. خوش بحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هر چند از اول هم لایقش نبودم یا بقول بهمن ظاهرم رو تونستم عوض کنم گذشته ام رو چیکار می کردم.
🍂 از روی حرص گفتم: _ایشالا به پای هم پیر بشید. به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش رو بیینم....
ادامه دارد ...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🎋 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_چهاردهم
🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو کنارزده بود نور افتاب چشمامو اذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم اما این بار سر دردم شروع شد اروم از جا بلند شدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنها خوبیش این بود که از فضای خونه دور بودم واقعا دلم نمی خواست از پیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیداد و سوال پیچم نمی کرد.
🍀این تنهایی منو به خودم اورد ، ولی چه فایده علاقه ای که داشتم از بین نرفت حتی نمی تونستم متنفر باشم بیشتر احساس دلتنگی می کردم
🌻رفت و آمدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردند با محبت نظرمو عوض کنند اما از حرفم برنگشتم وقتی دیدند فایده نداره تبدیل به بحث و جدال شد
🌺 منم دلایل قانع کننده خودم رو داشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشتر نگرانیشون هم بابت مهمونی اخر هفته بود دلشون نمی خواست با این سر و شکل ظاهر بشم ، چند وقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیر گذشت عمو مهمونی ترتیب داده بود.
🍂چقدر با خانواده سید فرق داشتیم اونا برای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دور کنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند.
🌿خط قبلیم رو توگوشی انداختم چند تا پیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم رو جلب کرد
_گلاره جان حتما بهم زنگ بزن.
_گوشیت چرا خاموشه خیلی نگران شدم.
_به خونتون هم زنگ زدم اما مادرت گفت رفتی شهرستان! بخدا کار واجبی باهات دارم باید با هم حرف بزنیم.
❄اعصابم خورد شد. و مدام تکرار می کردم دیگه برام مهم نیست نباید کنجکاو می شدم...
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 دلبری دختر شهید با پدرش
⭕️ + بابا مواظب باشیا
-که چی؟
+که نمیری 😭💔
"#شهید_جاویدالاثر_سید_مصطفی_صادقی"
میلاد #حضرت_معصومه (س) و #روز_دختر رو به این دخترای گلمون تبریک میگیم و دعا می کنیم ان شاءالله هرچه زودتر پیکر این شهید عزیز به آغوش خانوادهاش برگرده 🤲
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
😍 منـم عـاشق منم دیوانہ ے تو.
تویی شمع و منم پروانہ ے تو 🦋
🌺 تویی یوسف منم یعقوب راهت
ڪجـایی تا بگیرم من سراغت 💛
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌼و اوست كسى كه شبانگاه روح شما را
🌼به هنگام خواب مى گيرد و آنچه را
🌼در روز به دست آورده ايد مى داند
🌼سپس شما را در آن بيدار مى كند
🌼تا هنگامى معين به سر آيد آنگاه
🌼بازگشت شما به سوى اوست
🌼سپس شما را به آنچه انجام مى داده ايد
🌼آگاه خواهد كرد (۶۰)
📚سوره مبارکه الأنعام
✍آیه ۶۰
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#قرآن #تلنگرانه #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «دختر امام زمانی»
🔹 یه دختر امام زمانی سعی میکنه...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#امام_زمان #روز_دختر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_پانزدهم
🌺هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد
_خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتر اطلاع بده تا اسمت تو لیست نوشته بشه. سرم رو به تاییدحرفش تکون دادم
🍃باید اول مادرم رو در جریان میذاشتم هر چند مطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور رو بارها شنیده بودم اما تا حالا برام پیش نیومده بود به همچین سفری برم ، یعنی واقعا شهدا منو طلبیده بودند؟ من که چیزی در موردشون نمی دونستم تنها شهیدی که می شناختم پدر سید بود.
🌸داشت بارون می اومد نفس عمیقی کشیدم تا از این طراوت و پاکی لذت ببرم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم از ماشین مدل بالاش پیاده شد با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. بخاطر رفاقت از درس و زندگیم میزدم تا کنارشون باشم اما درست از همون آدما ضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت
🍂اولش منو نشناخت همش می پرسید گلاره خودتی؟ نگاهش به ظاهرم بود اصلا باورش نمی شد.
_اگه بابات پولدار نبود می گفتم حتما جایی استخدام شدی که تغییر لباس دادی. راستی هنوز هم ترس از رانندگی داری؟! خندش بیشتر حرصم رو درآورد ولی سعی می کردم آروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده! تو تصادفی که چند سال پیش داشتم مقصر بود. بعد از اون دیگه پشت فرمان نرفتم!
🌻جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و سوار شدم تا کی می خواستم از گذشتم فرار کنم بالاخره بخشی از زندگیم بود باید کنار می اومدم نه اینکه خودم رو عذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیر و رو کردم تا تونستم گوشیم رو پیدا کنم با دیدن اسم لیلا مردد موندم! تماس رفت رو پیغامگیر._ سلام گلاره جان من جلوی در خونتونم باید با هم حرف بزنیم. فقط اگه میشه زود بیا!.
❄دلهره به جونم افتاد اضطرابم بیشتر شد. نزدیک خیابونمون بخاطر تصادف ترافیک شده بود کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و بقیه مسیر رو دویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود....
🍀چایی رو مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم لبخندی زد و تشکر کرد چند لحظه ای به سکوت گذشت انگار هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تو دلم نبود همش می ترسیدم چیزی شده باشه!.
🌷بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت: _همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفر بشه البته مامانم اطلاع نداشت قرار بود موقع رفتنش بگیم!. حرفش رو قطع کردم و عجولانه گفتم:_کجا می خواست بره؟!.
_سوریه برای دفاع از حرم ، خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت چند باری هم سفرش جور نشد!.
🌾 کاملا گیج شدم اخه تو سوریه جنگ بود.
_بعد از اینکه تو با عجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظر می رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت اما بعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه! می گفت صبر نکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.
🌷تا حالا اینطوری ندیده بودمش اصلا آروم و قرار نداشت!. نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی.
با چشمانی گرد شده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبر بدی میداد....
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹#سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_شانزدهم
🌺 لیلا موقع رفتن باز ازم خواست داداشش رو حلال کنم. با این حرفش خجالت زده شدم، سید کاری نکرده بود که من ببخشمش! فقط واقعیت رو برام روشن کرد مقصر خودم بودم که رویاپردازی کردم.
🍀_از وقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی نا امید و سرخورده شده. چند روزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم...
🌹دلبسته کسی شده بودم که خاص و عجیب بود نمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست از عزیزانش دل بکنه و راهی سفری بشه که معلوم نبود بازگشتی داره یا نه. الانم خدا می دونست کجا رفته فقط تنها دعام این بود صحیح و سلامت باشه تصور اینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد...
🌻روسریمو با سنجاق خوشگل لبنانی بستم گل سنجاق از دور خودنمایی می کرد چادرمو سرم کردم تو آینه به خودم لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم.
بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول با تلفن حرف میزد انگار نه انگار قرار بود بریم خونه عمو بهرام.
🍃تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید. از بی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_ اینطوری نمی تونید نظرمو عوض کنید فقط دلم رو می شکنید. حالا که من زود آماده شدم شما بی خیال نشستید؟!.
🌾مامان تلفن رو قطع کرد و با لحن سردی گفت: _غروبی رفتیم سر زدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!.
جلوتر رفتم اصلا نگام نمی کرد.
_بهونتون منم؟! مگه کار خلافی کردم.
❄_شاهکارت که یکی دو تا نیست. اولش چادری میشی بعد میگی می خوام برم راهیان نور! لابد فردا هم می خوای خانم جلسه بشی. تا وقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!...
🍂به بابام نگاهی انداختم چقدر سرد و بی تفاوت شده بودند انگار که تو این خونه غریبه ام
دیگه مثل قبل نازم خریدار نداشت تحمل این فضا برام سخت بود.
🌿بی هدف تو خیابون قدم میزدم بعدِ سید حالا نوبت خانوادم بود که طردم کنند. بیشتر دوستام رو هم بخاطر این پوشش از دست دادم. تنها دلخوشیم به همین سفر بود شاید با کمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi