eitaa logo
کشکول زندگی
774 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
7 فایل
🦋کشول زندگی ¦ محفل خانواده‌های دوست‌داشتنی 🌼خندوانه و خوشبختی 📖پندانه و نکات تربیتی 💗عاشقانه و روابط خانوادگی 🏠همسرانه و ترفندخانه‌داری 💡تلنگرانه و موفقيت در زندگی 👤مدیر @bahar_bavar 🔰کانون @fowj_media 📢تبلیغ @rowshanan_ir 🌐سایت fowjmedia.com
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❣ 🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان... 🍃خیره به راه آمدنت مانده چشممان... 🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم... 🍃عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت‌الله وحید خراسانی 🔸هرچه هست از اوست....!!! 👌بسیار زیباست 👈حتما ببینید و نشر دهید. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جانانه زندگی كن 💕امروز شروعی دوباره است 🌸همواره در اوج باش 💕و باشكوه زندگي كن 🌸و عشق و محبت را 💕در قلبت مهمان كن 🌸شادمانی وموفقیت توشه راهتون 💕 شــروع مـاهتـون زیبـا 🌸 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🌱ای فاطمه را شمیم! کی می‌آیی؟ 🍂جان‌بخش‌تر از نسیم! کی می‌آیی؟ 🌱"یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه" کی می‌تابی؟ 🍂"یَابنَ النَّبَإِ العظیم" کی می‌آیی؟  ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 استاد و شاگرد نقاش 👨‍🎨 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمام فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت... 〽️این داستان را ببینید👆 و بدانید👇 🎯 هدف از انتقاد، تنها برشمردن عیب‌ها و کاستی‌ها نیست، بلکه پیدا کردن راه‌های درمان برای دردهای موجود و رهایی از بحران و آشفتگی و نابسامانی نیز هست. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
🌚❌ یہ رمـآن اوردم جذاب و هیجان انگیز😄🌱 ژانرش ؏ـآشقانہ'طنز'مذهݕے'غمگین🕊🥀 😍✨ _ یهو شدم نا محرم؟ ازم رو می گیری؟! آخه اون طلبه ارزشش رو داره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تا مغز استخوانم رو سوزاند. قلبم تیر کشید بلند گفتم: _من هیچ وقت برای تو دلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومد فقط به احترام عمه تحملت می کردم در ضمن یک تار موی سید می ارزه به امثال تو. از عصبانیت و خشم چهره اش قرمز شد، یک لحظه ترسیدم و عقب تر رفتم که محکم به دیوار خوردم.  _همون سیدی که سنگش رو به سینه میزنی میدونه قبلا چطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هر هفته پارتی میرفتی؟ هان؟میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟! خواهشن برای من ادای ادم حسابی ها رو در نیار و جانماز اب نکش!! داشت نابودم می کرد تا کی قرار بود تاوان گذشته رو بدم. با غضب نگاهش کردم و گفتم... ⚡️ادامه رو در این کانال پیگیر باش... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🎵همراه موزیک ، حرکات موزون انجام می دادم 🙅‍ آهنگ که قطع شد، انگار یکی هیجان و نشاطم رو از برق کشید😕. 🔹مامان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. چه خبره خونه رو گذاشتی روسرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بود که عصبی نشون میداد. گونه اش را بوسیدم😘 💫دستمو دور شانه اش حلقه کردم  ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرار نمیشه.☺ لبخند نازی زد، عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟.😉 خیلی زود لحنش مهربون شد بالاخره یکی یدونه بودم و نازم خریدار داشت. ⚡باید چند روزی دور آهنگ و خط بکشی. جیغ بنفشی زدم😨.یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم. نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره. گوشام تیز شد و بیشتر کنجکاو شدم 🌿نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده باید بریم قم. کدوم دختر خالش؟ تو نمی شناسی ما با فاطمه خانم زیاد رفت و آمد نداریم بیشتر از سه، چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.☹ 💡یک لحظه ذهنم هوشیار شد یاد حرف های سارا افتادم ، میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که  سارا رو برای پسرش می خواست؟ 🙁 💭به فکر فرو رفت بعدش لپم رو کشید. اره شیطون بلا خودشه  خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم و گفتم: ما اینیم دیگه!!😎 🌻سارا دختر کوچیکه عمو بهرام بود ریز نقش و تپل! با چهره ای بانمک و دوست داشتنی فاطمه خانم سارا رو تو مهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف  خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود!😟 📝کلی هم شرط و شروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه! خلاصه به نتیجه نرسیدن و بهم خورد ❄هر چند سارا هم هیچ تمایلی نداشت و با خنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوند بشم! ماهم از خنده ریسه می رفتیم!! تصورش هم محال بود😅 ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌻نگاهی به آینه انداختم ، چه عسلی شدم!😉 تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه با ساپورت، موهام رو دور شانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوش تیپم لبخند رضایت بخشی زدم و از آینه دل کندم...🙂 ❄بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتر رفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد! 🌐منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم مسعود هم گروهیم کلی جوک و عکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی با حال بودصدای خندم رفت هوا.😂 مامان با عصبانیت به سمتم برگشت!😠 💥منم حق به جانب گفتم: وا چیه مگه به جوک خندیدنم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلا می خوام برگردم خونه!😑 💫سارا دستش رو دور گردنم انداخت ؛ عزیز دلم  ما که حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت! از لحنش به خنده افتادیم 😄 کلا شگردم این بود هر موقع خرابکاری می کردم شرایط رو به نفع خودم تغییر می دادم.... 🌸نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران و صدای گریه هایی که از خونه می اومد با هم آمیخته شده بود هر قدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _جانباز شهید سید هاشم...!!   🌼پس چرا کسی در این مورد چیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سال هاست می شناسمش!. بی اختیار قطره اشکی از گونه ام سُر خورد😥 🌺با صدای مامان به عقب برگشتم که هم زمان نگاهم به دو چشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی با صاحب عکس داشت...🙂 ⚡با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گند زدی! بعد که رفتیم داخل سارا بهم گفت _طرف اسمش محسنه پسر فاطمه خانم، ولی سید صداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد! _ یه خواهر هم داره که دو سال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!. 🍀ولی خداییش خیلی جذاب بود قد بلند و‌ چهارشونه   حتی وقتی از شرم نگاهش رو به زمین دوخت هم برام خاص و جالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!☹️ ✴از افکار خودم حرصم گرفت انگار نه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!! ادامه دارد.... 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀سرباز خمینی مردِ شهادت است نه تسلیم 🍂سری فتاده به شانه تنش پر از خون است 🍃کنار نعش پسر، همسرش چه دلخون است 🍂نگاه کن، ببین که روضه مصور است اینجا 🍃سری به نیزه بلند و مادری به گودال است 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🍂ای امید ملت اسلام، یا مهدی بیا 🍃خون شد از هجرت دل ایام، یا مهدی بیا... 🍂 ای شب تاریک هجران را تو صبح آرزو 🍃روز در این آرزو شد شام، یا مهدی بیا... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد باد تمام کسانی که رفتند و برای آب و خاک و ناموس خود مردانه جنگیدند یادتان گرامی مردان واقعی روزگار❤️ 💫 ٣ خــرداد روز آزاد سازی خرمشهر گرامی باد 🌺 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دنده خانم ها کمه‼️ اگر گفتین باید روی کی آزمایش کنین⁉️ ببینید و بخندین...😂😍😂 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنارحیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم در اطرافش قرار داشت...❤️ ✴فضای غم انگیز خونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزاد کردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!😫 به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتاد که مثل گربه روی دیوار نشسته بود. _توپ رو میندازی یا خودم بیام!.😒 ❄اخمام تو هم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدر بی ادب بود😠 _یالا بپر پایین و مثل بچه ادم در خونه رو بزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعد هم بگو خاله جان میشه توپم رو بدی؟! خندید و گفت: حوصله داریا! چه خودش رو هم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم رو که دید زبون درازی کرد. ⚡بدون اینکه جلب توجه کنم از آشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم و به حیاط برگشتم از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!🙂 🌻پشتم به در بود که صدای زنگ اومد از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست از شیطنت برنمی داشتم . هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! 🍀 سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سید خشکم زد. نگاه متعجبش رو از من گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه از این بدتر نمی شد هول کردم و خجالت کشیدم و این بار من سرم رو پایین انداختم!!. 🌿غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به درد می اورد سید کمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تو این موقعیت چی باید بگم بخاطر همین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم:😣 🍃" _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایه ات بالا سرمون بود ، پشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدر دلتنگ نگاه مهربونتم " سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.😭 🍁دیگه نمی تونستم این صحنه رو تحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نداشتم از جمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنها باشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....😕 ☀آهسته از پله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط ، تو فضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا آرام و قرار نداشتم 😫 🌹 سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی باجلد قشنگ کنار دستش بود حسابی چشمم رو گرفت. کمی جلوتر رفتم تا کتاب روبردارم اما پام به لبه میز برخورد کرد و لیوان روی زمین افتاد 💥 یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی با هم داشتیم نگاهش با چشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم در اتاق فاطمه خانم که باز شد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بود گریه ام بگیره .😓 ⚡با کمک فاطمه خانم بلند شدم انگار همه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد!!... ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم اصلا نمی تونستم تو این خونه بمونم دلم می خواست گشتی تو شهر بزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد😑 🌼بقیه که خوابن اما فکر کنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم رو انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم😓 🌸روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتاد که کنار حرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!😢 چند دقیقه بعد اومد اتاق 🌻_بنده خدا هم حرف منو میزنه میگه الان دیر وقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.🤨 💥حرصم گرفت و با عصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود و با تلفن حرف میزد منو که دید سریع قطع کرد دوباره سرش رو پایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد😤 _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم _من آبجی شما نیستم اگه شماره اژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.😒 ❄نمی دونم چرا رنگ صورتش هر لحظه عوض میشد با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!☹ 🌿دوباره با همان متانت گفت: این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شما مهمون ما هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست اما بهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!! 🍂خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست🤦‍♀ پس بخاطر همین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید و بند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم 🌾 همیشه پیش دوست و آشناهمین طوری ظاهر میشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود! اما این بار قضیه فرق می کرد. باز هم دست گل به اب دادم خدا بعدیش رو بخیر کنه!🥴 🍃به تصویرخودم تو اینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم و بیرون اومدم..... 🌷وقتی منو تنها جلوی در دید با تردید پرسید: _مادر نمیان؟.😨 ابرویی بالا انداختم_ سرش درد می کنه. در جلو رو باز کردم و نشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه! 🌼تقصیرخودش بود من که می خواستم با آژانس برم. قد و قامت بلندی داشت واقعا نمی شد جذابیتش رو دست کم گرفت🤓. 🍃ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین رو پارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادر مشکی رو بیرون اورد اخمام تو هم رفت و بلافاصله گفتم:_من نمی پوشم! مگه این تیپم چشه؟!.☹ _مسیر کوتاهی رو باید پیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادر نمیشه رفت 🌼نفسم رو باحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...😕 🍀ادامه حرفم رو نگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود! با شرمساری نگاهش کردم این سر بزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد 🌺شخصیت عجیبی داشت اصلا نمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه اش کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو با من بیشتر می کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بود که حواسش به من هم هست اما نمی خواست پا به پای من بیاد با شنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید😰 _چطوری فرمانده؟!.😏 🌵چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم و نزدیکتر رفتم و گفتم: نمیریم زیارت؟!😈 🍁لبخند عصبی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت _شما بفرمایید منم میام!. چهره همون پسر خنده دار شده بود نگاه معنی داری به سید انداخت از کنارشون که رد شدم گفت:_این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد.... 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡﷽♡ ❣ ⚡️ آرزويــم شـده بـــي رنــگ شــود فـاصـلـه هـا ✨ در مسـلـمـانـي مـا نـنـگ شـود فـاصـلـه هـا ⚡️بــا رالـهــا بـرســان آن مــه در پــرده غــيـــب ✨ فرجي کن که کمي تـنـگ شـود فـاصـلـه هـا ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝برادر یعنی 🌸بهترین تکیه گاه 💝رفیق ترین همراه 🌸آرامش دهنده 💝دوست داشتنی ترین آدم 🌸رنگ زندگی واسه خواهر 💝سلامتی برادر که سنبل عشق 🌸و دوست داشتن است روز تمام داداشا مبارک 💝🌸 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌸ما آدم ها گاهی یادمان می رود که باید برای همدیگر جان دهیم و از خطاهای هم بگذریم 🌸یادمان می رود زندگی آنقدر کوتاه ست که فرصت برگشت برای جبران نداریم. 🌸یادمان می رود که خطاهای کوچک است که اشتباهات بزرگ را رقم می زند 🌸یادمان می رود توی دلمان جایی را برای بخشیدن آدم هایی که دوستشان داریم خالی بگذاریم. 🌸یادمان می رود عشق❤️ همراه با اعتماد است که زندگی می سازد. 🌸یادمان می رود گاهی خودخواهی هایمان به قیمت نابودیمان تمام می شود. 🌸یادمان می رود فرزندانمان با کنار هم بودنمان است که کنار دیگران بودن را یاد می گیرند. 🌸یادمان می رود جدایی بهترین راه برای تلافی خطاهایمان نیست...❗️ ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی ❄چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و با عصبانیتی که سعی داشت در کلامش مهار کند گفت:😤 _اخه من به شما چی بگم همین سوءتفاهم باعث میشه از فردا پشت سر من حرف بزنند. سرش رو تکون داد و تسبیح رو در مشت گرفت 🌵پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:😏 _یعنی الان جهنمی شدید؟ من فکر می کردم اعتقاداتی که امثال شما بهش پایبندید فقط برای خداست اما حالا متوجه شدم ظاهرسازیه و برای رضایت مردمه!! حق میدم دلخور بشید. 💢برای یک لحظه به من خیره شد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت با صدای مرتعش گفتم: _بهتر نیست بریم زیارت.  دلم شکست شایداگه هم تیپ و شکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمی زد چقدر دنیاشون با من متفاوت بود😔 🔸نگاهم رو از گنبد گرفتم و به صحن حرم دوختم موجی از ارامش وجودم رو گرفت  خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت و عادی بود!😕 _نیم ساعت دیگه همین جا باشید جای دیگه ای نرید که گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم. 🌾زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم از بین رفت! تو دلم گفتم اگه قرار باشه تو پیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیار دلم دیگه دست خودم نبود و حرفای منطقی رو عقلم قبول نمی کرد.☹️ 🌸چند لحظه ای ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم سمت ضریح خیلی شلوغ بود هر کاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریه ام می گرفت خانومی که کنار دستم ایستاده بود با محبت گفت:☺️ 💢دخترم بیا اول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه رو صدا کنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رو می گیری. زیارت نامه رو دستم داد اما من که عربیم خوب نبود بخاطر همین معنیش رو خوندم... 🌻گذر زمان از یادم رفته بود دوست داشتم تا صبح بمونم بالاخره تلاش هام به ثمر نشست و دستم به ضریح گره خورد همون لحظه گفتم: 💢برای این دلم یه کاری بکنید امروز خجالت رو تو چشمای سید دیدم یعنی اینقدر بد شدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔 🍁بی اختیار اشکام جاری می شد به سختی خودم رو از بین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها در حال نماز خوندن بودند واقعا نمی شد از این فضای قشنگ دل کند حس و حال همه تماشایی بود اما دیگه باید می رفتم کفشم رو از کفشداری گرفتم و با دلی سبک بیرون اومدم🙂 ⏰نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قرار بود نیم ساعته برگردم😯 اما از دو ساعت هم بیشتر شده بود!! اگه عصبانی هم میشد حق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بود رو گردنم تامی خواستم درستش کنم چادر لیزمی خورد واقعا برام سخت شده بود 🌼 چشم چرخوندم تا سرویس بهداشتی رو پیداکنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختر بچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پر محبتی سعی می کرد گریه😭 کوچولو رو متوقف کنه فک کنم زمین خورده بود چون مدام دستش رو نشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!😫 🌾لبخندی تو آینه به خودم زدم و شالم رو مرتب کردم پیرزنی مشغول وضو گرفتن بود ارام و با حوصله این کار رو انجام میداد با دقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی می کردم خوبیش این بود که این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه ها ذوق کردم انگار این پیرزن رو خدا برام رسونده بود😇 🌷از سید خبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود. نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سر از سجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستاد و قامت بست منم بلند شدم با صدای دلنشینی نماز می خوند و من هم ارام تکرار می کردم😊  🍃ته دلم از خدا ممنون بودم دو رکعت که تمام شد دوباره به سجده رفت شونه هاش از گریه می لرزید و اسم خدا رو می اورد حسودیم شد چه ارتباط محکمی با خدا داشت در حالیکه من اولین بار بود نماز می خوندم البته با تقلید از یکی دیگه!!😣 _قبول باشه. 🌺سرش رو بالا آورد و نگاهی به دو طرفش انداخت. صداش کردم به سمتم برگشت و متعجب نگام کرد.😳 _قبول حق. کی اومدید؟. _با شماقامت بستم اخه بلد نبودم.اخم ظریفی کرد ولی چیزی نگفت😑 _نمی دونم کارم درست بود یا نه ولی دوست داشتم نماز بخونم. 🌈با لحن مهربانی گفت: _برای من رو سیاه هم دعا کردید؟ .یعنی داشت مسخرم می کرد؟! ولی اینطور نشون نمیداد خودش خبر نداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود و الا اینقدر مهربان نمی شد این بار من سر بزیر انداختم.😌 ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🍃موقع رفتن پکر بودم سید صبح زود از خونه بیرون رفته بود حتی نموند با ما خداحافظی کنه!😒 تو دلم گفتم شاید اگه سارا اینجا بود قضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود با این فکر بیشتر بهم ریختم😣! یعنی به سارا علاقه داشت؟! 🍂اخه اگه اینطور بود پس چرا با یک بار نه شنیدن پا پس کشید. انگار عقلم از کار افتاده بود و برای خودم هزیون می گفتم! 🍀لیلا هم لباس های بیرونش رو پوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعا برازنده اش بود. تامسیری همراه ما اومد _داداشم تازگی هاحواس پرت شده! زنگ زده که چند تا وسیله جا گذاشته سر راه براش ببرم.🙂 🌸ای کاش می گفتم جدا از حواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت😏 تا با ما روبرو نشه ، ولی در کل توقعم بی مورد بود زندگی و اعتقادات ما زمین تا اسمون با هم فرق می کرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم! 🌺 تو محله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میرید که چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش برید مشهد، قم ، بذارید برکت بیاد تو زندگیتون. 🍃مامانم تو جواب با لبخند می گفت: ایشالا به وقتش! ولی اگه می دونستم یه زیارت تا این حد حس و حالم رو خوب می کنه زودتر راضیشون می کردم بیایم یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدر با ایمان و صبورند با اینکه عزیز از دست داده بودند ولی این باعث نمی شد از دنیا دست بکشند 🌼خدا تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمی شد به خودمون فکر کردم خدا کجای زندگیمون بود؟!......☹ 💢بابا ماشین رو کنار پمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود!لیلا تشکر کرد و پیاده شد. شیشه رو پایین کشیدم سرم رو از ماشین بیرون اوردم از دور نگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم. 🌿گفتم: بابا منم همراه لیلا برم؟ا خه حوصلم سر میره.😕 _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلا که اینجا معطلیم!.😉 پیاده شدم و لیلا رو صدا کردم._میشه منم بیام؟!. _اره عزیزم خوشحال میشم.😊 🌾نزدیک که شدیم شالم رو جلوتر اوردم. لیلا به سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زود رفت داخل. یکم فاصلم رو بیشترکردم و عقب تر رفتم قلبم داشت از جا کنده میشد 🌺از حرم که برگشتیم  شوق و علاقم بیشتر شده بود.😍 بلاخره اومد با همون ابهت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو از دست لیلا گرفت انگار تازه متوجه من شد سرش رو به نشانه سلام تکان داد و به پایگاه برگشت! حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد این بی ادبی دیگه غیر قابل تحمل بود می ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیر بشه بغضم😣 رو فرو خوردم و به خودم توپیدم: ❄اخه گلاره تو که اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده از یه شازده پسر مغرور محبت گدایی می کنی؟! هنوزچند قدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم! دیگه نگفت ابجی. چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بود بازم دلخوریم فراموش شد نمی دونم حالت نگاهش تغییر کرده بود یا من زیادی احساساتی شده بودم 🍀شرمنده کار مهمی برام پیش اومد نتونستم بمونم از خانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب📘 دیشبی تو دستش بود به طرفم گرفت 📖دیدم خوشتون اومد براتون اوردم. کتاب دعاست یادگار پدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدا نکرد حتی لحظه رفتنش!☺ کربلا، مکه، یا تو دوران جنگ مونس و یارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم. 🌸متعجب نگاهش کردم _بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم. _مطمئن باشید این خواست پدرمه چون لیاقتش رو دارید! از حرفاش سر در نمی اوردم. منظورش چی بود؟این بار اشکام بی اختیار جاری شد...😭. 🍃ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجراییست که در حافظه ی دنیا نیست  🍃 🍃نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست🍃 🍃تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست🍃 🍃شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست🍃 🍃من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست🍃 📜شاعر: محمد علی بهمنی ادامه دارد ..... 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ ✨ای بهترین دلیلِ تبسم، ظهور کن ⚡️فصل کبود خنده‌ی ما را مرور کن... ✨چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما ⚡️از کوچه های بی کسیِ ما عبور کن... ✨ما زائرِ تبسمِ بارانی توییم ⚡️ما را به حق آینه ها، خیس نور کن... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام عالی 💢چرا دیه زن نصف دیه مرد است؟!! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌺🍃اینکه می گویید زن ها پیچیده اند گاهی هم بهانه گیر کاملا درست اما کافی است به همین زن پیچیده عشق بدهی دوستت دارم هایت را مانند وعده های دارویی سر ساعت به خوردش بدهید. 🌺🍃بعد بنشینید و ببینید این دارو چه اثر معجزه آسایی دارد آنگاه دیگر پیچیدگی ای در کار نیست زلال، شفاف، معلوم و ساده می شود بدون ذره ای ابهام و بهانه. 🌺🍃اگر در زن پیچیدگی زیادی می بینید بدانید خیلی وقت است داروی تقویتی محبت و دوستت دارم را از او دریغ کردید. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست 🥀پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست 🖤مثل جدش شده در کنیه اباعبدالله 🥀در بقیع است ولی کرببلا هم با اوست 👤 کلیپ زیبای « دو تا اباعبدالله » با صدای کربلایی‌مهدی نجفی تقدیم نگاهتان... 🖤 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi