eitaa logo
کشکول زندگی
776 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
7 فایل
🦋کشول زندگی ¦ محفل خانواده‌های دوست‌داشتنی 🌼خندوانه و خوشبختی 📖پندانه و نکات تربیتی 💗عاشقانه و روابط خانوادگی 🏠همسرانه و ترفندخانه‌داری 💡تلنگرانه و موفقيت در زندگی 👤مدیر @bahar_bavar 🔰کانون @fowj_media 📢تبلیغ @rowshanan_ir 🌐سایت fowjmedia.com
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ما به فکر امام زمان نیستیم 🔵 آیت الله بهجت قدس سره : 🌕 با اینکه می‌دانیم او ( امام زمان علیه السلام) واسطه بین ما و خداست مع ذلک به فکر او نیستیم ای کاش می دانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او به نفع خود ماست.و گرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است. 📚 در محضر بهجت ج ۳ ص ۲۷۷ ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍👩‍👧‍👦پدران و مادران نیک می‌دانند که همه سخنان و رفتارها و شیوه‌های زندگی‌شان برای فرزندانشان درس و دارای جنبه الگویی است 👧فرزند از آن‌ها درس زندگی و اخلاق و تربیت می‌آموزد و این سخن تا حدودی درست است که کودکان انعکاسی از رفتار والدین خویش‌اند. 👈 بنابراین والدین در گفتار خود مراقب باشند و بدانند که از روی بی‌مبالاتی سخن گفتن و بی‌احترامی به فرزندان عواقب بدی دارد و جنجال‌های همیشگی آنان موجب خواهد شد که فرزندانشان دچار روحیه‌ای عصبی و روانی شوند و یا احیاناً سر از بزهکاری درخواهند آورد. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 استوری ✋عهد می‌بندم روزی لازمت بشم... ✋عهد می‌بندم حاج قاسمت بشم... ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
جمعه‌های‌انتظار 🍂دراضطراب چه شب‌ها که صبحشان گم شد... چه روزها که گرفتار روز هفتم شد... 🍂چه قدر هفته پر از شنبه شد، به جمعه رسید... و جمـعه روزِ تفرّج برای مردم شـد...!  🍂چه هفته‌ها که رسید و چه هفته‌ها که گذشت...! شمارشی که خلاصه بـه چند و چندم شد...!  🍂کدام جمعه‌ٔ‌ موعود می‌زنی لبخنـد...؟ به این جهان که پر از قحطی تبسم شد...؟ 🍂برای آمدنت جمعه‌ای مـعین کن... کـه هفتـه‌ها همه‌شان خالی از ترنم شد... ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🌼عمری اسیـر هجر 💫و غم بی قراری ام 🌼بارانی ام که بر 💫سر راه تو جاری ام 🌼عمـرم به سر رسیـد 💫بیا عشق فاطمـه (س) 🌼از حد گذشتـه 💫 مدت چشم انتظاری ام 🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌼 ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🍃اگر مشکلات شما در زندگی به بزرگی یک کشتی است؛ 🍂فراموش نکنید که نعمت هایتان به وسعت یک اقیانوس است 🌷خوشبختی از آن كسی است كه در فضای "شکرگزاری" زندگی كند 🌸چه دنیا به كامش باشد و چه نباشد چه آن زمان كه می دود و نمیرسد 🍁و چه آن زمان كه گامی برنداشته،خود را در مقصد می بیند. چرا كه خوشبختی چیزی جز آرامش نیست 🌹زندگیتون غرق در خوشبختی🌹 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃شروعی که با یک پایان رقم می‌خورد... ✨یادمان باشد! زندگی را هم می‌شود اهدا کرد! هر بخشنده عضو می‌تواند، جان هشت انسان دیگر را نجات دهد! ⚡️هزاران نفر زندگی‌‌شان را مدیون اهدا کنندگان اعضا هستند. 👌آیا چیزی زیباتر از نجات جان دیگر انسان‌ها وجود دارد؟ ۳۱ اردیبهشت ماه، روز ملی اهدای عضو گرامی باد🌹 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام فرحزاد 💢خطرِ آه مظلوم... 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان... 🍃خیره به راه آمدنت مانده چشممان... 🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم... 🍃عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت‌الله وحید خراسانی 🔸هرچه هست از اوست....!!! 👌بسیار زیباست 👈حتما ببینید و نشر دهید. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جانانه زندگی كن 💕امروز شروعی دوباره است 🌸همواره در اوج باش 💕و باشكوه زندگي كن 🌸و عشق و محبت را 💕در قلبت مهمان كن 🌸شادمانی وموفقیت توشه راهتون 💕 شــروع مـاهتـون زیبـا 🌸 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🌱ای فاطمه را شمیم! کی می‌آیی؟ 🍂جان‌بخش‌تر از نسیم! کی می‌آیی؟ 🌱"یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه" کی می‌تابی؟ 🍂"یَابنَ النَّبَإِ العظیم" کی می‌آیی؟  ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 استاد و شاگرد نقاش 👨‍🎨 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمام فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت... 〽️این داستان را ببینید👆 و بدانید👇 🎯 هدف از انتقاد، تنها برشمردن عیب‌ها و کاستی‌ها نیست، بلکه پیدا کردن راه‌های درمان برای دردهای موجود و رهایی از بحران و آشفتگی و نابسامانی نیز هست. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
🌚❌ یہ رمـآن اوردم جذاب و هیجان انگیز😄🌱 ژانرش ؏ـآشقانہ'طنز'مذهݕے'غمگین🕊🥀 😍✨ _ یهو شدم نا محرم؟ ازم رو می گیری؟! آخه اون طلبه ارزشش رو داره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تا مغز استخوانم رو سوزاند. قلبم تیر کشید بلند گفتم: _من هیچ وقت برای تو دلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومد فقط به احترام عمه تحملت می کردم در ضمن یک تار موی سید می ارزه به امثال تو. از عصبانیت و خشم چهره اش قرمز شد، یک لحظه ترسیدم و عقب تر رفتم که محکم به دیوار خوردم.  _همون سیدی که سنگش رو به سینه میزنی میدونه قبلا چطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هر هفته پارتی میرفتی؟ هان؟میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟! خواهشن برای من ادای ادم حسابی ها رو در نیار و جانماز اب نکش!! داشت نابودم می کرد تا کی قرار بود تاوان گذشته رو بدم. با غضب نگاهش کردم و گفتم... ⚡️ادامه رو در این کانال پیگیر باش... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🎵همراه موزیک ، حرکات موزون انجام می دادم 🙅‍ آهنگ که قطع شد، انگار یکی هیجان و نشاطم رو از برق کشید😕. 🔹مامان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. چه خبره خونه رو گذاشتی روسرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بود که عصبی نشون میداد. گونه اش را بوسیدم😘 💫دستمو دور شانه اش حلقه کردم  ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرار نمیشه.☺ لبخند نازی زد، عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟.😉 خیلی زود لحنش مهربون شد بالاخره یکی یدونه بودم و نازم خریدار داشت. ⚡باید چند روزی دور آهنگ و خط بکشی. جیغ بنفشی زدم😨.یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم. نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره. گوشام تیز شد و بیشتر کنجکاو شدم 🌿نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده باید بریم قم. کدوم دختر خالش؟ تو نمی شناسی ما با فاطمه خانم زیاد رفت و آمد نداریم بیشتر از سه، چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.☹ 💡یک لحظه ذهنم هوشیار شد یاد حرف های سارا افتادم ، میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که  سارا رو برای پسرش می خواست؟ 🙁 💭به فکر فرو رفت بعدش لپم رو کشید. اره شیطون بلا خودشه  خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم و گفتم: ما اینیم دیگه!!😎 🌻سارا دختر کوچیکه عمو بهرام بود ریز نقش و تپل! با چهره ای بانمک و دوست داشتنی فاطمه خانم سارا رو تو مهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف  خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود!😟 📝کلی هم شرط و شروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه! خلاصه به نتیجه نرسیدن و بهم خورد ❄هر چند سارا هم هیچ تمایلی نداشت و با خنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوند بشم! ماهم از خنده ریسه می رفتیم!! تصورش هم محال بود😅 ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌻نگاهی به آینه انداختم ، چه عسلی شدم!😉 تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه با ساپورت، موهام رو دور شانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوش تیپم لبخند رضایت بخشی زدم و از آینه دل کندم...🙂 ❄بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتر رفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد! 🌐منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم مسعود هم گروهیم کلی جوک و عکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی با حال بودصدای خندم رفت هوا.😂 مامان با عصبانیت به سمتم برگشت!😠 💥منم حق به جانب گفتم: وا چیه مگه به جوک خندیدنم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلا می خوام برگردم خونه!😑 💫سارا دستش رو دور گردنم انداخت ؛ عزیز دلم  ما که حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت! از لحنش به خنده افتادیم 😄 کلا شگردم این بود هر موقع خرابکاری می کردم شرایط رو به نفع خودم تغییر می دادم.... 🌸نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران و صدای گریه هایی که از خونه می اومد با هم آمیخته شده بود هر قدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _جانباز شهید سید هاشم...!!   🌼پس چرا کسی در این مورد چیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سال هاست می شناسمش!. بی اختیار قطره اشکی از گونه ام سُر خورد😥 🌺با صدای مامان به عقب برگشتم که هم زمان نگاهم به دو چشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی با صاحب عکس داشت...🙂 ⚡با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گند زدی! بعد که رفتیم داخل سارا بهم گفت _طرف اسمش محسنه پسر فاطمه خانم، ولی سید صداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد! _ یه خواهر هم داره که دو سال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!. 🍀ولی خداییش خیلی جذاب بود قد بلند و‌ چهارشونه   حتی وقتی از شرم نگاهش رو به زمین دوخت هم برام خاص و جالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!☹️ ✴از افکار خودم حرصم گرفت انگار نه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!! ادامه دارد.... 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀سرباز خمینی مردِ شهادت است نه تسلیم 🍂سری فتاده به شانه تنش پر از خون است 🍃کنار نعش پسر، همسرش چه دلخون است 🍂نگاه کن، ببین که روضه مصور است اینجا 🍃سری به نیزه بلند و مادری به گودال است 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🍂ای امید ملت اسلام، یا مهدی بیا 🍃خون شد از هجرت دل ایام، یا مهدی بیا... 🍂 ای شب تاریک هجران را تو صبح آرزو 🍃روز در این آرزو شد شام، یا مهدی بیا... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد باد تمام کسانی که رفتند و برای آب و خاک و ناموس خود مردانه جنگیدند یادتان گرامی مردان واقعی روزگار❤️ 💫 ٣ خــرداد روز آزاد سازی خرمشهر گرامی باد 🌺 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دنده خانم ها کمه‼️ اگر گفتین باید روی کی آزمایش کنین⁉️ ببینید و بخندین...😂😍😂 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنارحیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم در اطرافش قرار داشت...❤️ ✴فضای غم انگیز خونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزاد کردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!😫 به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتاد که مثل گربه روی دیوار نشسته بود. _توپ رو میندازی یا خودم بیام!.😒 ❄اخمام تو هم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدر بی ادب بود😠 _یالا بپر پایین و مثل بچه ادم در خونه رو بزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعد هم بگو خاله جان میشه توپم رو بدی؟! خندید و گفت: حوصله داریا! چه خودش رو هم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم رو که دید زبون درازی کرد. ⚡بدون اینکه جلب توجه کنم از آشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم و به حیاط برگشتم از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!🙂 🌻پشتم به در بود که صدای زنگ اومد از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست از شیطنت برنمی داشتم . هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! 🍀 سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سید خشکم زد. نگاه متعجبش رو از من گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه از این بدتر نمی شد هول کردم و خجالت کشیدم و این بار من سرم رو پایین انداختم!!. 🌿غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به درد می اورد سید کمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تو این موقعیت چی باید بگم بخاطر همین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم:😣 🍃" _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایه ات بالا سرمون بود ، پشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدر دلتنگ نگاه مهربونتم " سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.😭 🍁دیگه نمی تونستم این صحنه رو تحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نداشتم از جمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنها باشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....😕 ☀آهسته از پله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط ، تو فضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا آرام و قرار نداشتم 😫 🌹 سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی باجلد قشنگ کنار دستش بود حسابی چشمم رو گرفت. کمی جلوتر رفتم تا کتاب روبردارم اما پام به لبه میز برخورد کرد و لیوان روی زمین افتاد 💥 یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی با هم داشتیم نگاهش با چشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم در اتاق فاطمه خانم که باز شد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بود گریه ام بگیره .😓 ⚡با کمک فاطمه خانم بلند شدم انگار همه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد!!... ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم اصلا نمی تونستم تو این خونه بمونم دلم می خواست گشتی تو شهر بزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد😑 🌼بقیه که خوابن اما فکر کنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم رو انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم😓 🌸روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتاد که کنار حرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!😢 چند دقیقه بعد اومد اتاق 🌻_بنده خدا هم حرف منو میزنه میگه الان دیر وقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.🤨 💥حرصم گرفت و با عصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود و با تلفن حرف میزد منو که دید سریع قطع کرد دوباره سرش رو پایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد😤 _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم _من آبجی شما نیستم اگه شماره اژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.😒 ❄نمی دونم چرا رنگ صورتش هر لحظه عوض میشد با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!☹ 🌿دوباره با همان متانت گفت: این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شما مهمون ما هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست اما بهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!! 🍂خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست🤦‍♀ پس بخاطر همین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید و بند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم 🌾 همیشه پیش دوست و آشناهمین طوری ظاهر میشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود! اما این بار قضیه فرق می کرد. باز هم دست گل به اب دادم خدا بعدیش رو بخیر کنه!🥴 🍃به تصویرخودم تو اینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم و بیرون اومدم..... 🌷وقتی منو تنها جلوی در دید با تردید پرسید: _مادر نمیان؟.😨 ابرویی بالا انداختم_ سرش درد می کنه. در جلو رو باز کردم و نشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه! 🌼تقصیرخودش بود من که می خواستم با آژانس برم. قد و قامت بلندی داشت واقعا نمی شد جذابیتش رو دست کم گرفت🤓. 🍃ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین رو پارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادر مشکی رو بیرون اورد اخمام تو هم رفت و بلافاصله گفتم:_من نمی پوشم! مگه این تیپم چشه؟!.☹ _مسیر کوتاهی رو باید پیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادر نمیشه رفت 🌼نفسم رو باحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...😕 🍀ادامه حرفم رو نگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود! با شرمساری نگاهش کردم این سر بزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد 🌺شخصیت عجیبی داشت اصلا نمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه اش کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو با من بیشتر می کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بود که حواسش به من هم هست اما نمی خواست پا به پای من بیاد با شنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید😰 _چطوری فرمانده؟!.😏 🌵چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم و نزدیکتر رفتم و گفتم: نمیریم زیارت؟!😈 🍁لبخند عصبی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت _شما بفرمایید منم میام!. چهره همون پسر خنده دار شده بود نگاه معنی داری به سید انداخت از کنارشون که رد شدم گفت:_این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد.... 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡﷽♡ ❣ ⚡️ آرزويــم شـده بـــي رنــگ شــود فـاصـلـه هـا ✨ در مسـلـمـانـي مـا نـنـگ شـود فـاصـلـه هـا ⚡️بــا رالـهــا بـرســان آن مــه در پــرده غــيـــب ✨ فرجي کن که کمي تـنـگ شـود فـاصـلـه هـا ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝برادر یعنی 🌸بهترین تکیه گاه 💝رفیق ترین همراه 🌸آرامش دهنده 💝دوست داشتنی ترین آدم 🌸رنگ زندگی واسه خواهر 💝سلامتی برادر که سنبل عشق 🌸و دوست داشتن است روز تمام داداشا مبارک 💝🌸 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi