🌺💐🌹🌺
حرمت کعبه دلهاست خدا می داند..
رفتنش آرزوی ماست خدامی داند..
اربعین دعوتمان کن عزیز زهرا..
روضه خوان مهدی زهراست خدا می داند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺💐🌹🌺
🌺💐🌹🌺
عاشقان پای پیاده کربلا دارد صفا..
چون که پاداش تمام زائران هست باخدا..
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺💐🌹🌺
4_6012484014265337454.mp3
8.93M
🎧 روضه امروز: ورود به کربلا
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٠٠٣
#هدیه_ازدواج_شهيد_كاوه
🌷در بحبوبه جنگ و درگیری های کردستان و درست زمانی که محمود کاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهك های تروریستی کوموله و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که می دانید، متاهل شده ام و بالاخره تعهداتی دارم. از وقتی همسرم را به ارومیه آورده ام دائماً خودم درگیر عملیات های پی در پی شدم و این رسم همسرداری نیست، بنده خدا از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست حداقل اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.»
🌷کاوه وقتی شنید ابتدا به دلیل شرایط بحرانی مخالفت کرد، اما با زحمت مدت کمی مرخصی گرفتم.... یک روز کاوه به من و چند تا از بچه ها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق می افتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی. البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود.
🌷چند نفری راه افتادیم داخل شهر تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری می گذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟! پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی و تزئين کرد، آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند که در این مدت بابت مسائل عملیات ها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.»
🌷....الان که دارم این خاطرات را بازگو می کنم بغض کردم وگریه ام گرفته. هنوزم که هنوزه، پس از گذشت این همه سال من و همسرم آن شیشه های عطر که هدیه شهید کاوه بود را نگه داشته ایم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده جوان، شهيد محمود كاوه
راوی: رزمنده دلاور جواد نظام پور
منبع: سايت كيهان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا_٢٠١٠
....#ميزبانى_گلوله_تانك
🌷نیمه شب بود. احساس کردم کف پایم خیس شد! نشستم. دیدم حسین است. کف پایم را می بوسید. گفتم: مادر چکار می کنی! اشکش جاری شد. گفت: مادر دعا کن مثل امام حسین بدنم تکه تکه بشه و چیزیش برنگرده! اشکم در آمد. بار آخرى بود که می دیدمش. گلوله تانک نشست به سینه اش، فقط تکه ای از استخوان پایش برگشت!
🌹خاطره اى به ياد شهید حسین ایرلو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#نشانی عاشقی
#قسمت_بیست و هشتم
راننده از توی آینه نگاهی میکنه و میگه
ــ کجا میری خانوم...
ــ بیمارستان حافظ
لبخند روی لبام نقش میبنده بلایی سر نیما و نگار بیارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن...
کنار بیمارستان پیاد میشم و به سمت تلفن عمونی کنار بیمارستان میرم.شماره لیلی رو میگیرم.
ــ علـــــو
ــ سلام لیلی جون خوبی
ــ چی میخوااای باز...
ــ واااا مگه باید چیزی ازت بخوام که بهت بزنگم.
ــ هاا...
تمام ماجرا رو براش تعریف میکنم ونقشه ام رو هم براش میگم.
به سمت بیمارستان میرم و خودم رو توی محوطه اش قایم میکنم.
بعد ازتقریبا رب ساعت لیلی و نگار و نیما نگران به سمت بیمارستان میرن.البته اضطرابی که تو چشمای نیما و نگارهست تو چشمای لیلی نیست...
معلوم نیست به نیما و نگار چی گفته که اینقدر عصبین
پشت سرشون وارد بیمارستان میشم و با چادر روی صورتم رو میگیرم.و پشت سرشون میرم.همه نگارن به بهش اورژانس میرن.نگار و نیما می ایستند و لیلی چند لحظه به سمت میز اطلاعات میره و دوباره برمیگرده پیش نگار و نیما...؛
بعد از چند کلمه که از دهان لیلی خارج میشه نیما و نگار مثه مرغ پرکنده روی زمین می افتن نگار بلند میزنه زیر گریه.و نیما ماتش میبره و هیچ چیز نمیگهـ.
لبخندی میزنم.این است جزای کار کسی که منو سرکار میزاره😼
موبایلم رو روشن میکنم.هشت تماس بی پاسخ از نیما چهارتا از نگار.
شماره لیلی رو میگیرم.گوشی رو برمیداره
ــ بله
ــ گوشیو بده نیما
گوشی رو به سمت نیما میگیره...
قدم قدم جلو میرم
ــ سلام آقا نیــــما
تقریبا ده قدمیشون هستم...
نیما با تعجب میگه
ــ روشـــنــا...؟
یاسمین مهرآتین
🌹
#نشانی عاشقی
قسمت_بیست و نهم
نگار سرش رو تکون میده و گریه هاش بیشتر میشه؛
ــ روشنا کجایی چقد اذیتت کردم ...به خدا اگه برگردی دستات که هیـــچ پاهاتم میبوسم
نیما محکم توی پهلوی روشنا میزنه و با انگشت اشاره منو بهش نشون میده
لیلی دیگه طاقت نمیارع و بلند میزنه زیر خنــده
دستش رو جلو میار
ــ بزن قـــدش!
دستم رو جلو میبرم که نیما سریع از جاش بلند میشه و یقه ام رو سفت میچسبه
نیما ــ روااااااانی
ــ خودتی.تاتوباشی دیگه ازاین کارا نکنی
نگار که انگار تازه متوجه قضیه شده به سمت من هجوم میاره.
ــ میکشـــ.مت روشنا
ــ تو فعلا باید دست و پام رو ببوسی
نگار با حرف من کفری تر میشه و طبق عادت همیشگیش به چادرم اویزون میشه .اونقد کش چادرم کاملا پاره میشه
چادرم ازسرم میفته .محکم دست نیما رو پس میزنم.
ــ نیما چادرم....
ــ ها؟
ــ چادرم افتاد
ــ غلط کرد
ــ 😶
ــ چرا وایسادی منو نگا میکنی خب ورش داااار
ــ دست نامبارکت رو ور دااااار خواهشا
دستش رو کنار میکشه
با اخم رو به نگار میکنم
ــ الان دومین باریه که کش چادرم رو میکتی یادت باشع
نگارربهوسمت چادرم هجوم میاره و طرف دیگه ی کش رو هم که به چادرم وصله میکنه
من ــ چته روانی
ــ همین که هست...
🌹
#نشانی عاشقی
#قسمت_سی ام
نیما با داد رو به نگار و لیلی میگه
.ـ شما برین ما اینجا کار داریم
البته دادش بیشتر بخاطر لیلی بود.نگار انگش تهدید به سمتم میگیره
ــ نمردی نه؟ خودمـ میـــکشمت...
لیلی دست نگاررومیگیره و میکشه به سمت درخروجی..
نیما با چشما سرخوشده بهم خیره میشه.یا ابولفضل تا حالا اینجوری ندیده بودمش
نیماــ تو یه ذره عقل تو کله ات نداری نه؟
اونقدر بلند این حرفو میزنه که توان حرف زدن رو ازدست میدم...
همه ی جمعیت بیمارستان به ما خیره میشن و پرستاری که با عصبانیت به سمتمون میاد
ــ اقا آروم تر اینجا بیــمارستانهـ..
نیما بدون توجه به پرستار دست من رو میکشه و به بیرون از بیمارستان هدایت میکنع
من ــ نیما...
ــ ســـــاکـــت
از توی راهرو درحال رد شدن هستیم که یکهو صورتم محکم میخوره توی کپسول اتش نشانی که به دیوار نصبه... تا چند لحظه گیج پشت سر نیما میرم و بعد درد رو توی تک تک سلول هام احساس میکنم.سردی خونی که از دماغم به پشت لبم میرسه بیشتر روی اعصابم هست.اما انگار نیما اصلا متوجه من نشدع
احساس میکنم سردردم هرلحظه منو از پا میندازه.دوباره صداش میکنم
ــ نیما..
ــ گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم
چادرم رو به زور نگه میدارم.
تا محوطه بیمارستان همراهش میرم کنار ماشین وایمیسته.دیگه نمیتونم تحمل کنم.با گریه میگم
ــ نیما سرم...
نیما به سمتم برمیگرده باچشمای گرد شده نگام میکنه
ــ چت شده تو؟
ـ. سرم خورد تو کپسول...
یاسمین مهرآتین
⚘۰
#شبتون_شهدایی
ما خفته بُدیم بی صدا خندیدند
ما ساده شدیم گنج ما دزدیدند
ما مدعیان حفظ خون ها بودیم
از قاب معابر،شهدا را چیدن
#یادشهداباصلوات