eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ١٨٢٩ ....!! 🌷مهریه ‌ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت (ع) و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ‌ای داشت. یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه‌ اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم، عجیب بود اینها. 🌷اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما می‌ دانید با چه کسی ازدواج کرده‌ اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده ‌اید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. 🌷من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌ دانم و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌ بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش.... 🌷....این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌ خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌ کنند. تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌ دانند و فقیر و بی‌ کس بودنش. 🌷امام موسی می‌ گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. گاهی فکر می‌ کرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه از او حساب می‌ کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد با نسخه کوچکی از امام علی (علیه السلام). 🌷همیشه به مصطفی می‌ گفت: تو حضرت علی نیستی. کسی نمی‌ تواند او باشد فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. مصطفی همچنان که صورت آفتاب خورده ‌اش باز می‌ شد و چشم هایش نم دار: "نه درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می‌ بندید. راه باز است. پیامبر می‌ گوید؛ هر جا من پا گذاشتم امتم می‌ تواند، هر کس به اندازه سعه‌ اش." 🌹خاطره اى به ياد شهید دكتر مصطفی چمران
🌷 ١ 🌷شهید در زمان جنگ در یکی از پایگاه‌های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار می‌کرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا می‌گرفت. تا اینکه در یک حمله هوايى هنگامیکه او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد می‌کند و او شهید و در زیر آوار مدفون می‌شود. 🌷هنگاميکه امدادگران در حال جمع آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار مى زنند با پیکر پاک این شهید روبرو مى شوند که غرق در بوی گلاب بود. 🌷هنگامی‌که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران، در قطعه ۲۶ به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد بطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از طرف دیگر سنگ نمناک می‌شود. شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات۹
🌷 🌷نيمه شعبان سال ١٣٦٩ بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به‌ دنبال عمليات تفحص مى رويم اما فايده نداشت. خيلى جستجو كرديم. پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعنى مى شود بى ‌نتيجه برگرديم؟ 🌷در همين حين ٤ يا ٥ شاخه گل شقايق را ديديم كه برخلاف شقايق ‌ها، كه تك‌ تك مى رويند، آنها دسته ‌اى روييده بودند. گفتيم حالا كه دستمان خالى است شقايق ‌ها را مى چينيم و براى بچه‌ ها مى بريم. 🌷شقايق ‌ها را كنديم. ديديم روى پيشانى يك شهيد روئيده ‌اند. او نخستين شهيدى بود كه در تفحص پيدا كرديم، شهيد مهدى منتظر قائم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷 ١٨٩٥ ....!! 🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم. 🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود! 🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد! 🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد! 🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم! 🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....! ❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
🌷 ....! 🌷همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود. سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند. یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم. 🌷....در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت: برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم؟ گفتم: اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم. 🌷کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: خسته نباشید، فقط یک سئوال داشتم. گفتم: بفرمایید حاج آقا. گفت: چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟ گفتم: آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم. در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت: برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری. 🌷....بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....!!! 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرمانده شهيد محمدابراهيم همت
🌷 !! 🌷حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد می کنم شورای انقلاب.» 🌷با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.» رفتیم در خانه اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آنقدر زیبا حرف می زد که من هم متاثر شدم. 🌷ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر می شه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد ابراهيم هادى
🌷 🌷 5⃣9⃣1⃣ .... 🌷حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد. یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال ١٣٧٦ زير پل اتوبان شهید محلاتی بود. کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود. 🌷سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم و براى کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم. اما بعد از انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم و خيلى چیزها هم از این تصویر دیدم. 🌷همون زمانی که این عکس رو کشیدم، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد. یک شب جمعه ای بود؛ خانمی پیش من اومد و گفت: آقا بيا، این شیرینی ها رو برای این شهید، همین جا پخش کن. فکر كردم از فامیل های ابراهیم هستند!! 🌷پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد: خونه ما همین، اطرافه، من در زندگی مشکل سختی داشتم، چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم.... 🌷....خدا را به حق این شهید صدا کردم و قول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم. بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم. باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد و حالا اومدم که از ایشون تشکر کنم. 🌹 به ياد فرمانده مفقود الاثر شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @katrat
🌷 ١٩٥٠ ....!! 🌷قبل از اسیر شدنم برای عملیات در شوش بودیم، خیلی از نیروهایمان آنجا به دام عراقی‌ ها افتادند به طوری که از ١٢ شب تا ١٢ ظهر ١٣٠٠ نفر شهید شده بودند. خیلی‌ ها هم زخمی و تیر خورده در شیارهای اطراف افتاده بودند. 🌷من آنجا شاهد اتفاقی بودم که هیچ وقت فراموشش نمی‌ کنم....در آن وضعیت یک خانم عربی به دست زخمی ‌ها نان تازه می‌ داد، نان‌ هایش که تمام شد به دکتری که در حال امداد بود گفت: «دکتر می‌ توانم کمکی کنم؟» 🌷دکتر هم گفت: «بیا کمک کن.» وقتی برای کمک رفت مدام چادرش جلو دست و پایش را می‌ گرفت.... دکتر به او گفت: «چادرت را بگذار کنار پیش وسایلت که راحت بتوانی کمک کنی.» اما به محض اینکه این خانم آمد که چادرش را بردارد.... 🌷....یکی از زخمی‌ هایی که آنجا روی زمین افتاده بود گوشه چادر آن خانم را گرفت و گفت: «مادر، من اینطور شدم که چادر تو نیفتد، بگذار من بمیرم اما چادرت را برندار.» آن خانم گریه ‌اش گرفت و چادرش را بست به گردنش و شروع کرد به کمک کردن. راوى: آزاده جانباز محسن فلاح منبع: موزه انقلاب اسلامى و دفاع مقدس @katrat
🌷 ١٩٦٥ (٢ / ١) .... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌ گرفت و سر را به زیر می‌ انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌ های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود. 🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌ سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌ آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند. 🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس‌ های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ‌ها کارهای داوود را انجام می‌ دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ‌ها از شاخه ‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌ گذاشتند و برای هواخوری بیرون می‌ بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده ‌تر از روز پیش می‌ شد؛ سرنوشت او را می‌ شد از حال نزارش پیش‌بینی كرد....!! 🌷یک روز صدای همهمه ‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌ کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.» 🌷بچه‌ ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌ کردم درگیری پیش آمده، نیم ‌نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌ های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.» 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود.... ....
🌷 ٢٠٠٣ 🌷در بحبوبه جنگ و درگیری‌ های کردستان و درست زمانی که محمود کاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهك ‌های تروریستی کومو‌له و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که می‌ دانید، متاهل شده ‌ام و بالاخره تعهداتی دارم. از وقتی همسرم را به ارومیه آورده ‌ام دائماً خودم درگیر عملیات ‌های پی‌ در‌ پی شدم و این رسم همسرداری نیست، بنده خدا از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست حداقل اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.» 🌷کاوه وقتی شنید ابتدا به دلیل شرایط بحرانی مخالفت کرد، اما با زحمت مدت کمی مرخصی گرفتم.... یک روز کاوه به من و چند تا از بچه ‌ها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق می‌ افتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی. البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. 🌷چند نفری راه افتادیم داخل شهر تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری می‌ گذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟! پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی و تزئين کرد، آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند که در این مدت بابت مسائل عملیات ‌ها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.» 🌷....الان که دارم این خاطرات را بازگو می کنم بغض کردم و‌گریه ‌ام گرفته. هنوزم که هنوزه، پس از گذشت این همه سال من و همسرم آن شیشه ‌های عطر که هدیه شهید کاوه بود را نگه داشته ‌ایم. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده جوان، شهيد محمود كاوه راوی: رزمنده دلاور جواد نظام ‌پور منبع: سايت كيهان
٢٠١٠ .... 🌷نیمه شب بود. احساس کردم کف پایم خیس شد! نشستم. دیدم حسین است. کف پایم را می بوسید. گفتم: مادر چکار می کنی! اشکش جاری شد. گفت: مادر دعا کن مثل امام حسین بدنم تکه تکه بشه و چیزیش برنگرده! اشکم در آمد. بار آخرى بود که می دیدمش. گلوله تانک نشست به سینه اش، فقط تکه ای از استخوان پایش برگشت! 🌹خاطره اى به ياد شهید حسین ایرلو
🌷 ٢١٥٦ ! 🌷کرمانشاه بودیم. طلبه ‌هاى جوان آمده بودند براى بازدید از جبهه. ٣٠-٢٠ نفرى بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سئوالهاى مسخره و الکی. مثلاً می‌ گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمى ‌گويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. 🌷قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! فورى پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌ گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟» یکی می‌ گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد مى ‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌ کشید. یکی غش می‌ کرد! 🌷در مسیر، بقیه بچه ‌ها هم اضافه می‌ شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌ انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مى كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! 🌷در همین بین من به یکی از بچه ‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌ خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.