🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢١٥٦
#ماجراى_اتاق_طلبه_ها!
🌷کرمانشاه بودیم. طلبه هاى جوان آمده بودند براى بازدید از جبهه. ٣٠-٢٠ نفرى بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سئوالهاى مسخره و الکی. مثلاً می گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمى گويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم.
🌷قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! فورى پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟» یکی می گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد مى زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می کشید. یکی غش می کرد!
🌷در مسیر، بقیه بچه ها هم اضافه می شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مى كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
🌷در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات