15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیــ🌷ــد گمنام؛
☣نکند فکر کنی ، در دل مـن یـاد تــــو نیست!!!
☣مثل رود اسم و یادت، در جان و دلم جاریست.
☣قهرمان من شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی یست.
#شناخت_شهید
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #پارکور
به ورزش پارکور علاقه داشت. هیجانش را در این ورزش خالی میکرد. گاهی در مدرسه،خیابان و پارک حرکاتی انجام میداد. اما مراقب بود.
از ارتفاع نمی ترسید و جسارتی مثال زدنی داشت. با دوستانش که تمرین می کرد،موفق تر از بقیه بود و گاهی کرکری که میخواندند،او برنده میشد.
امادگی جسمانی اش بسیار خوب بود و بدنی ورزیده داشت.
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۹
🌷
😂 #لـبـخـنـدهـاےخـاڪـے😍
#دشمن😢
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
⚘﷽⚘
🌹تقـــدیم به
شیـرمردان مدافــع حـــرم🌹
ما "غیرتمان" گوشه ای از غیرت "سقاست"
ناموس تشیع "حرم زینب کبری ست"
مانند "اباالفضل" شدن فرض محال است
لیکن همه ی هستی ما "زینب کبری است
اطراف حرم گرچه پُر از "خولی و شمر" است
دنیای تشیع "سپر زینب کبری ست"
"شیران مدافع" دلتان شاد که عباس
همراه شما در حرم زینب کبری ست
هدایت شده از بنر
با سلام خدمت همگامان اربعینی
۸ کمک هزینه ۸۰۰ هزار تومانی انفرادی زیارتی برگزار خواهد شد .
برنده میتواند از این کمک هزینه در هر زیارتی استفاده کند .
🔺رایگان
دوستانی که در قرعه ی قبل شرکت کرده اند حق شرکت در این قرعه را ندارند🙏
جهت ثبت نام به ایدی زیر پیام دهید:
@momeni_66
مهلت ثبت نام :
تا ساعت ۱۲ شب فردا مورخ ۹۸/۱۰/۰۱🙏
۱۰۱
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_هفتم
از قم که اومدیم
مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری
-چشم مادر
من برم مزارشهدا
مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟
دختربنده خدا دق میکنها
-مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها
تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم 😔😔😔
مادر:من فدای پسرم بشم که عاشق شده
من فقط نگران اون بچه ام
-نگران نباشید
طولی نمیکشه عاشق میشه
مادر:ان شالله بحق پنج تن
-من رفتم
وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود
الحمدالله خلوت بود
ورودی مزارشهدا رفتم
رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور
شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود
به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن
""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند""
نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم😢
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_نهم
#ازدواج_صوری
امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه
اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔
برای همین خواهرم زهرا بامن اومد
نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم
پریا عاشق گل مریم بود😍😍
رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد
چه این رنگ بهش میاد🙈🙈
به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم
میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍
وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم
دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش
باتعجب نگاه کرد
همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم
رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم
رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت
طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔
زهرا کمک کرد سوار بشه
دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد
سرراهم یه جا نگه داشتم
رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_هشتم
#ازدواج_صوری
با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد
الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی
بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈
ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم
بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم
بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره
زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍
پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد
وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم
دیدم بازم چشماش اشک آلوده
زیر چشماش گود افتاده بود
بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن
اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم
ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون
پدر پریا:بله بفرمایید
مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد
همه صلوات فرستادن
ایول به خودم 👏👏👏
یه قدم بهش نزدیک شدم
هورا 🙈🙈🙈
از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
بامــــاهمـــراه باشــید🌹